لطفا جهت مشاهده تمام امکانات وبسایت، از مرورگرهای گوگل کروم، فایر فاکس یا اپرا استفاده نمایید...
وب سایت کروگان جاسب (سی یارون)
  • صفحه اصلی
  • درباره ما
  • سی یارون
  • بلاگ
  • خاطرات
    • خاطرات اهالی جاسب
    • خاطرات ابوالفضل جمالی
    • خاطرات محمد علی برنا
    • خاطرات شخصی سیاح >
      • خاطرات شخصی سیاح
      • خاطرات شخصی سیاح 2
    • لیست شرح حال ها
    • آقای علی محمد رفرف
    • جناب علی اکبر رزاقی >
      • شرح حال >
        • بانوان >
          • بی بی جان خانم
        • آقایان >
          • نسل اول >
            • قبول امر استاد علی حداد
            • آ سید ابوالقاسم فردوسی جاسبی
            • ارباب میرزا فضل الله
            • برادران شکوهی
            • ارباب محمد نوروزی
            • استاد علی اکبر
          • نسل دوم >
            • ماشاءالله وجدانی
            • فتح الله فردوسی جاسبی
            • آقا جمال غفاری
            • جناب ذبیح الله مهاجر
          • نسل های بعد >
            • فیض الله یزدانی جاسبی
            • جناب ذبیح الله ناصری
            • عنایت الله مهاجر
            • جناب امرالله رزاقی
            • جناب عبدالله مهاجر
      • دوستان جاسبی ها >
        • پهلوان حسن مینویی قمی
        • شکر الله شریفی
        • یدالله محمدی(سپهر ارفع)
      • داستان ها >
        • کباب برگ
        • رهایی از نیش مار
        • کتک خوردن آغلامرضا
        • حمل نخل عبدالرزاق
        • طلب عبدالرزاق رزاقی
        • غولِ کربلا سید رضا
      • جاسب >
        • قنات بابا شیخ
    • جناب ضیاءالله مهاجر
    • آقای ذبیح الله مهاجر
    • آقا سید رضا جمالی >
      • تاریخ جاسب
      • اهالی کروگان و محل اقامت آنها
      • حماقت و عقب ‌افتادگی
      • مردم ساده و زود باور
      • آب و آسیاب‌های کروگان جاسب
    • آقای شمس الله رضوانی
    • بلاگ خاطرات متفرقه
    • جناب داریوش یزدانی >
      • شهادت شهدای فیلیپین
    • شرح ایمان استاد علی اکبر رزاقی
    • خاطرات وسقونقان جاسب >
      • قریه وسقونقان جاسب
      • عشرت خانم نوروزی >
        • ارباب محمد نوروزی
      • جناب محمد نوروزی
    • جناب عباس محمودی >
      • جناب محمود محمودی
      • دکتر فتح الله محمودی
    • امرالله اسماعیلی
    • خانم‌آغا حسینی
    • جناب عباس حق شناس
  • گالری
    • بهاییان جاسب >
      • گالری تصاویر شماره یک
      • گالری تصاویر شماره دو
      • گالری تصاویر شماره سه
      • گالری تصاویر شماره چهار
      • گالری تصاویر شماره پنجم
      • نمایش اسلاید شو
      • خانواده جاسبی ها در سراسر عالم
    • طبیعت جاسب >
      • تصاویر جاسب
      • تصاویر کروگان
      • تصاویر واران
      • تصاویر دره ازنا
      • تصاویر مختلف
    • ویدئو گالری جاسب >
      • گالری فیلم ها و مستند ها
    • فیس بوک سیارون
    • اینستاگرام سیارون
    • یوتیوب سیارون
  • جاسب
    • تاریخ جاسب >
      • جاسب ​میراث ماندگار دلیگُن
      • معنی لغوی کلمه جاسب
      • ​تحقیقی در خصوص جاسب
      • خاطرات حاج سیاح
      • مجله آهنگ بدیع
      • جاسب در ظهورالحق
      • جاسب بهشت گمشده >
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی ۲
    • شهدای جاسب
    • اشعار شعرای جاسب
    • شخصیت های تاریخی >
