بدیعه خانم خواهر آنها که بسیار خانمی مانند برادرها مظلوم بود به درخواست مادرش سکینه خانم با استاد احمد محمدی نجار که برادرزاده مادرش و فرزند استاد باقر بود و تنها بود، ازدواج می نماید و سکینه خانم به خاطر اینکه برادرزاده اش را زیر بال و پر خود بگیرد، دخترش را به او میدهد و همه به او میگویند استاد احمد کمی بداخلاق است و به او بچه نه نه می گویند. او میگوید چه کنم برادرزادهام هست و نباید بی خانمان شود. آن دو ازدواج می نمایند و برای تهیه جهازیه یدالله به آنها کمک می کند چون یگانه خواهرش بود. یدالله چند سالی کار می کند و پدرش و مادرش به او پیشنهاد ازدواج می نمایند و خانم سلطان یزدانی، دختر فرج الله، نوه مشهدی حسنعلی و نوه آغلامرضا را به همسری او برمیگزینند. خانم سلطان هم که در کودکی پدر خود را از دست داده بود و مانند یدالله رضوانی مظلومی بیش نبود، با او شروع به زندگی می نماید و با پدر و مادرش زندگی شیرینی داشتند. خانم سلطان میگفت من که پدر ندارم و پدر شوهرم مانند پدر من است. در اواخر سال 1322 ازدواج می نمایند و در تاریخ ۱۳۲۴/3/۱۵ این زوج صاحب یک دختر می گردند که پدربزرگش اسم او را مه لقا می گذارد. اولین نوه برای همه بسیار عزیز بود و همه با او عشق میکردند. البته در سال 1323 جناب امین در خانی آباد با روحانیه میثاقیه نوه عمویش نوه محمدعلی ازدواج کرده بود که در اواسط سال 1324 آقای نصرالله امینی هم صاحب دختر میشود و نامش را مهوش می گذارند. پدربزرگ و مادربزرگ عشقشان دیدن نوه ها بود . در آن زمان جاده ماشین رو نبود و حتی اولادها که در طهران بودند شاید سالی یک بار یا دو بار به جاسب می آمدند. البته این راه را تا دلیجان با ماشین و از دلیجان تا جاسب را با الاغ می آمدند و اجاره میکردند و کسی که الاغ داشت و مسافری را می برد به او چهاروادار می گفتند. غیر از کرایه ای که به او می دادند باید شب به خود او و الاغش میرسیدند و پذیرائی می کردند. هر اولادی که مقداری برنج و قند و چائی و پوشاک که برای پدر و مادر می برد مانند اینکه دنیا را به آنها دادند.
صحبت از آقا یدالله و خانم سلطان بود و خانم سلطان در کودکی و نوجوانی برادرش روح الله که در کاشان پزشکیار بود، برادرش خانم سلطان را چند سالی نزد خود می برد و در کاشان استاد قالی بافی گردید. وقتی که با یدالله رضوانی ازدواج می نماید، قالی بافی را شروع می کند و به همه دخترهای محلّه پائین یاد میدهد. یدالله همسر او مانند قبل از ازدواج در زمستان به خانی آباد میرود و نزد برادرش و خانواده ورقا کار می کند اما این زندگانی شیرین بیش از 4 سال طول نمی کشد که دست طبیعت و حکمت الهی این خانواده محترم را در غم و اندوه فرو میبرد و یدالله مریض میشود و در آن زمان تنها دکتر جاسب، دکتر شکوهی بود و مریضی او را تشخیص صحیح نمی دهد و در تیر ماه 1326 جان به جان آفرین تسلیم می کند و خانم سلطان که هنوز غم و اندوه کم بود و بی پدری را فراموش نکرده بود، همسر مهربان و مظلوم خود را از دست میدهد و در آن موقع شمس الله برادر کوچکتر او هم به سربازی رفته بود و بسیار زندگی برای شکرالله و سکینه سخت و دشوار میشود ولی از آنجائیکه ایمان خالص و قلب پاک داشتند راضی به رضای پروردگار عالمیان بودند. در آن زمان یدالله را به دستور جامعه بهائی به خاک میسپارند و جلسه یادبود برای او میگیرند. مسلمان ها برای او فاتحه میخواندند، چون مادر مرحوم یدالله مسلمان بود و احباء برای او مناجات میخواندند چون پدرش بهائی بود. در هر دو صورت فرقی ندارد چون هدف تسلیت به بازماندگان بود و طلب تأیید برای روح پاک متصاعد الی الله یدالله بوده است. خانم سلطان همسر او با مادر شوهرش آهسته اشک میریختند و مه لقا که دو ساله بود به آنها نگاه میکرد و مواظب بودند که این بچه ناراحت نشود. در مورد قسمت و تقدیر هیچ نمی توان گفت.
