آقای سید رضی مسعودی و همسرش منور خانم، خانه ای خشت و گلی داشتند و کلیدش را به پسرشان آقا محمد سپردند و آمدند در تهران تا اوضاع رو به راه شود و چقدر جاسب و جاسب میکردند و وقتی در تهران در خانه ای در آفتاب رویه نشسته بودند سید رضی گفته بود هیچ کجا آفتابش مثل جاسب نمی شود تمام زمستان با مردم می نشستیم و صحبت از گذشته و حال میکردیم و دل تنگ بودند بالاخره این خانه را پسرش آقا ماشالله که در جوانی به خاطر زنش دین خود را رها کرده بود آمد و فروخت و حتی پولی به بقیه وراث نداد و فقط مقداری به آقا محمد داده بود.
0 Comments
اما فرد دیگری که از آن صحبت می نمایم آقای حسین رضوانی هست که مانند مسیب یزدانی در جوانی فوت نمود و همسرش با دستان تهی هشت اولاد را اداره می کرد. تمام اولادها از چوپانی گرفته تا رعیتی و به قولی کارگری و شکسته بندی فقط به اهل آبادی خدمت میکردند. و خانه پدری را حفظ کردند. یک چهارم خانه را از عمه هایشان ماهرخ و عذرا و جواهر خانم خریدند ولی در این وضع آشفته این پیر زن بی سواد و مریض را برداشتند و به طهران آمدند و به حاجی رضای رمضانی کلید خانه را دادند و گفتند که تو با پدر ما دوست بوده ای و ما به تو اعتماد داریم؛ پس این منزل به امانت در اختیار شما باشد، وضع که بهتر شد می آییم. دراین بخش می خواهم از زندگی جناب مسیب یزدانی سخن بگویم. شخصی ناکام و جوانمرد و جوانمرگ که در تاریخ ۱۳۴۷/۴/۱۱ ناگهان فوت نمود و ثمره زندگی او که همه شاهدند؛ او شش ماه زمستان در طهران دور از خانواده به سر می برد و خانمش آغا بیگم سال به دوازده ماه قالی می بافت و دوشادوش همسر خانه داری و کشاورزی میکرد و تمام خانه و املاک را با پول حلال و زحمت کشیده خریده بودند که بعد از فوت مسیب همه املاک را که یک نیمروز و نیم چارکه بود چه مال خودش و چه مال اقوام، تحویل آقا محمد مسعودی که پاک و صدیق بود دادند. منزل او که تمام وسایل رعیتی و زندگی درآن قرار داشت و در تابستانها همسرش و یتیمانش در آن ده به یاد پدر در دشت و صحرا بودند و در تهران تحصیل می نمودند در محله بالا قرارداشت. به هر حال با توجه به اینکه املاک در امانت آقا محمد بود از او به زور گرفتند و به عطالله ثابتی دادند. یک روز عطالله مراجعه کرد و گفت دختر عمه شورای ده املاک شما و عمو نعمت الله را که در دست آقا محمد بوده است را گرفته و به من داده است، حالا چکار کنم. آغا بیگم این زن ستمدیده که ثمره یک عمر زندگی خود و همسرش و اولادهایش را نگهداری کرده بود و از آقا محمد هم راضی بود به عطالله گفت: تو پسر دایی من هستی و ملک ما را اگر به تو داده اند عیبی ندارد، تو هم خون ما هستی حالا چکار می خواهی کنی؟ پاییز ۱۳۵۸ زمانیکه آقای عبدالله اسماعیلی[1] به خاطر اضطراب و ناراحتی سکته کرد در تهران اولادهای ذکور او پدر و مادر و فرزندان کوچک را سر و سامان دادند و در فروردین سال ۱۳۵۹ که اولادها و همسرش دوباره به جاسب رفتند، سر خانه و زندگیشان، چه واحسینایی بلند شد و به آنها گفتند غیر از ضرب و شتم کشته می شوید و آنها مجبور به فرار شدند و شبانه در برف و سرما در جاده به طرف نراق راه افتادند و منزل شان را با اثاثیه به نورالله برادر عبدالله وا میگذارند که نشان میدهد این ملک و خانه بی صاحب نبوده است و چه کسی از برادرش که مسلمان هم شده بود به این آب و ملک مستحق تر و روا تر و بهتر بود. اما آنها این اموال را از نورالله گرفتند و به دامادش محمد اسماعیلی دادند و خانه او خراب شد و بنایی از آن باقی نمانده است. اگر منصف باشند بگذارند وارث او آن خانه را صاف کند و از نو بسازند و در تابستانها لا اقل به یاد والدین خود به آن جا روند و چراغ آن خانه روشن بماند و آباد شود و از هوای پاک جاسب استنشاق نمایند. |
مدیربرگزیده مقالات، خاطرات متفرقه ، گلچین ها بایگانی
September 2023
دسته بندی ها |