
پاییز ۱۳۵۸ زمانیکه آقای عبدالله اسماعیلی[1] به خاطر اضطراب و ناراحتی سکته کرد در تهران اولادهای ذکور او پدر و مادر و فرزندان کوچک را سر و سامان دادند و در فروردین سال ۱۳۵۹ که اولادها و همسرش دوباره به جاسب رفتند، سر خانه و زندگیشان، چه واحسینایی بلند شد و به آنها گفتند غیر از ضرب و شتم کشته می شوید و آنها مجبور به فرار شدند و شبانه در برف و سرما در جاده به طرف نراق راه افتادند و منزل شان را با اثاثیه به نورالله برادر عبدالله وا میگذارند که نشان میدهد این ملک و خانه بی صاحب نبوده است و چه کسی از برادرش که مسلمان هم شده بود به این آب و ملک مستحق تر و روا تر و بهتر بود. اما آنها این اموال را از نورالله گرفتند و به دامادش محمد اسماعیلی دادند و خانه او خراب شد و بنایی از آن باقی نمانده است. اگر منصف باشند بگذارند وارث او آن خانه را صاف کند و از نو بسازند و در تابستانها لا اقل به یاد والدین خود به آن جا روند و چراغ آن خانه روشن بماند و آباد شود و از هوای پاک جاسب استنشاق نمایند.
درست هست جامعه بهایی تمام همشهریها را و اهل عالم را دوست دارد و به همه احترام میگذارد ولی گلایه ما این هست که ما که همه فامیل هستیم و همخون هستیم به اندازه دلیجانی ها و قمی ها و کاشی ها برای هم وطنان ارزش نداریم.
عده ای هنوز هم معتقد هستند آب و هوای جاسب برای بهاییان حرام هست نفس آنها سم است. ای خدا تو شاهد و آگاهی که دو دهه عبدلله که فلج شده بود و مفلوک بود کنار کوچه در تهران می نشست و به جوی آب فاضلاب نگاه میکرد و به شوخی میگفت جلوی جوی سرچشمه و سر لوله نشسته ام و آهی میکشید و میگفت عیبی ندارد. جواهر خانم همسرش عاشقانه از او نگهداری میکرد و جاسب و جاسب میکردند و میگفت آیا ما دوباره جاسب را خواهیم دید؟ و میرفت از سر کوچه خیار میخرید و می آورد و به عبدالله میگفت رفته بودم خیار زار و خیار آوردم و عبدالله میگفت دیگر در جاسب خیار زاری نیست، زن بنشین و اینقدر من را یاد جاسب نینداز .
یک روز از جلوی خانه شان در تهران یک معتاد گذر میکرد و افتاد درون جوی پر از لجن و عبدالله به او گفت چه میکنی برو جاسب الان بهار است و خودت را در رودخانه ازنا بینداز که لا اقل کیف کنی. مردی روی چرخ گردو می فروخت آمد و گفت از من گردو بخرید،عبدالله به او گفت نمی خواهم و عصبانی شد، اشک توی چشمش حلقه زد و گفت من خودم صاحب چندین درخت گردو بودم با چه مغزی. چهار تا گردوی پوک آورده و میگوید بخر ای خدا گردو نمی خواهم چندین نفر جمع شده بودند از همسایه بر خلاف همشهریهای بی وفا؛ همسایه اسفندیارخانی همه او را به خاطر بذله گویی دوست داشتند گفتند چرا ناراحت شدی و او با چه مصیبتی تعریف کرد. چند نفر به گریه افتادند و دلشان به حال او سوخت. خانمش ماست میخرد می گوید من این ماست را نمی خواهم من خودم گله دار بودم. ای خواننده عزیز حق شاهد و گواه است کلمه ای نادرست نیست به خود آیید و تا می توانید به فکر محبت، صفا و وفا باشید. فکر لقمه ای حلال و دعای خیر عموم باشید دلی را نشکنید، کسی را آواره نکنید، رحم و مروت پیشه کنید و خلق خدا را به خاطر خدای او دوست داشته باشید مال دنیا به دنیا می ماند و فقط خوبی و بدی هست که می ماند.