آقای شمس الله رضوانی زمانیکه از سربازی می آید مه لقا یتیم دو ساله بود و خانم سلطان مادرش جوان و خوشگل و زیبا بود. پدر شوهرش اعضاء محفل روحانی را جمع می کند و پس از تلاوت مناجات که خوانده میشود، میگوید داغ پسرم به یک طرف، عروس جوانم به یک طرف و شمس الله که از سربازی آمده و به زن برادرش نامحرم است. شما بفرمائید چه کار کنیم؟ در آن زمان محمدعلی روحانی دائی خانم سلطان و جناب حبیب الله مهاجر، مهاجر رزاقی، سید جواد ارشدی، آقای احمد محبوبی جوان و خود شکرالله همگی عضو محفل بوده اند. شکرالله رحمت الله علیه میفرماید عروسم نمونه و مظلوم و سازگار است و این نوه ام نور چشم من است. اگر صلاح میدانید شمس الله او را به عقد خود درآورد که هم خانم سلطان عروسم یک عمر یتیم بوده است و بچه اش آواره نگردد و میگوید یک لحظه حاضر نمیشویم عروس و نوه ام اسیر خانواده ای دیگر گردند. پس از شور و مشورت تصمیم بر این گرفته میشود که پیشنهاد آقا شکرالله عملی شود و به او پیشنهاد می کنند و او هم می پذیرد و با کمال میل قبول می کند چون او با اخلاق رحمانی تربیت شده بود. شاید مخالفت هائی هم در بین بوده است ولی احباء در همه جا مطیع امر محفل روحانی بوده اند. بعضی به او میگفتند پسر مجرد باید دختره باکره بگیرد. عدهای می گفتند چه عیب دارد خانه چیده و آماده است و در هر صورت این وصلت باعث شادمانی والدین میشود و کمی از غم و اندوه داغ پسر می کاهد. مادر خانم سلطان عمه بدیعه معروف شیر زن تاریخ جاسب و آقا شکرالله پدر آقای رضوانی به این زوج نصیحت و راهنمائی می کنند. زندگی ادامه پیدا میکند و حالت عادی بخود میگیرد. ناگفته نماند زمانیکه جناب رضوانی از سربازی می آید، مادرش هم فوت نموده بود که با جای خالی مادر که 10 روزی بود فوت کرده بود، روبرو میشود. فیلمی در ایران ساخته شده بود به نام فیلم (تلخ و شیرین) اگر از وضع این خانواده مطلع بودند از اینها فیلم می ساختند. وقتی آقای رضوانی ازدواج می کند بعد از مدّتی پدر او هم صعود می نماید ولی خداوند به آنها شاخه گلی به نام عطاءالله هدیه میدهد که باعث شادی و دلگرمی اهل خانه میشود و مهلقا هم تازه زبان باز کرده بود و راه میرود و آقای رضوانی را عمو جان صدا میزد چون خود آقای رضوانی از اول که زبان باز می کند و دختری با نمک و مظلوم بود، به میگوید عمو جان. این صدای عمو جان عمو جان در وجود مه لقا نقش می بندد و همیشه او را عمو جان صدا میزند و هیچکس به او نمی گوید که پدر تو یدالله بوده است و فوت نموده است. مه لقا بزرگ میشود و عزیزی برای خانم سلطان مادرش و مادربزرگش عمه بدیعه بود و بسیار از او مراقبت میگردید تا احساس بی پدری نکند. البته آقای شمس الله رضوانی هرگز کمبود محبّت را نمیگذارد این بچه حسّ کند. مه لقا مدرسه میرود و تا کلاس چهارم درس میخواند و در مدرسه 2 مرتبه آقای پیغمبر زاده و روانشاد او را با اینکه قبول بوده است، مردود می نماید چون بخاطر اینکه شمس الله بهائی معروفی در جاسب بود و میدانست این بچه با ادب جمعه ها درس اخلاقی رفته و مورد احترام همشاگردی های خود هست و نه مهلقا را بلکه چند نفر دیگر چه پسر و چه دختر را مردود کرد. معلّمی دیگر که در مدرسه بوده و این حرکت زشت او را می بیند میگوید ما معلّم و به بچه ها علم و ادب و حقانیت و انسانیت می آموزیم و میگوئیم راه صحیح را بروید شما این بیگناهان را مردود