      • بزرگان و نیک نامان جاسب >
        • ملا غلامرضا جاسبی
        • ملّا ابوالقاسم کاشانی
        • ملا مهدی جاسبی
        • ملا فاطمه همسر ملا جعفر
        • ملا جعفر جاسبی >
          • به روایت کواکب الدریه
          • به روایت محمّد علی رفرف
          • به روایت محمّدعلی ملک خسروی
      • نفوس بی آزار و محب
      • ظالمان و معاندین امرالله
      • اسامی اطباء جاسب
      • معلم‌ها و استادان جاسبی در سراسر عالم
    • بلاگ بهاییان جاسب
    • الواح نازله جاسب
    • مدارک تاریخی >
      • مدارک تاریخی و​ فرهنگی جاسب
      • نامه بنیاد مستضعفین شهرستان محلات
      • عریضه های مجلس
      • اجاره یکساله املاک رضا جمالی
    • وقایع تاریخی >
      • نایب حسین کاشی >
        • خاطرات میرزا حسن نوش آبادی
        • حمله نایب حسین کاشی
        • لشکر کشی نائب حسین کاشی به کروگان جاسب
        • عاقبت نایب حسین کاشی
        • نور علیشاه و نایب حسین
      • وقایع سال یک هزار و سیصد >
        • فتنه در جاسب و گرفتاری آغلامرضا
        • وقایع سال یک هزار و سیصد
      • ساختن حمام عمومی
      • اشغال کروگان جاسب توسط نیروهای روسی
      • سفر آیت الله منتظری به جاسب
      • سفر مبلغین امرالله به جاسب
    • قبرستان های جاسب >
      • گلستان جاوید بهاییان >
        • متصاعدین الی الله در کروگان
        • أرامگاه جاسبی ها در اقصی نقاط ایران >
          • گلستان جاوید زرنان
          • گلستان جاوید بابا سلمان
          • گلستان جاوید خاتون آباد
          • گلستان جاوید خیابان خاوران
          • آرامگاه ​​جاسبی ها در شهر های دیگر
        • آرامگاه ​​جاسبی ها در اقصی نقاط جهان
      • باغ رضوان مسلمین
    • مساجد و اماکن مذهبی
    • گویش های جاسب
    • اوضاع کنونی جاسب >
      • جاسب امروز
      • جاسب امروز ۲
      • جاسب امروز ۳
    • زندگی روزمره در جاسب قدیم >
      • فصل اول
      • فصل دوم
      • فصل سوم
    • هنر های هفت گانه جاسبیان
  • مقالات
    • انتشارات سیارون جاسب
    • نامه‌ها >
      • وصیت نامه‌ها >
        • وصیت نامه آقا احمد محبوبی
        • وصیت نامه سید رضا جمالی
      • این بود ثمر خوبی و بدی
      • آیا بهاییان خودشان از جاسب رفتند؟
      • نامه ها و اشعار شمس الله رضوانی به سید رضا جم
    • آب‌ها، آسیاب‌ها، قنات‌ها و زمین‌های جاسب
    • ​تاریخ نگاران جاسب
    • علت آزار و اذیت بهاییان >
      • سخنی با هم ولایتی ها
    • دعوت بهاییان به مسجد توسط آیت‌الله منتظری
    • دبستان ابتدایی شمس >
      • دبستان‌شمس، ملا‌جعفر، مالک‌اشتر
      • آقای سلیمی مدیر مدرسه شمس
    • بهائیان و کلاس های درس اخلاق در جاسب
    • دزدان اشیای عتیقه جاسب
    • زنان و مردان شجاع و بیدار بهائیان کروگان
    • نقش بانوان در جاسب
    • مقالات امری
  • شجره نامه ها
    • شجره نامه >
      • شجره نامه‌ خاندان ها
      • شجره نامه‌ خانوادگی
    • به روایت شمس الله رضوانی >
      • شجره نامه جاسبی ها
  • نراق
    • تاریخ نراق
    • کیفیت واقعات فتنه نراق کاشان
    • میرزا فضل‌الله معاون‌التجار نراقی
    • جناب آقا میرزا مصطفی نراقی
    • دکتر سیروس نراقی
    • حاج میرزاکمال الدین نراقی >
      • حاجی میرزا کمال الدّین نراقی
      • مقاله سایت سلحشوران نراق
  • زنگ تفریح
  • صفحه اصلی
  • درباره ما
