در سال 1346 که پدرم مسیب یزدانی در اثر سکته قلبی در بیمارستان باهر درگذشت، بنده جوانی 21 ساله بودم و در یک اطاق 9 متری در خیابان مرتضوی زندگی میکردیم، که صعود پدرم واقع شد. از خیابان آشیخ هادی بیمارستان باهر دو اتوبوس گرفتیم و عده ای با سواری که جمعیت جاسبی ها در مراسم خاکسپاری حدود 160 نفر بود. مدیر و برنامه ریز این کار جناب آقای عبدالکریم صادقی و آقای فیض الله یزدانی بودند. مادرم و بچه ها در جاسب بودند و مراسم باشکوهی بود و آقای صادقی در منزلش جلسه تذکری ترتیب داد و آقای علی جهانی و پرویز صادقی 150 صندلی ارج اجاره کردند و جهت جلسه تذکر آوردند.
آقای رفرف و ماشاءالله وجدانی راجع به ایمان پدرم و استقامت ایشان صحبت کردند و دعا و مناجات تلاوت شد. پس از چند روز جناب رفرف و آقای اسدالله صادقی بنده را احضار کردند که برویم با عمو علی اکبر صحبت کنیم که چرا علی اکبر در خواب غفلت است و به منزل عمو علی اکبر رفتیم که در آن زمان در خیابان پهلوی دو راهی یوسف آباد قرار داشت و آقای علی اکبر یزدانی دربان بیمارستان بود و لیلا همسرش داخل بیمارستان کار میکرد و یک قسمت 2 اطاق به آنها داده بودند که ساکن باشند.
جناب اسدالله صادقی با آن دهن گرمش مناجاتی بیاد پدرم خواند و آقای رفرف با عمو و زن عمویم صحبت کرد. خلاصه کلام آنها به جلسات دعوت شدند و مصادف با ایام هاء در منزل آقای تیمسار افروخته و خانم معصومه غفاری در یوسف آباد و منزل خود آقای رفرف بود که بعد از مدت کوتاهی هر دو ایمان آوردند. در سال 1350 با همسرم مه لقا و زن عمو لیلا و شهین دختر کوچکش به زیارت شیراز رفتیم. با آقای یزدانی و فرنگیس همسرش چند بار زیارت کردیم و از برگهای درخت نارنج هدیه گرفتیم . در اطاق حضرت اعلی، آقا جمال برایمان زیارت نامه میخواند و لحظه ای فراموش نشدنی است. همت و محبت آقایان رفرف و صادقی باعث شد که عمویم و همسرش را رها نکنیم و زن عمویم که از طایفه مؤمن و شیخ ترین جاسب بودند، مؤمن شوند. ثمره این کار دختر اولش به نام پروین با آقای نصرت الله منیری که فعلاً در آمریکا هستند، ازدواج کرد و ثمره ازدواج آنها، 2 پسر بنام های افشین و آرش بود. دومین اولاد پری و سومی عزت و چهارمی عفت و پنجمین شهین و ششمین داود که مقداری داود بخاطر کارش لغزش دارد. در اوایل انقلاب عمویم را ترساند و از ترس تبری کرد که مبادا حقوقش قطع شود یا املاک و خانه اش را بگیرند. 6 ماه از تبری ایشان نگذشته بود که سکته مغزی کرد که حتی حرف نمی زد. بارها به عمو و زن عمو گفتم مردم شهید داده ند و مال و جان در راه حق داده اند، مواظب باشید. بسیار فراز و نشیب در زندگی آنها پیدا شد. دخترهایش عزت و پری رفتند که از ارومیه به ترکیه بروند و مقداری انگشتر اسم اعظم دنبال آنها بود، آنها را گرفتند و حدود 50 روز زندان بودند که بنده چقدر صدمه خوردم و رفتیم و آنها آزاد شدند و بعد همگی به جز داود رفتند. شهین و پروین در آمریکا هستند. پری و عزت در آلمان و عفت در ارمنستان ساکن است ولی همگی در ظل امر هستند. جمعاً با همسران در حدود 23 نفر می باشند.