می کنید، چه نتیجه حاصل میشود. از این کار شما پیغمبرزاده با او درگیر میشود که به شما ربطی ندارد و او میرود محلات و استعفای خود را می دهد و علت را می گوید که می آیند و به پیغمبرزاده که مدیر دبستان شمس بود و خودش هم شش کلاس بیشتر سواد نداشت، تذکر می دهند که کارت اشتباه بوده است. معلم صادق به بهائی ها گفته بود مسلمان و بهائی نباید از نظر معلم و مدرسه فرق کند بروید و احقاق حق کنید. آقای حسین پیغمبرزاده در جواب آقای رضوانی و سلطانعلی گفته بود ببخشید اشتباه شده است. در هر صورت مهلقا دختر مرحوم یدالله 4 ابتدائی را شش سال خواند ولی چون آقای رضوانی سواد خوبی داشت در خانه هم تعدادی مناجات و کلّی آثار و الواح را آموخت. چون مهلقا بزرگ میشود از 6 سالگی قالی بافی و کار خانه داری و دامداری و در دشت و صحرا کمک کار مادر و جناب رضوانی میگردد. بعد از عطاءالله خانم سلطان دارای 3 اولاد دختر دیگر به نام های آذردخت و اقدس و مهری میگردد که با مهلقا پنج اولاد میشوند. مهلقا که برای خودش به قول جاسبی ها دختر واله ای شده بود، هر وقت مادرش زایمان می کند تا بچه ها رشد کنند از بچه ها مواظبت و نگهداری می کند. خداوند چنان زرنگی و هنر و عقلی و هوش و نجابت و انسانیت به او می دهد که الگوی دختران جاسب و محبوب تمام فامیل میشود. مهلقا خوشبختانه چهار دائی مهربان مانند روح الله و عین الله و نصرالله و فیض الله یزدانی داشت که مهلقا را مانند فرزندان خود دوست داشتند و وقتی که به جاسب میآمدند این دختر چنان عاشقانه با شادی و شعف از آنها پذیرائی میکردند که دائی جان آفرین و دائی جان گل مائی به او می گفتند و هر زمان به جاسب می آمدند مخصوصاً برای او هدیه می آوردند. مهلقا گل سر سبد خانم سلطان و رضوان میگردد و خواهران و برادرش بی اندازه به او مهر می ورزند و مادر دوم خود او را محسوب می کنند. خانم سلطان زنی مهربان و مظلوم بود ولی بسیار فرز و زرنگ در کار رعیتی بود. مهلقا این خلع را پر کرده بود و در نان پختن، شیر و ماست درست کردن، مشک زدن و دوشیدن گاو و گوسفند و در کارهای رعیتی مانند پسران کمک عمو جانش بود. املاک آسیف الله مهاجر را آقای رضوانی بادام و گردو میکاشت و موقع بادام و گردو که باید جمع کنند و از درخت پائین بریزند تا نوک درخت میرفت و سریع آنها را جمع می کرد. ذبیح الله مهاجر، آقای مهاجر پهلوان و دلیر مرد جاسب خسته نباشید به آقای رضوانی می گوید و ناظر به کارهای مهلقا بود و به آقای رضوانی میگوید خوشابحال تو که چنین دختر شجاع و زرنگی داری و این مهلقا را بگوئید مهلقا و این دختر جاه و مقامی دارد. نجابت و مظلومیت او مانند یدالله پدرش و زرنگی او مانند بدیعه خانم مادربزرگش می ماند. قدر او را بدانید و همیشه مورد لطف و عنایت او را قرار میدهد. آقای رضوانی میگوید مهلقا چشم و چراغ خانه ما است. مدیر لایق خانه ما است و ما او را بسیار دوست داریم چون جوهر تقدیس و پاکی و صفا است. مهاجر میگوید در هر خانه ای که برود آن مرد هیچ چیز کم ندارد. آقای رضوانی میگوید با دعای شما مرد بزرگوار امیدواریم خوشبخت گردد. البته مهلقا خانم خاله ای هم داشت که از مادرش بزرگتر بود و بسیار مهلقا را دوست داشت و نامش ملیحه خانم بود که در وسقونقان زندگی میکرد. مهلقا مادر و خواهران و برادر را که کوچکتر بودند سوار بر الاغ می کرد و به دیدن خاله میرفت و تا شب دور هم