در جاسب همه باهم فامیل بودند و مسلمان و بهائی عید که میگردید صبح تمام فامیل و دوستان خرد و کلان به زیارت اهل قبور میرفتند و معتقد بودند که هرچه داریم از بزرگان داریم. برای آنها فاتحه و دعا و مناجات میخواندند و هرکس به قدر توان خود نقل یا خرمای خشک یا هرچیز خوراکی می آوردند و آقا رضای جمالی که جوانی قد بلند و زرنگ بود بعد از خواندن مناجات و دعا، بین پیر و جوان یک مشت پُر میداد، اگر اضافه می آمد دوباره تقسیم میکرد و به همه یکنواخت میداد. این مرد نازنین آسیابان بود و در کنار آسیاب که معروف به آسیاب رفرف بود، درختهای سیب زمستانی داشت که اطراف آن را دیوار آسیاب و درختهای گردو سایه کرده بود.
آخر پائیز او سیب ها را میچید و پنهان میکرد و به طوری نگهداری میکرد که صبح عید مثل اینکه تازه از درخت چیده ای و بین همه تقسیم میکرد. بعضی ها میگفتند آقا رضا خودت هم بخور میگفت این خیرات پدر و مادرم هست. همه برای پدر و مادرها احترام قائلند ولی آقای رضا جمالی تا قبل از صعودش برای پدرش خیرات و مبرات میداد و به همه می گفت پدر و مادر عزیز است و تا دارید قدر بدانید وقتی رفت به جسم او دسترسی ندارید. برای شادی روح آنها در هرجا میتوانید خیرات مبرات چه پولی چه غذائی بدهید و بعد از نماز هم به نام آنها مناجات بخوانید و از خدا بخواهید از شما راضی باشند. بالای سر قبرها اگر زن بود شانه ای دو طرفه روی سنگ کنده بودند در مزار همه به خاطر اموات خود دعا و مناجات خوانده بودند و خرما و نقل و شیرینی هم خورده بودند. روبروی قبرستان سنگ آبی بود که بوسیله سید جواد ارشدی و مرحوم آقا ولی ساخته بود که 30 سانت عمق داشت و در حدود یک متر عرض و طول که آب او همیشه خنک بود، میرفتیم میخوردیم و لذت میکردیم. حالا که می فهمیم چقدر مردم فکر همدیگر بودند. بعد از مراسم سر خاک، جلسه ای در یکی از منازل تشکیل شده بود که مقام عید را خیلی گرامی داشتند چون هم عید صیام بود و هم عید نوروز باستانی. کسانیکه بچه هایشان در طهران بودند یا زمستان در طهران کار میکردند، هر طور بود شب عید به دیدن پدر و مادر می آمدند و در این مراسم ها شرکت داشتند. به یاد دارم 8 – 9 ساله و بچه بودیم و تازه کمی سواد داشتیم و زن ها که بیسواد بودند، میگفتند قبر مادرم نمیدانم کدام است. ما بچه ها اسمش را می پرسیدیم و میگشتیم و وقتی پیدا می کردیم، میدویدم و میگفتم این است و بسیار خوشحال میشدیم. بچه ها گوی سبقت را از هم می ربودیم. حال وقتی که پیر و افسرده و فرتوت شدیم و به یاد می آوریم چه عزیزانی را از دست داده ایم، باید به همگان بگوئیم عاقبت مرگ است. پس محبّت کنیم دروغ نگوئیم و همه را دوست بداریم تا وقت رفتن دست خالی نباشیم و همیشه فکر خدا باشیم.