  • سی یارون
  • بلاگ
  • خاطرات
    • خاطرات اهالی جاسب
    • خاطرات ابوالفضل جمالی
    • خاطرات محمد علی برنا
    • خاطرات شخصی سیاح >
      • خاطرات شخصی سیاح
      • خاطرات شخصی سیاح 2
    • لیست شرح حال ها
    • آقای علی محمد رفرف
    • جناب علی اکبر رزاقی >
      • شرح حال >
        • بانوان >
          • بی بی جان خانم
        • آقایان >
          • نسل اول >
            • قبول امر استاد علی حداد
            • آ سید ابوالقاسم فردوسی جاسبی
            • ارباب میرزا فضل الله
            • برادران شکوهی
            • ارباب محمد نوروزی
            • استاد علی اکبر
          • نسل دوم >
            • ماشاءالله وجدانی
            • فتح الله فردوسی جاسبی
            • آقا جمال غفاری
            • جناب ذبیح الله مهاجر
          • نسل های بعد >
            • فیض الله یزدانی جاسبی
            • جناب ذبیح الله ناصری
            • عنایت الله مهاجر
            • جناب امرالله رزاقی
            • جناب عبدالله مهاجر
      • دوستان جاسبی ها >
        • پهلوان حسن مینویی قمی
        • شکر الله شریفی
        • یدالله محمدی(سپهر ارفع)
      • داستان ها >
        • کباب برگ
        • رهایی از نیش مار
        • کتک خوردن آغلامرضا
        • حمل نخل عبدالرزاق
        • طلب عبدالرزاق رزاقی
        • غولِ کربلا سید رضا
      • جاسب >
        • قنات بابا شیخ
    • جناب ضیاءالله مهاجر
    • آقای ذبیح الله مهاجر
    • آقا سید رضا جمالی >
      • تاریخ جاسب
      • اهالی کروگان و محل اقامت آنها
      • حماقت و عقب ‌افتادگی
      • مردم ساده و زود باور
      • آب و آسیاب‌های کروگان جاسب
    • آقای شمس الله رضوانی
    • بلاگ خاطرات متفرقه
    • جناب داریوش یزدانی >
      • شهادت شهدای فیلیپین
    • شرح ایمان استاد علی اکبر رزاقی
    • خاطرات وسقونقان جاسب >
      • قریه وسقونقان جاسب
      • عشرت خانم نوروزی >
        • ارباب محمد نوروزی
      • جناب محمد نوروزی
    • جناب عباس محمودی >
      • جناب محمود محمودی
      • دکتر فتح الله محمودی
    • امرالله اسماعیلی
    • خانم‌آغا حسینی
    • جناب عباس حق شناس
  • گالری
    • بهاییان جاسب >
      • گالری تصاویر شماره یک
      • گالری تصاویر شماره دو
      • گالری تصاویر شماره سه
      • گالری تصاویر شماره چهار
      • گالری تصاویر شماره پنجم
      • نمایش اسلاید شو
      • خانواده جاسبی ها در سراسر عالم
    • طبیعت جاسب >
      • تصاویر جاسب
      • تصاویر کروگان
      • تصاویر واران
      • تصاویر دره ازنا
      • تصاویر مختلف
    • ویدئو گالری جاسب >
      • گالری فیلم ها و مستند ها
    • فیس بوک سیارون
    • اینستاگرام سیارون
    • یوتیوب سیارون
  • جاسب
    • تاریخ جاسب >
      • جاسب ​میراث ماندگار دلیگُن
      • معنی لغوی کلمه جاسب
      • ​تحقیقی در خصوص جاسب
      • خاطرات حاج سیاح
      • مجله آهنگ بدیع
      • جاسب در ظهورالحق
      • جاسب بهشت گمشده >
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی ۲
    • شهدای جاسب
    • اشعار شعرای جاسب
    • شخصیت های تاریخی >
      • بزرگان و نیک نامان جاسب >
        • ملا غلامرضا جاسبی
        • ملّا ابوالقاسم کاشانی
        • ملا مهدی جاسبی
        • ملا فاطمه همسر ملا جعفر