بودند و شب برمیگشتند و این خاله عزیز همیشه برای این دختر ارزش خاصی قائل بود و آقای امینی عموی مهلقا که در خانی آباد بود و مهلقا تنها یادگار برادرش مرحوم یدالله بود، این دختر را مانند دخترهای خود دوست می داشت. آقای رضوانی با آقای سید رضا جمالی بسیار دوست بودند و مشاور یکدیگر در کارهای امری و زندگی عادی بودند و همیشه در هر کاری مشورت میکردند. مهلقا خواستگار زیادی داشت اما قسمت بر این قرار گرفت با پیشنهاد جناب جمالی، مهلقا با مصطفی یزدانی که نوه عموی او بودند، ازدواج کنند. آقای جمالی به مسیب می گوید مهلقا دختر لایقی است و مظلوم و محبوب و مؤمن و سازگار است و مصطفی پسر شما هم باهوش و زرنگ و زحمتکش است و آنها زوج خوشبختی خواهند شد. مرحوم مسیب هم که یکی از دوستان صمیمی آقای جمالی بود به او میگوید با مصطفی صحبت کن اختیار تام داری و مصطفی هم مانند اولاد شما است. آقای جمالی میگوید همینطور است و مهلقا هم مانند سعادت دخترم می باشد. آقای جمالی شب مصطفی را صدا میکند و در باغ عوض علی که خوشکار کرده بود و گندم کاشته بود و آبیاری میکرد به مصطفی می گوید هیچ دوستی بهتر از پدر و مادر نسبت به اولاد نیست و پدرت چنین میگوید. مصطفی غرق در شرم و حیا شده و سکوت اختیار می کند. جناب جمالی می گوید سکوت علامت رضایت است. به طهران برو و تا شب عید کار کن و عید که آمدی باید ازدواج کنی. هم دل پدر و مادرت شاد شود که اولاد اول هستی و هم مهلقا همسری وفادار برای تو خواهد بود. در مقابل چهره تابناک و نورانی و ابهت جناب جمالی نتوانست حرفی بزند و جز تسلیم راهی نبود چون نیّت او همیشه خیر بود.
عید آمد و سخنان شیرین آقای جمالی گل انداخت و محفل صلاح دانستند که به طهران بیائیم و در آنجا عقد کنیم و به جاسب برویم. 19 فروردین 1344 بعد از معاینات و آزمایشات، در منزل جناب ارجمند که همسر او دختر گرام جناب ابن ابهر بود و خانمی با چهره بسیار نورانی بود و در آن جمع علی اکبر و مسیب و عین الله و نصرالله و فیض الله و خانم سلطان و مولود خانم رزاقی و عروس و داماد بودند. ذکر جناب غلامعلی یزدانی عموی پدر و مادر عروس خانم را به میان آورد که بسیار آقای غلامعلی مؤمن و موقن بود و 3 لوح حضرت عبدالبهاء به افتخار ایشان نازل می کنند. این خانم با لحن ملیحی عقد امری را انجام داد و مهریه که مبلغ یکصد نقره، 15 تومان آنروز بود، عروس خانم مهلقا در صندوق خیریه انداخت. گفت جاسبی ها یادگار پدر ما هستند. بعد از اینکه بابی بودند، پدر ایشان جناب ابن ابهر پانزده روز در جاسب باعث ایمان اهالی به امر جمال مبارک می شوند. باهره خانم مادر مهری ارجمند همسر جناب دکتر شاپور راسخ می باشند و همچین سعادتی نصیب مهلقا دختر یدالله رضوانی و مصطفی گردیده بود. دو جوان ساده دهاتی کمرو در خانه ای مانند قصر در بلوار کشاورز یا بلوار الیزابت قدیم روبروی پارک لاله باعث شد که چنین عقد روحانی داشته باشند. ایشان میفرمود از لسان پدرم جناب ابن ابهر شنیدم که جاسب چهار سمت آن کوه بود و مردان جاسب قوی و دلیر و باهوش و ذکاوت و شجاع و عاشق اند و قلبی مانند ذلال دارند. ایشان با قدوم خود سرچشمه جاسب تشریف بردهاند و از آن نوش جان کردند. فرموده بودند خانمها و دختران جاسب از لحاظ نجابت پاکدامنی و قداصت و خانه داری و ایمان با بیان خوب و توان خوب و هنرمندی خوب، شیرمردان و شیرزنانی با تربیت و با