عزیزان باید طلب مغفرت کرد برای کسانیکه چه خوب کردند چه بد شاید وظیفه دینی خود را خوب انجام دادند جناب نیکویی وارانی که زمینش را فروخته بجناب محمد محمدی و ساختمان بسیار زیبایی توش ساخته است از من پرسید محله پایین منزلی که یک درخت توت در آن بود آب وارد خانه میشد و از آنطرف خارج، میشناسی مال کیست گفتم جناب رضوانی پدر زن بنده است گفت میخواهم ایشان را ببینم و طلب مغفرت و بخشش کنم گفتم چرا گفت دوازده ساله بودم که از بچه های واران و زر خواستند بیائیم کروگان آمدیم محله پایین سنگ به ماها دادند و گفتند مرگ بر بهایی بگویید و بریزید سنگ ها را تو خانه چند تا سنگ که ریختند صدا زن و مردی بلند شد سرم را شکستید!!!
0 Comments
اما آقای غلامرضا عبدی همسرش ماهرخ خانم غفاری و مادرش خواهر غضنفر و حاج علی مرتضی و مسیب جواد نامش صفورا بود. قاسم آباد متعلق به آقای عبدالله مهاجر بود و جاسبی های زیاد بالخصوص آقای قدرت الله فروغی، آقای عبدی، آقای ذبیح الله ناصری و بعد حبیب الله مهاجر و خیلی ها در آنجا مشغول کار بودند. آقای غلامرضا عبدی به جلسات میرود و با عبدالله خان و غفاری صحبت میکند و ایمان می آورد و با ماهرخ خانم غفاری که بسیار خانم باوقار است، ازدواج می کند. ثمره ازدواج او 4 پسر به نام های داریوش، هوشمند، سعید و هوشیار می باشد. ایشان کارمند کارخانه روغن اسو بود و سهام بسیاری هم داشت. او را پاکسازی کردند و اخراج از کار نمودند. آقای شکرالله شریفی اهل نراق برادر باباعلی کارگر کاشفی بوده است. این زبان زبیده یزدانی فرزند اسماعیل نوه ارشد مشهدی حسنعلی است که میگفت: شکرالله از نراق به جاسب آمد کار کند. روزی می آید از عمو اسماعیل پدر زبیده خانم که آسیابان بوده است جو بگیرد و بعداً پولش را بدهد، زبیده به او میگوید جو بدون پول بکسی نمیدهیم. شکرالله از شهامت و زرنگی این دختر خوشش می آید و میدانسته که اینها بهائی هستند، میرود و در همان شب بفکر عاشقانه فرو می رود. حضرت عبدالبهاء را در خواب می بیند که به او میگوید من مولای زبیده هستم تو هم راه او را انتخاب کن و برو در ضیافت و بخلق جاسب خدمت کن. کوزه آبی به او میدهد و میفرماید ببر برای اعضای ضیافت. در سال 1346 که پدرم مسیب یزدانی در اثر سکته قلبی در بیمارستان باهر درگذشت، بنده جوانی 21 ساله بودم و در یک اطاق 9 متری در خیابان مرتضوی زندگی میکردیم، که صعود پدرم واقع شد. از خیابان آشیخ هادی بیمارستان باهر دو اتوبوس گرفتیم و عده ای با سواری که جمعیت جاسبی ها در مراسم خاکسپاری حدود 160 نفر بود. مدیر و برنامه ریز این کار جناب آقای عبدالکریم صادقی و آقای فیض الله یزدانی بودند. مادرم و بچه ها در جاسب بودند و مراسم باشکوهی بود و آقای صادقی در منزلش جلسه تذکری ترتیب داد و آقای علی جهانی و پرویز صادقی 150 صندلی ارج اجاره کردند و جهت جلسه تذکر آوردند. آقای سید رضی مسعودی و همسرش منور خانم، خانه ای خشت و گلی داشتند و کلیدش را به پسرشان آقا محمد سپردند و آمدند در تهران تا اوضاع رو به راه شود و چقدر جاسب و جاسب میکردند و وقتی در تهران در خانه ای در آفتاب رویه نشسته بودند سید رضی گفته بود هیچ کجا آفتابش مثل جاسب نمی شود تمام زمستان با مردم می نشستیم و صحبت از گذشته و حال میکردیم و دل تنگ بودند بالاخره این خانه را پسرش آقا ماشالله که در جوانی به خاطر زنش دین خود را رها کرده بود آمد و فروخت و حتی پولی به بقیه وراث نداد و فقط مقداری به آقا محمد داده بود. اما فرد دیگری که از آن صحبت می نمایم آقای حسین رضوانی هست که مانند مسیب یزدانی در جوانی فوت نمود و همسرش با دستان تهی هشت اولاد را اداره می کرد. تمام اولادها از چوپانی گرفته تا رعیتی و به قولی کارگری و شکسته بندی فقط به اهل آبادی خدمت میکردند. و خانه پدری را حفظ کردند. یک چهارم خانه را از عمه هایشان ماهرخ و عذرا و جواهر خانم خریدند ولی در این وضع آشفته این پیر زن بی سواد و مریض را برداشتند و به طهران آمدند و به حاجی رضای رمضانی کلید خانه را دادند و گفتند که تو با پدر ما دوست بوده ای و ما به تو اعتماد داریم؛ پس این منزل به امانت در اختیار شما باشد، وضع که بهتر شد می آییم. دراین بخش می خواهم از زندگی جناب مسیب یزدانی سخن بگویم. شخصی ناکام و جوانمرد و جوانمرگ که در تاریخ ۱۳۴۷/۴/۱۱ ناگهان فوت نمود و ثمره زندگی او که همه شاهدند؛ او شش ماه زمستان در طهران دور از خانواده به سر می برد و خانمش آغا بیگم سال به دوازده ماه قالی می بافت و دوشادوش همسر خانه داری و کشاورزی میکرد و تمام خانه و املاک را با پول حلال و زحمت کشیده خریده بودند که بعد از فوت مسیب همه املاک را که یک نیمروز و نیم چارکه بود چه مال خودش و چه مال اقوام، تحویل آقا محمد مسعودی که پاک و صدیق بود دادند. منزل او که تمام وسایل رعیتی و زندگی درآن قرار داشت و در تابستانها همسرش و یتیمانش در آن ده به یاد پدر در دشت و صحرا بودند و در تهران تحصیل می نمودند در محله بالا قرارداشت. به هر حال با توجه به اینکه املاک در امانت آقا محمد بود از او به زور گرفتند و به عطالله ثابتی دادند. یک روز عطالله مراجعه کرد و گفت دختر عمه شورای ده املاک شما و عمو نعمت الله را که در دست آقا محمد بوده است را گرفته و به من داده است، حالا چکار کنم. آغا بیگم این زن ستمدیده که ثمره یک عمر زندگی خود و همسرش و اولادهایش را نگهداری کرده بود و از آقا محمد هم راضی بود به عطالله گفت: تو پسر دایی من هستی و ملک ما را اگر به تو داده اند عیبی ندارد، تو هم خون ما هستی حالا چکار می خواهی کنی؟ با توجه به اتفاقاتی که افتاد بسیاری از اموال در تصرف و قُرق افرادی قرار گرفت که سالیان سال قبل از انقلاب بعنوان زارع و رعیت آن املاک فعال بودند و هر ساله با مالکان آن زمینها تجدید قول و قرار می نمودند. این موضوع را به این دلیل عنوان می نمایم که در جریان مصادره و فروش املاک و مستغلات بهائیان؛ عده ای که در این خصوص فعال بودند با مراجعه به ادارات ذیربط عنوان کرده بودند که این افراد یعنی بهائیان از مملکت خارج شده اند و تکلیف این املاک را باید روشن نمود و از این موضوع کذب کار را به نفع خود پیش می بردند به همین منظور بابت روشن شدن بعضی از قضایا مختصری از واقعیت های آن روزها و مالکان و زارعان را عنوان می نمایم: زمانیکه پسر بچه بودیم و رشد میکردیم، تقریباً همه در یک سطح بودیم. بعضی ها بالاتر و بعضی ها پائین تر بودند و عدّه ای از مالکین و به قول معروف اربابان از زندگی مرفّه تری برخوردار بودند. خانه ها یا در نداشت یا اگر داشت شب و روز باز بود و در چوبی ها کلند داشت که قفل کلید هم میگفتند و دزد اصلاً وجود نداشت. همه خانه ها ظرف های مسی مانند دیگ و دیگچه و بادیه و کاسه مسی و مشت آبه داشتند که به حمام می بردند و آفتابه مسی در خانه ها به وفور وجود داشت چون برای ماست و شیر و دوغ و غذا پختن لازم بود. اکثراً از محلّه بالا خانه مهاجری ها تا محله پائین، همه خانه ها حوض داشتند که وقتی آب به دشت پائین میرفت، سر قبرستانها حوض ها پُر بود و داخل هر حوض چند ظرف مسی بود که هرکس ظرف خود را میشناخت و میشستند و به داخل خانه می بردند و آنها به قول جاسبی ها دَمَه رو یا دَمر میگذارند که دوباره کثیف نشود و هر زمان که این مس ها قرمز یا کهنه میشدند، سفیدگرهائی که یا نراقی بودند یا اهل واران یا اهل کاشان و از نظر استادی ماهر بودند، در جاسب همه باهم فامیل بودند و مسلمان و بهائی عید که میگردید صبح تمام فامیل و دوستان خرد و کلان به زیارت اهل قبور میرفتند و معتقد بودند که هرچه داریم از بزرگان داریم. برای آنها فاتحه و دعا و مناجات میخواندند و هرکس به قدر توان خود نقل یا خرمای خشک یا هرچیز خوراکی می آوردند و آقا رضای جمالی که جوانی قد بلند و زرنگ بود بعد از خواندن مناجات و دعا، بین پیر و جوان یک مشت پُر میداد، اگر اضافه می آمد دوباره تقسیم میکرد و به همه یکنواخت میداد. این مرد نازنین آسیابان بود و در کنار آسیاب که معروف به آسیاب رفرف بود، درختهای سیب زمستانی داشت که اطراف آن را دیوار آسیاب و درختهای گردو سایه کرده بود. |
مدیربرگزیده مقالات، خاطرات متفرقه ، گلچین ها بایگانی
September 2023
دسته بندی ها |