        • ملا جعفر جاسبی >
          • به روایت کواکب الدریه
          • به روایت محمّد علی رفرف
          • به روایت محمّدعلی ملک خسروی
      • نفوس بی آزار و محب
      • ظالمان و معاندین امرالله
      • اسامی اطباء جاسب
      • معلم‌ها و استادان جاسبی در سراسر عالم
    • بلاگ بهاییان جاسب
    • الواح نازله جاسب
    • مدارک تاریخی >
      • مدارک تاریخی و​ فرهنگی جاسب
      • نامه بنیاد مستضعفین شهرستان محلات
      • عریضه های مجلس
      • اجاره یکساله املاک رضا جمالی
    • وقایع تاریخی >
      • نایب حسین کاشی >
        • خاطرات میرزا حسن نوش آبادی
        • حمله نایب حسین کاشی
        • لشکر کشی نائب حسین کاشی به کروگان جاسب
        • عاقبت نایب حسین کاشی
        • نور علیشاه و نایب حسین
      • وقایع سال یک هزار و سیصد >
        • فتنه در جاسب و گرفتاری آغلامرضا
        • وقایع سال یک هزار و سیصد
      • ساختن حمام عمومی
      • اشغال کروگان جاسب توسط نیروهای روسی
      • سفر آیت الله منتظری به جاسب
      • سفر مبلغین امرالله به جاسب
    • قبرستان های جاسب >
      • گلستان جاوید بهاییان >
        • متصاعدین الی الله در کروگان
        • أرامگاه جاسبی ها در اقصی نقاط ایران >
          • گلستان جاوید زرنان
          • گلستان جاوید بابا سلمان
          • گلستان جاوید خاتون آباد
          • گلستان جاوید خیابان خاوران
          • آرامگاه ​​جاسبی ها در شهر های دیگر
        • آرامگاه ​​جاسبی ها در اقصی نقاط جهان
      • باغ رضوان مسلمین
    • مساجد و اماکن مذهبی
    • گویش های جاسب
    • اوضاع کنونی جاسب >
      • جاسب امروز
      • جاسب امروز ۲
      • جاسب امروز ۳
    • زندگی روزمره در جاسب قدیم >
      • فصل اول
      • فصل دوم
      • فصل سوم
    • هنر های هفت گانه جاسبیان
  • مقالات
    • انتشارات سیارون جاسب
    • نامه‌ها >
      • وصیت نامه‌ها >
        • وصیت نامه آقا احمد محبوبی
        • وصیت نامه سید رضا جمالی
      • این بود ثمر خوبی و بدی
      • آیا بهاییان خودشان از جاسب رفتند؟
      • نامه ها و اشعار شمس الله رضوانی به سید رضا جم
    • آب‌ها، آسیاب‌ها، قنات‌ها و زمین‌های جاسب
    • ​تاریخ نگاران جاسب
    • علت آزار و اذیت بهاییان >
      • سخنی با هم ولایتی ها
    • دعوت بهاییان به مسجد توسط آیت‌الله منتظری
    • دبستان ابتدایی شمس >
      • دبستان‌شمس، ملا‌جعفر، مالک‌اشتر
      • آقای سلیمی مدیر مدرسه شمس
    • بهائیان و کلاس های درس اخلاق در جاسب
    • دزدان اشیای عتیقه جاسب
    • زنان و مردان شجاع و بیدار بهائیان کروگان
    • نقش بانوان در جاسب
    • مقالات امری
  • شجره نامه ها
    • شجره نامه >
      • شجره نامه‌ خاندان ها
      • شجره نامه‌ خانوادگی
    • به روایت شمس الله رضوانی >
      • شجره نامه جاسبی ها
  • نراق
    • تاریخ نراق
    • کیفیت واقعات فتنه نراق کاشان
    • میرزا فضل‌الله معاون‌التجار نراقی
    • جناب آقا میرزا مصطفی نراقی
    • دکتر سیروس نراقی
    • حاج میرزاکمال الدین نراقی >
      • حاجی میرزا کمال الدّین نراقی
      • مقاله سایت سلحشوران نراق
  • زنگ تفریح

خاطرات متفرقه​

خاطرات متفرقه مصطفی یزدانی

17/5/2024

0 Comments

 
Pictureمصطفی یزدانی
احسنت حقیقت محض بود در ایران چنین کسانی دور از تعصب بسیار بودند انسان دوست به هر مذهب.