ایمان تحویل جامعه امری میدهند. روح این خانم غریق رحمت الهی است و شاید مطالب و سخنان ایشان که یک نطق فصیحی بود، عزیزان در جمع را به وجد آورد که مولود خانم رزاقی فرمود امیدوارم بتوانم من هم یکی از آن شیرزنان باشم. گفت شک نکنید همه زنان و مردان جاسب که ندای امر جمال مبارک را لبیک گفتند هر یک گوی سبقت را از هم می ربایند. نمونه اش اولادهای مولود خانم و عین الله یزدانی، دائی مهلقا، آقای داریوش، بیژن و سهراب نامدار است که مانند ستاره های نورانی جاسب در 3 قاره دنیا به خدمتند.
مهلقا تا سن 16 – 15 سالگی نمی دانست که پدرش فوت شده است چون کمبودی نداشت و عمویش شمس الله نهایت مهربانی را به او داشته است و به عمویش همیشه عمو جان میگفته است در صورتی که در جاسب بچه ها به پدرانشان یا بابا می گفتند یا آقا جون و یا پدر میگفتند و مهلقا برایش معما میشود. روزی از مادربزرگ خود عمه بدیعه سئوال میکند که چرا من به بابام عمو جان می گویم؟ مادربزرگش خیلی آرام و محترمانه برای او وقایع را تعریف می کند و او که زنی با تدبیر و عالم و آگاه بود، به او می گوید هیچ فرقی ندارد حالا هم همیشه به او بگو عمو جان و تا می توانی به او احترام بگذار. ببین الان 5 خواهر و برادر مانند دسته گل هستند که تو سردسته گلها هستی. مهلقا می پذیرد و ناراحت نمیشود و هرگز عنوان نمی کند و بی نهایت به عمو جان احترام می گذارد.
مهلقا تعریف می کند در طول عمرم یک بار تنبیه شدم و یک پسگردنی از عمو جانم خوردم. در همسایگی ما جواهر خانم بود که پسر او اصغر حدادی مانند بنده یتیم بود. روزی لب حوض که بازی میکردیم چند دختر هم سن و سال بودیم و او ما را مسخره می نمود. من هم عصبانی شدم و به او فحش پدر دادم. عمو جان فهمید اما مرا تنبیه کرد و گفت بچه بهائی هرگز به کسی فحش نمی دهد و من از کارم با اینکه دختر بچه بودم شرمسار شدم و عمو جانم رفت از مادر او معذرت خواهی کرد و دست نوازشی به سر اصغر حدادی کشید و او را بوسید و بنده فهمیدم فحش دادن به مردم کار زشتی است. از آنروز تا آخر عمر از عمو جانم جز محبت ندیدم و بنده سعی کردم به خاطر زحمات او همیشه به او محبت و قدردانی کنم. این وصلت عمو جان و مادر بنده درسی است که احباء الهی وظیفه سنگینی دارند. اگر خانمی شوهرش را از دست داده بود یا مردی همسرش را از دست داده بود و یا بچه ای یتیم بود جز محبت و وفا کار دیگر نکنند. اصل سازگاری و صداقت بین زن و شوهر است. بسیار انسانهای باشرفی بودند که خداوند اولاد به آنها نداده است و اولادهای مردم را می آوردند و با عشق بزرگ میکردند و مؤمنینی تحویل جامعه می دهند. عمو جان بنده به احباء آموخت که فرقی بین زن بیوه و دختر نیست و فرقی بین اولاد خود و همسر نیست و کمی گذشت و انصاف و ایمان است که چنین بندگانی جزء مقربین درگاه الهی میشوند. مهلقا میگوید هرگز بین پدر و مادرم اختلافی نبود و یکدیگر را مانند لیلی و مجنون دوست داشتند و خوشحالم از اینکه ما پنج اولاد همگی متحد و همصدا به گونه ای تربیت شدیم که خیلیها به ما رشک می ورزیدند. مادرم اگر هرچه داشت هیچ فرقی بین اولادها نمی گذارد. وقتی ما صاحب دو اولاد به نام های احسان الله و آزیتا شدیم اولادهای ما عشق همه خواهر و برادرها و عمو جان و مادرم بودند. همیشه میگفتند مهلقا گل سرسبد ما هستی و احسان گل پسر ما است و تاج سرما است و آزیتا روح و روان ما است.