نام نیکو گر بماند ز آدمی به کز او ماند سرای زر نگار
و اما سلطان علی رفیعی که چندین سال بود همسرش را از دست داده بود و چه علاقه ای به جاسب داشت و فقط دختر کوچک او در جاسب با او زندگی میکرد و قالی می بافت. وقتی این همه بلا نازل شد قالی نیمه بافته را رها کردند و اثاثیه را گذاشتند و رفتند که جان سالم به در برند. حاج دخیل الله رفیعی که بهترین مربی و هدایت کننده ظلم بود با کمک فامیل در تهران مبلغ اندکی بابت خانه و ملک ها به او دادند و او تا آخر عمر صحبتش صحبت جاسب بود و تاریخ و وقایعی که چه شده است را همیشه میگفت :
شیشه نزدیک تر از سنگ ندارد خویشی هر شکستی که به هر کس برسد از خویش است.
او میگفت که برادر زاده ام و هم خونم کاری کرده که پیش دیگر دوستانم شرمنده هستم. جام می و خون دل هر یک به کسی دادند......در دایره قسمت اوضاع چنین باشد.
و این هم حکمتی بود از طرف خداوند که برای امتحان ما را به سختی انداخت و خدا رحمتش کند میگفت خیل سخت بود زمان فراق و حکم طلاق ولایتی که زادگاه اجدادی است و آنجا را رها کنی و مثل زن سه طلاقه کنی و فقط نقش او را پیش خود مجسم کنی و دسترسی به آن نداشته باشی.
چند تا مناجات و مثنوی جمال مبارک را می خواند و بشکن می زد و می گفت همه چیزم را دادم و اونی که در قلبم بود را برای خودم نگه داشتم و آن ایمان و عشق به یزدان و طلعات مقدسه است امید وارم قبول واقع گردد.
سلطان علی رفیعی از فراق جاسب و مصائب و بلایای وارده بر او و هم وطنان چنین زمزمه می کرد:
کجایی بیل تیز یادت گرامی کجا رفته آقا احمد حمامی
گه بود با ما رفیق از نوجوانی که زحمت از براش نداشت تمامی
عشقش کوه بود و دشت و هم الاغش نمیدانم کسی گیرد سراغش
چراغ بغدادی نورش چه ها شد هر آنچه داشته ام همه فنا شد
همه گویند که جاسب هم بی صفا شد که بر هر مومنی جور و جفا شد
یک عده گشته اند پولدار و یاغی تصاحب کرده هر دشتی و باغی
الا همشهری با نازنینیم داغ هیچ یک را اصلا نبینم
قلب چون شیشه ما را شکستید در امید بر ما را نبستید
هنوز در اصفهان چشم انتظارم ز دوری همگی بیقرارم
با اینکه طاقت دوری ندارم ز قوم و خویش هم من بر کنارم
سرا پای وجودم غم گرفته همیشه قلب من ماتم گرفته
ندارم هیچ باور که با ما چها شد حواله همه بر آن خدا شد
خدا داند که ما چشم انتظاریم ز عشق جاسب و جاسبی بی قراریم
دعایی میکنم دلشاد باشید ز درد و هر غمی آزاد باشید
دعای ما بدانید مستجاب است دلِ ما از فراق مثلِ کباب است
آرزوی ظالم مثل حباب است عالم بعدی جای جواب است
این بود گوشه ای از دلِ شکسته و قلب پاک سلطانعلی رفیعی از طایفه باقری ها در کروگان جاسب.
[1] زمانی بر اثر صاعقه پسر شیخ محمد قربانی به نام حبیب الله قربانی در سر گدار نراق دچار حادثه شده و فوت میشود. خبر به اهالی ده میرسد جمعی از اهالی و اقوام و بستگان راهی محل حادثه میشوند و میبینند که حبیب الله هنگامی که سوار الاغش بود این اتفاق افتاده. حبیب الله را یک طرف و الاغش را یک طرف دیگر روی زمین افتاده میبینند.
هنگام غروب بوده که بالاخره تصمیم میگیرند دست به جسد نزنند تا دکتر قانونی از طرف دولت از دلیجان بیاید و اجازه دفن بدهد و باید یکی دو نفر سر جسد بمانند و بقیه برگردند. هیچ کس از اقوام و نزدیکان حاضر نمیشوند که سر جسد بمانند و همه میگویند ما خیلی میترسیم و جرأت این کار را نداریم ضمنا هوا بسیار سرد و برفی و تاریک است و احتمال حمله حیوانات وحشی وجود دارد.