عبدالمیثاق میثاقیه  کلیمی بود بعد بهایی میشود بیمارستان وسالمندا ن ودانشکده تاسیس کرد در خیابان ایتالیا از هر قوم  ونژاد  مجانی معالجه یا بستری می  شدند خودم بودم پیرمردی از میاندواب امده بود بستری شده بود  خانمش هم در بیمارستان هم غدا میخورد هم میخوابید موقع مرخصی    گفتند با اتوبوس سخت است اینهمه  را استخوان خشک است یکی از پزشکان  بنز کرایه گرفت پول رفت و برگشت داد ومبلغی به راننده گفت در راه چای یا هر چیز مناسب بخورند    انقلاب که شد بیمارستان را  مصادره و بنام مصطفی خمینی  تمام ‌کادر پزشگیش  را اعم از کارگر صفر تا دکتر ها همه را بدون مزایا بیرون کردند حال برو یکشب بخواب ببین چقدر میگیرند   ورییس بیمارستان جناب پرفسور منوچهر حکیم را رفتند در مطبش  بعنوان مریض با دو گلوله خلاصش کردند منشی اش گفته بود داد زدند ما سرباز امام زمانیم چهار بیمارستان بود بنام بیمارستان کمک ‌که شماره یک سر دوراهی یوسف اباد دومش میدان سنایی سومش خ ازادی  چهارمش ولنجک  تمام ملت مجانی مداوا میشدند شاید کسی بود شش ماه بستری بود عین سالمندان بانی اینکار   سپهبد ایادی بود با کمک‌خیرین وچند جاسبی در انجا کار میکردند هر جاسبی مریض میشد یا میثاقیه یا بیمارستان کمک‌‌عزیزان انسانیت‌کار بدین ومذهب ندارد  چقدر خوبست انسان باشیم ودیندار   همه را دوست بداریم وتحمل یکدیگراحسنت حقیقت محض بود در ایران چنین کسانی دور از تعصب بسیار بودند انسان دوست به هر مذهب.

یک ‌پارک کوچک هست نزدیک ما خانمها صبح وعصر  در انجا جمع میشوند  مسیحی اشوری  زرتشتی مسلمان بهایی  از همه قشر انقدر باهم مهربان بعضی موقع ها یکی صبح دیگ حلیم یا فرنی یا اش میاورند باهم میخورند میگویند میخندند اسم یکدیگر را اموختند اگر کسی چند روز نیاید بسراغش میروند اگر مشکلی دارد حل کنند   خانمی نذر دارد همه را بکمک میطلبد چقدر باصفا  وبه همه غدا میدهد و بمنزل ببرند  این وحدت  شایسته هرانسانیست به همدیگر احترام گذاشتن   هرکس تفرقه بیندازد خودش  رسوا ‌میشود دیگر مردم بیدار شدند چقدر خوبست  باهم مهربان باشیم  خدا تمام بندگانش را دوست دارد چرا ما دوست نداشته باشیم  تمام ادیان میگویند ما راست میگوییم   و باور بمولای خود دارند   زمانیکه  دست از معجز های دروغ تهمت های بی مایع بر نداریم خداوند برکتش را میگیرد از ما شاید مدتی زندگی بر وفق مراد باشد ولی استمرار ندارد هر چیز را بعقل خود باید مراجعه کرد  همه ادیان کار نیکو را تایید کردند  خدمت بخلق خدمت بپروردگار است صفات خوب خدا در وجود هر انسانی هست بخشنده رحیم مهربان ستارالعیوب بهتر است دراین زمان  که سواد هست  مطالعه کنیم وبحرفهای بی اثاث  توجه نکنیم زمانی میگفتند گوجه فرنگی حرام است چون قرمز است   جزو لشگر یزید بوده  یکی فکر نمیکرد  مگر گوجه پا و دست دارد لب نمیزدند ولی الان در دنیا   همه میخورند وبهترین ویتامین را دارد   شرمنده دوستان  زمان فرق کرده  در هر مورد باید فکر کرد بهترین را انتخاب کرد   خداوند  هیچ شخصی را نجس  بی ادب بی فرهنگ‌ خلق نکرده ماییم ‌که بچه را از طفولیت  باید ادب کنیم راه خوب و بد را بش نشان دهیم چرا میگیند فلانی به سن بلوغ رسیده یعنی ‌کامل شده از نظر عقل و فهم رهایش ‌کنیم  تحقیق کند شیرین وشور را خودش از هم تشخیص دهد  بیاموزیم که فقط خدمت وکار خیر وتوکل بخدای یگانه بهترین راه  زندگی است   هیچکس مارا یاری نخواهد کرد مگر بهمت خود وعقل خود  ویاری خواستن از پرورد گار صبح بنامش بیدار وشب بنامش در خواب راحت میخوابیم بدون کینه وبغض وحسادت  راه صداقت را پیشه میکنیم انچه از دوست رسد نیکوست خداوند بهترین دوست انسانهاست رزق یومی رایگان میدهد ومعیشت ضروری برکتی احسان میکند  حرکت از ما برکت از او  والسلام

داستان دوم

پسرم  خیلی محبوبیت توفامیل داشت  تمام فامیل امین میدانستندش لباس ها وهرچه لازم نداشتند بایشان میدادند  وایشون بچند خانواده مستمن  میداد بدون اینکه کسی بداند.