خلاصه سرنوشت اینگونه قرار گرفت که احسان ترک دنیای خاکی و فانی نماید ولی عمو جان هر سال در مراسم یادبود او شعر میگفت و نوحه سرائی می نمود به خاطر عشق و علاقه ای که به احسان داشت. همه می گفتند احسان یک چیز دیگری است و گلی در گلستان بود که جا برایش تنگ بود و مولایش او را در بهشت برین مأوای داد. مادرم خانم سلطان در سال 1382 صعود ناگهانی نمود و سکته کرد مانند برادران و خواهرش که یک آن ترک عالم خاکی کردند. صعود ایشان در ماه رمضان بود و عمو جانم گفت تمام مراسم همسرم که عزیزم بود باید عالی و نمونه باشد. رستورانی را در جاده قم سفارش ناهار دادند که چندین نفر با اتوبوس ها آمدند و سفارش کرد هرکس سواری دارد قدم به چشم بنده گذارد و دوری راه را تحمل نماید و به احترام او همه آمدند. سالن بسیار بزرگی بود و گوش تا گوش مملو از مهمان بود. همسایگان و دوستان همه آمده بودند و دستور داد روی سنگ قبر او هم خانم سلطان یزدانی جاسبی قید شود. بعد از مراسم خاکسپاری، جلسه تذکر او بی نهایت شلوغ بود و حالت بسیار عالی روحانی داشت و مسلمانان هم شرکت کرده بودند. آقای رضوانی به خاطر همسرش هر ساله تمام فامیل که بیش از صد نفر بود را دعوت میکرد و یاد و خاطر همسرش را گرامی میداشت و شعری هم برای او سروده بود و میخواند. این نهضت تا او زنده بود ادامه داشت و در این چند سال تنهائی اولادها هرگز او را تنها نگذاشتند. دوشنبه ها نوبت مهلقا بود که یک شبانه روز میرفت و از عمویش مواظبت می کرد و وظیفه خود می دانست و آقای رضوانی میگفت گل سرسبدم مهلقا آمده است. خلاصه کلام مهلقا هرگز بی پدری را احساس نکرد و وقتی جناب رضوانی صعود نمود، مراسم زیبا و باشکوهی برای او برگزار گردید. مهلقا به خواهران و برادرش گفت هفته ای یکبار همه در منزل یکی از ما جمع میشویم به یاد آقا جون دعا و مناجات میخوانیم و این وحدت خانودگی را حفظ می کنیم که مرتب این برنامه برقرار است و مهلقا به عنوان بزرگ خاندان رضوانی لقب یافته است. این اتحاد و وحدت در بین نوه ها و دامادها و عروس و خانواده پابرجاست چون آقای رضوانی همیشه میگفت وحدت عالم انسانی باید از هر خانواده شروع شود و جمع فامیل و جمع دوستان و جمع همشهریها و حتی مملکت بر همین منوال دستور جمال مبارک اجراء میشود. عکس جناب یدالله رضوانی هم در جوانی یک سال قبل از فوتش جهت آشنایی جاسبی ها گرفته شده است. شاید کمتر کسی می دانست که مهلقا پدرش مرحوم یدالله است. در هر صورت روح هر سه برادر، آقای نصرالله، یدالله و شمس الله و خانم سلطان شاد باشد و یادشان گرامی و در قلب ها جای دارند.