در آن وقت بر حسب تصادف عبدالله اسماعیلی از آن نقطه عبور میکرده، وقتی میبیند که هیچ کس حاضر نیست که شب را پیش جسد بماند داوطلب میشود و میگوید من خودم این جا میمانم و هر کس دیگری نیز خواست بماند میتواند بماند که هیچ کس قبول نمیکند و او تنها در شب تاریک و برفی و سرد و دور افتاده سر جسد تا صبح میماند. عملی که باعث تعریف و تمجید و تحسین همه اهالی شده و همه از شجاعت او تعریف میکردند که هیچ کدام از اقوام و دوستان حاضر به ماندن نمیشود و یک غریبه این کار را میکند و همه میگفتند آفرین و صد آفرین یه این مَرد، مَرد این است.
عده ای هنوز هم معتقد هستند آب و هوای جاسب برای بهاییان حرام هست نفس آنها سم است. ای خدا تو شاهد و آگاهی که دو دهه عبدلله که فلج شده بود و مفلوک بود کنار کوچه در تهران می نشست و به جوی آب فاضلاب نگاه میکرد و به شوخی میگفت جلوی جوی سرچشمه و سر لوله نشسته ام و آهی میکشید و میگفت عیبی ندارد. جواهر خانم همسرش عاشقانه از او نگهداری میکرد و جاسب و جاسب میکردند و میگفت آیا ما دوباره جاسب را خواهیم دید؟ و میرفت از سر کوچه خیار میخرید و می آورد و به عبدالله میگفت رفته بودم خیار زار و خیار آوردم و عبدالله میگفت دیگر در جاسب خیار زاری نیست، زن بنشین و اینقدر من را یاد جاسب نینداز .
یک روز از جلوی خانه شان در تهران یک معتاد گذر میکرد و افتاد درون جوی پر از لجن و عبدالله به او گفت چه میکنی برو جاسب الان بهار است و خودت را در رودخانه ازنا بینداز که لا اقل کیف کنی. مردی روی چرخ گردو می فروخت آمد و گفت از من گردو بخرید،عبدالله به او گفت نمی خواهم و عصبانی شد، اشک توی چشمش حلقه زد و گفت من خودم صاحب چندین درخت گردو بودم با چه مغزی. چهار تا گردوی پوک آورده و میگوید بخر ای خدا گردو نمی خواهم چندین نفر جمع شده بودند از همسایه بر خلاف همشهریهای بی وفا؛ همسایه اسفندیارخانی همه او را به خاطر بذله گویی دوست داشتند گفتند چرا ناراحت شدی و او با چه مصیبتی تعریف کرد. چند نفر به گریه افتادند و دلشان به حال او سوخت. خانمش ماست میخرد می گوید من این ماست را نمی خواهم من خودم گله دار بودم. ای خواننده عزیز حق شاهد و گواه است کلمه ای نادرست نیست به خود آیید و تا می توانید به فکر محبت، صفا و وفا باشید. فکر لقمه ای حلال و دعای خیر عموم باشید دلی را نشکنید، کسی را آواره نکنید، رحم و مروت پیشه کنید و خلق خدا را به خاطر خدای او دوست داشته باشید مال دنیا به دنیا می ماند و فقط خوبی و بدی هست که می ماند.
نام نیکو گر بماند ز آدمی به کز او ماند سرای زر نگار
و اما سلطان علی رفیعی که چندین سال بود همسرش را از دست داده بود و چه علاقه ای به جاسب داشت و فقط دختر کوچک او در جاسب با او زندگی میکرد و قالی می بافت. وقتی این همه بلا نازل شد قالی نیمه بافته را رها کردند و اثاثیه را گذاشتند و رفتند که جان سالم به در برند. حاج دخیل الله رفیعی که بهترین مربی و هدایت کننده ظلم بود با کمک فامیل در تهران مبلغ اندکی بابت خانه و ملک ها به او دادند و او تا آخر عمر صحبتش صحبت جاسب بود و تاریخ و وقایعی که چه شده است را همیشه میگفت :
شیشه نزدیک تر از سنگ ندارد خویشی هر شکستی که به هر کس برسد از خویش است.