وقتی احسان پسرم در سال 1386 صعود کرد و بیش از 1500 نفر از احباء و دوستان و فامیل همشهری در مراسم های او بودند، بعد از آن عمویم گریه می کرد که مرا ببرید پیش احسان خاک کنید ولی متأسفانه پسرش که هُرهُری مذهب است، او را به بهشت زهرا برد و گوش بحرف هیچکس نداد. بخاطر همین لج بازی او، ما در مراسم او شرکت نکردیم چون وصیت پدرش را اجراء نکرد. روح اسدالله صادقی و آقای رفرف شاد باشد انشاءالله و نوه های عمویم بالخصوص بچه های پروین و شهین که همسرش آقای روحانی نجف آبادی است در خارج فعال و مؤمن هستند و در ارض اقدس هم چند سالی خدمت کرده اند. ناگفته نماند استاد عباس نجار محمدی یک عمر برای احبای جاسب صندوق یا تابوت درست میکرد و به او لقب چوچما داده بودند چون زبانش کمی شل بود. کما گیاهی بود که برای خوراک گاوها می آوردند و در جاسب به گاو بعضی ها می گفتند گُو و ایشان میگفته به چوچما دادید. ایشان چهره نورانی داشت و آخر حیات گاو نری بقول جاسبی ها (مَل) داشت که به روی آن میپرد و بزمین میخورد و باعث مرگش میشود. روحش شاد و یادش گرامی. هرکه کار خیر کرد تا ابد همه به یاد او هستند. درب و پنجره میساخت، بیل تیز دسته میکرد و دستگاه قالی درست میکرد.
جناب اسدالله صادقی با آن دهن گرمش مناجاتی بیاد پدرم خواند و آقای رفرف با عمو و زن عمویم صحبت کرد. خلاصه کلام آنها به جلسات دعوت شدند و مصادف با ایام هاء در منزل آقای تیمسار افروخته و خانم معصومه غفاری در یوسف آباد و منزل خود آقای رفرف بود که بعد از مدت کوتاهی هر دو ایمان آوردند. در سال 1350 با همسرم مه لقا و زن عمو لیلا و شهین دختر کوچکش به زیارت شیراز رفتیم. با آقای یزدانی و فرنگیس همسرش چند بار زیارت کردیم و از برگهای درخت نارنج هدیه گرفتیم . در اطاق حضرت اعلی، آقا جمال برایمان زیارت نامه میخواند و لحظه ای فراموش نشدنی است. همت و محبت آقایان رفرف و صادقی باعث شد که عمویم و همسرش را رها نکنیم و زن عمویم که از طایفه مؤمن و شیخ ترین جاسب بودند، مؤمن شوند. ثمره این کار دختر اولش به نام پروین با آقای نصرت الله منیری که فعلاً در آمریکا هستند، ازدواج کرد و ثمره ازدواج آنها، 2 پسر بنام های افشین و آرش بود. دومین اولاد پری و سومی عزت و چهارمی عفت و پنجمین شهین و ششمین داود که مقداری داود بخاطر کارش لغزش دارد. در اوایل انقلاب عمویم را ترساند و از ترس تبری کرد که مبادا حقوقش قطع شود یا املاک و خانه اش را بگیرند. 6 ماه از تبری ایشان نگذشته بود که سکته مغزی کرد که حتی حرف نمی زد. بارها به عمو و زن عمو گفتم مردم شهید داده ند و مال و جان در راه حق داده اند، مواظب باشید. بسیار فراز و نشیب در زندگی آنها پیدا شد. دخترهایش عزت و پری رفتند که از ارومیه به ترکیه بروند و مقداری انگشتر اسم اعظم دنبال آنها بود، آنها را گرفتند و حدود 50 روز زندان بودند که بنده چقدر صدمه خوردم و رفتیم و آنها آزاد شدند و بعد همگی به جز داود رفتند. شهین و پروین در آمریکا هستند. پری و عزت در آلمان و عفت در ارمنستان ساکن است ولی همگی در ظل امر هستند. جمعاً با همسران در حدود 23 نفر می باشند.
وقتی احسان پسرم در سال 1386 صعود کرد و بیش از 1500 نفر از احباء و دوستان و فامیل همشهری در مراسم های او بودند، بعد از آن عمویم گریه می کرد که مرا ببرید پیش احسان خاک کنید ولی متأسفانه پسرش که هُرهُری مذهب است، او را به بهشت زهرا برد و گوش بحرف هیچکس نداد. بخاطر همین لج بازی او، ما در مراسم او شرکت نکردیم چون وصیت پدرش را اجراء نکرد. روح اسدالله صادقی و آقای رفرف شاد باشد انشاءالله و نوه های عمویم بالخصوص بچه های پروین و شهین که همسرش آقای روحانی نجف آبادی است در خارج فعال و مؤمن هستند و در ارض اقدس هم چند سالی خدمت کرده اند. ناگفته نماند استاد عباس نجار محمدی یک عمر برای احبای جاسب صندوق یا تابوت درست میکرد و به او لقب چوچما داده بودند چون زبانش کمی شل بود. کما گیاهی بود که برای خوراک گاوها می آوردند و در جاسب به گاو بعضی ها می گفتند گُو و ایشان میگفته به چوچما دادید. ایشان چهره نورانی داشت و آخر حیات گاو نری بقول جاسبی ها (مَل) داشت که به روی آن میپرد و بزمین میخورد و باعث مرگش میشود. روحش شاد و یادش گرامی. هرکه کار خیر کرد تا ابد همه به یاد او هستند. درب و پنجره میساخت، بیل تیز دسته میکرد و دستگاه قالی درست میکرد.