
![]() عزیزان باید طلب مغفرت کرد برای کسانیکه چه خوب کردند چه بد شاید وظیفه دینی خود را خوب انجام دادند جناب نیکویی وارانی که زمینش را فروخته بجناب محمد محمدی و ساختمان بسیار زیبایی توش ساخته است از من پرسید محله پایین منزلی که یک درخت توت در آن بود آب وارد خانه میشد و از آنطرف خارج، میشناسی مال کیست گفتم جناب رضوانی پدر زن بنده است گفت میخواهم ایشان را ببینم و طلب مغفرت و بخشش کنم گفتم چرا گفت دوازده ساله بودم که از بچه های واران و زر خواستند بیائیم کروگان آمدیم محله پایین سنگ به ماها دادند و گفتند مرگ بر بهایی بگویید و بریزید سنگ ها را تو خانه چند تا سنگ که ریختند صدا زن و مردی بلند شد سرم را شکستید!!!
0 Comments
![]() همه نسل نصرالهی ها از سید حسین شروع می شود که از نشلگ آمده بوده و پسرش میر مهدی و دو و نوه اش سید نصرالله بزرگ و سید علی اکبر می باشد. سید نصرالله دو دختر و دو پسر داشته بنام میرزا هادی و سید اسماعیل و دو دختربه نام های عزت و خاور. و سید علی اکبر سه پسر به نام های میر جمال، میر ابوطالب و میر احمد داشته است. آیا سید حسین فقط یک پسر داشته؟ بله سید حسین فقط یک پسر داشته من از سید هدایت و آقا اسدالله که شجره نامه دست نویسی داشت پرسیدم و بعد از سید مهدی ریاست مذهبی به سید نصرالله می رسد ![]() هنگامی که کودک بودم در روستا زندگی میکردیم، در آن زمان به مناسبت دهه محرم از چند روز قبل تر مردم ریشهای خود را نمی تراشیدند و زنها نیز به مشاطه رجوع نمیکردند زیرا احساس میکردند که اگر آرایش نمایند گناهی مرتکب خواهند شد. هر روز روضه خوانی و مرثیه سرایی و سینه زنی داشتند و به نظر میرسید از روی رقت قلب و با تمام وجود عزاداری میکنند. نه بلندگویی بود و نه طبل های غول پیکر و نه وسایل و ادوات امروزی. یک نخل چوبی بود که از هر طایفه بر دوش میگرفتند و یک (توق) که آنهم به طور مورثی بر دوش نفری قرار داشت و الباقی مردم در میان دسته و یا هئت سینه زنی قرار داشتند و مداحی خوانده میشد و مردم تکرار میکردند و دست آخر هم برای ناهار یک آبگوشتی و یا خورشتی فراهم میشد و صرف میکردند و تمام میشد این مراسم بدون آلایش و تظاهر و تزویر و چشم هم چشمی سالیانی بود که ادامه داشت. ![]() اینجانب طاهره محبوبی مقیم استرالیا هستم. فرزند ارباب آقا احمد محبوبی و شایسته روحانی. احمد محبوبی از خانوادهای بسیار متعصب و مسلمان بود و خودش بر اثر خوابی که دیده بود و پس از تحقیقات بسیاری توانسته بود به دیانت بهائی مشرف شود، پدرم با وجود تمامی مشکلات زندگی در روستا و نزد اقوام متعصب بزرگترین تصمیم زندگیش را گرفت که در تمام عمر با افتخار با آن زندگی کرد و باعث سرافرازی خود و خانوادهاش شد، مادرم شایسته خانم روحانی نیز از خانوادهای بسیار مؤمن و بهائی و نوه میرزا غلامرضا بود. اینجانب طاهره محبوبی در یکی از روزهای سرد آبان ماه، در کروگان جاسب دیده به جهان گشودم. من نهمین فرزند خانواده از 10 خواهر و برادر هستم که همگی ما بسیار از اینکه از این پدر و مادر بوجود آمدهایم، بخود میبالیم. ما، بزرگترین موهبت الهی (تدین به دیانت بهائی) را مدیون دو وجود فداکار (پدر و مادرمان) میباشیم. 5 ساله بودم که پدرم در طهران بر اثر سکته قلبی در سن 55 سالگی صعود کرد و من و 7 برادر و 2 خواهرم را همراه با مادر عزیزمان در این جهان خاکی تنها گذاشت. روحشان شاد و قرین رحمت پروردگار باد. ![]() اینجانب علی اکبر فرزند امرالله رزاقی در دیماه سال ۱۳۱۰ شمسی در کروگان جاسب متولد شدم پدرم امرالله پسر عبدالرزاق و نوه استاد علی اکبر معروف بود استاد علی اکبر خود فرزند عبدالرزاق بود که در زمان ورود ملاحسین به کروگان به دیانت بابی مومن گردیده بود ولی خود او که فردی عالم، مذهبی و متعصب بود و تسلط کامل بر قرآن کریم داشت، با بابی شدن پدر مخالفت میکرد تا اینکه پدر در جوانی فوت میکند. بعد از فوت پدر استاد علی اکبر در زمان حضرت عبدالبهاء به پای صحبت های آقا غلامرضا