او میگفت که برادر زاده ام و هم خونم کاری کرده که پیش دیگر دوستانم شرمنده هستم. جام می و خون دل هر یک به کسی دادند......در دایره قسمت اوضاع چنین باشد.
و این هم حکمتی بود از طرف خداوند که برای امتحان ما را به سختی انداخت و خدا رحمتش کند میگفت خیل سخت بود زمان فراق و حکم طلاق ولایتی که زادگاه اجدادی است و آنجا را رها کنی و مثل زن سه طلاقه کنی و فقط نقش او را پیش خود مجسم کنی و دسترسی به آن نداشته باشی.
چند تا مناجات و مثنوی جمال مبارک را می خواند و بشکن می زد و می گفت همه چیزم را دادم و اونی که در قلبم بود را برای خودم نگه داشتم و آن ایمان و عشق به یزدان و طلعات مقدسه است امید وارم قبول واقع گردد.
سلطان علی رفیعی از فراق جاسب و مصائب و بلایای وارده بر او و هم وطنان چنین زمزمه می کرد:
کجایی بیل تیز یادت گرامی کجا رفته آقا احمد حمامی
گه بود با ما رفیق از نوجوانی که زحمت از براش نداشت تمامی
عشقش کوه بود و دشت و هم الاغش نمیدانم کسی گیرد سراغش
چراغ بغدادی نورش چه ها شد هر آنچه داشته ام همه فنا شد
همه گویند که جاسب هم بی صفا شد که بر هر مومنی جور و جفا شد
یک عده گشته اند پولدار و یاغی تصاحب کرده هر دشتی و باغی
الا همشهری با نازنینیم داغ هیچ یک را اصلا نبینم
قلب چون شیشه ما را شکستید در امید بر ما را نبستید
هنوز در اصفهان چشم انتظارم ز دوری همگی بیقرارم
با اینکه طاقت دوری ندارم ز قوم و خویش هم من بر کنارم
سرا پای وجودم غم گرفته همیشه قلب من ماتم گرفته
ندارم هیچ باور که با ما چها شد حواله همه بر آن خدا شد
خدا داند که ما چشم انتظاریم ز عشق جاسب و جاسبی بی قراریم
دعایی میکنم دلشاد باشید ز درد و هر غمی آزاد باشید
دعای ما بدانید مستجاب است دلِ ما از فراق مثلِ کباب است
آرزوی ظالم مثل حباب است عالم بعدی جای جواب است
این بود گوشه ای از دلِ شکسته و قلب پاک سلطانعلی رفیعی از طایفه باقری ها در کروگان جاسب.
[1] زمانی بر اثر صاعقه پسر شیخ محمد قربانی به نام حبیب الله قربانی در سر گدار نراق دچار حادثه شده و فوت میشود. خبر به اهالی ده میرسد جمعی از اهالی و اقوام و بستگان راهی محل حادثه میشوند و میبینند که حبیب الله هنگامی که سوار الاغش بود این اتفاق افتاده. حبیب الله را یک طرف و الاغش را یک طرف دیگر روی زمین افتاده میبینند.
هنگام غروب بوده که بالاخره تصمیم میگیرند دست به جسد نزنند تا دکتر قانونی از طرف دولت از دلیجان بیاید و اجازه دفن بدهد و باید یکی دو نفر سر جسد بمانند و بقیه برگردند. هیچ کس از اقوام و نزدیکان حاضر نمیشوند که سر جسد بمانند و همه میگویند ما خیلی میترسیم و جرأت این کار را نداریم ضمنا هوا بسیار سرد و برفی و تاریک است و احتمال حمله حیوانات وحشی وجود دارد.
در آن وقت بر حسب تصادف عبدالله اسماعیلی از آن نقطه عبور میکرده، وقتی میبیند که هیچ کس حاضر نیست که شب را پیش جسد بماند داوطلب میشود و میگوید من خودم این جا میمانم و هر کس دیگری نیز خواست بماند میتواند بماند که هیچ کس قبول نمیکند و او تنها در شب تاریک و برفی و سرد و دور افتاده سر جسد تا صبح میماند. عملی که باعث تعریف و تمجید و تحسین همه اهالی شده و همه از شجاعت او تعریف میکردند که هیچ کدام از اقوام و دوستان حاضر به ماندن نمیشود و یک غریبه این کار را میکند و همه میگفتند آفرین و صد آفرین یه این مَرد، مَرد این است.