مینشیند و بعد از شش جلسه صحبت با او به دیانت بهائی ایمان میآورد. استاد علی اکبر خیاط بوده و عبا و الخلق تهیه مینمود و همچون دیگر روستاییان کشاورزی و دامداری نیز میکرد و چون مهارت خاصی در حرفه خیاطی داشت همه ایشان را استاد مینامیدند. از جمله کارهای عام المنفعه او میتوان به ساخت حمام مدرن در سال ۱۲۸۴ شمسی مطابق با ۱۹۰۵ میلادی در کروگان جاسب اشاره کرد. ![]() اما آقای غلامرضا عبدی همسرش ماهرخ خانم غفاری و مادرش خواهر غضنفر و حاج علی مرتضی و مسیب جواد نامش صفورا بود. قاسم آباد متعلق به آقای عبدالله مهاجر بود و جاسبی های زیاد بالخصوص آقای قدرت الله فروغی، آقای عبدی، آقای ذبیح الله ناصری و بعد حبیب الله مهاجر و خیلی ها در آنجا مشغول کار بودند. آقای غلامرضا عبدی به جلسات میرود و با عبدالله خان و غفاری صحبت میکند و ایمان می آورد و با ماهرخ خانم غفاری که بسیار خانم باوقار است، ازدواج می کند. ثمره ازدواج او 4 پسر به نام های داریوش، هوشمند، سعید و هوشیار می باشد. ایشان کارمند کارخانه روغن اسو بود و سهام بسیاری هم داشت. او را پاکسازی کردند و اخراج از کار نمودند. ![]() آقای شکرالله شریفی اهل نراق برادر باباعلی کارگر کاشفی بوده است. این زبان زبیده یزدانی فرزند اسماعیل نوه ارشد مشهدی حسنعلی است که میگفت: شکرالله از نراق به جاسب آمد کار کند. روزی می آید از عمو اسماعیل پدر زبیده خانم که آسیابان بوده است جو بگیرد و بعداً پولش را بدهد، زبیده به او میگوید جو بدون پول بکسی نمیدهیم. شکرالله از شهامت و زرنگی این دختر خوشش می آید و میدانسته که اینها بهائی هستند، میرود و در همان شب بفکر عاشقانه فرو می رود. حضرت عبدالبهاء را در خواب می بیند که به او میگوید من مولای زبیده هستم تو هم راه او را انتخاب کن و برو در ضیافت و بخلق جاسب خدمت کن. کوزه آبی به او میدهد و میفرماید ببر برای اعضای ضیافت. ![]() در سال 1346 که پدرم مسیب یزدانی در اثر سکته قلبی در بیمارستان باهر درگذشت، بنده جوانی 21 ساله بودم و در یک اطاق 9 متری در خیابان مرتضوی زندگی میکردیم، که صعود پدرم واقع شد. از خیابان آشیخ هادی بیمارستان باهر دو اتوبوس گرفتیم و عده ای با سواری که جمعیت جاسبی ها در مراسم خاکسپاری حدود 160 نفر بود. مدیر و برنامه ریز این کار جناب آقای عبدالکریم صادقی و آقای فیض الله یزدانی بودند. مادرم و بچه ها در جاسب بودند و مراسم باشکوهی بود و آقای صادقی در منزلش جلسه تذکری ترتیب داد و آقای علی جهانی و پرویز صادقی 150 صندلی ارج اجاره کردند و جهت جلسه تذکر آوردند. ![]() آقای سید رضی مسعودی و همسرش منور خانم، خانه ای خشت و گلی داشتند و کلیدش را به پسرشان آقا محمد سپردند و آمدند در تهران تا اوضاع رو به راه شود و چقدر جاسب و جاسب میکردند و وقتی در تهران در خانه ای در آفتاب رویه نشسته بودند سید رضی گفته بود هیچ کجا آفتابش مثل جاسب نمی شود تمام زمستان با مردم می نشستیم و صحبت از گذشته و حال میکردیم و دل تنگ بودند بالاخره این خانه را پسرش آقا ماشالله که در جوانی به خاطر زنش دین خود را رها کرده بود آمد و فروخت و حتی پولی به بقیه وراث نداد و فقط مقداری به آقا محمد داده بود. ![]() اما فرد دیگری که از آن صحبت می نمایم آقای حسین رضوانی هست که مانند مسیب یزدانی در جوانی فوت نمود و همسرش با دستان تهی هشت اولاد را اداره می کرد. تمام اولادها از چوپانی گرفته تا رعیتی و به قولی کارگری و شکسته بندی فقط به اهل آبادی خدمت میکردند. و خانه پدری را حفظ کردند. یک چهارم خانه را از عمه هایشان ماهرخ و عذرا و جواهر خانم خریدند ولی در این وضع آشفته این پیر زن بی سواد و مریض را برداشتند و به طهران آمدند و به حاجی رضای رمضانی کلید خانه را دادند و گفتند که تو با پدر ما دوست بوده ای و ما به تو اعتماد داریم؛ پس این منزل به امانت در اختیار شما باشد، وضع که بهتر شد می آییم. |
مدیربرگزیده مقالات، خاطرات متفرقه ، گلچین ها بایگانی
September 2023
دسته بندی ها |