بارها خ صادقی مطلبهای خوبی وجناب صادقی میگذارند  شاید همه میخوانند ولی کسی نه تکدیب میکند نه تایید  چقدر خوب بود عزیزان نظر میدادند که محبت ریشه ای میشد عادت میشد هرکس بقدر توانش    قدم بر میداشت   مادوست داریم بگوییم خارج هم فقیر بسیار دارد  خارج هم دزد زیاد است ندیده برای اینکه قانع شویم میگوییم    چقدر خوب است را هکار را نشان دهیم که چکار کنیم  حل مسایل اقتصادی ومعیشتی مردم حل شود   ‌کسی که ملیاردها دارد نوش جانش پیرزنی که فقط یارانه دارد راهم دریابیم  چه زیباست از حال هم باخبر شدن   اگر هر مطلب حقایق را جهت تشویق دوستان بنویسم یک عدهای میگویند از خود تعریف کرده یا خود نشان میدهد بخدا   هرگز چنین چیزی نیست   در محلی که زندگی میکردیم  یک خانم واقایی سرابی بودند  پدر ان خانم زمینی را وصیت کرده بود بفروشند عوضش به مکه بروند ان خانم دختر این اقا همین کار را کرد وچون‌تنها بود شوهرش اوستاد جعفر بنا را هم با خود برد  مردم دیگ  باینها حاجی اقا وحاجی خانم میگفتند  پسری داشتند بنام قاسم یکه ویکدانه  خیلی با ابرو بودند  چادری بتمام معنا در کلاسهای قرایت قران وهرکلاسی میرفت شوهر این خانم بنا سیمان کار بود  پاهایش ورم کرد دیگر قادر نبود  روی پا بایستد  همسایه پدر زنم اقای رضوانی بود ماهم تو ان کوچه   این مرد صبح توبرهای در کول داشت میرفت شب میامد  کسی نمیدانست چکار میکند روبروی خانه شان  بقالی بود بنام ربیعی بامن  دوست بود وقتی شیر شیشه ای میداد میگفت کمک ‌من کن با حترامت توصف شیر بگیرند  ‌گفته بودم کاسبی ات خراب هست  دو جعبه گوجه وبادمجان وسیب زمینی بیار دم درب خریدار زیاد دارد وبعد گفتیم خربزه و هندوانه وخیار اورد جلو مغازه ایشان لطف داشت  وانت بار را که میاورد زنگ میزد بیا یک دشن بمن بده دستت خوب است خربزه خیاری میگفتم دشنی میدادم یک شب تو‌مغا زه بودم این حاجی خانم  هی امد دم در و رفت عقب تر اقای ربیعی بمن گفت برو خانه ده دقیقه دیگر بیا  خیلی بهم برخورد رفتم  وامدم  بوسم ‌کرد گفت ببخش این حاجی خانم واقعا بیچاره هستند  ۵ شش تومان بمن بدهکار است نمیتواند بدهد  الان هم مهمان برای امده نیم کیلو برنج تایلندی وسه سیر روغن وشش تخم مرغ گرفت نسیه روش نشد جلو شما و نسخه شوهرش هم چند روز است پول ندارند  بگیرند ده هزار انروز دویست هزار  حالا بود مگر من شب خوابیدم  چون برای ما واقای امینی بنایی کرده بود وسلام وعلیک داشت  با اقای رضوانی شمس الله و برادر زنم گفتم چنین موضوعی هست  پدر زنم سی تومان خودم پنجاه تومان برادرزنم در مجموع صدتومان داخل پاکت گذاشتم    یک گونی برنج ایرانی و یک پنج کیلویی  روغن رفتم با خانمم زنگ زدم خانش گفت کیمدی  در را باز کرد جلو درب ایستاد گفتم میخواهم احوال اوستاد جعفر را بپرسم   اهان برنج وروغن را بعد از اینکه رفتم خانه شان گفتم پسرم اورد  حال واحوال پاهاش مثل خیک بود گریه کرد که ناتوان شدم میروم با این توبرام   اگر کسی کار کوچک‌بهم داد گاهی هم لباس ‌کهنه میگیرم میفروشم  بوسم کردم گفتم اوستاد جعفر خواهش میکنم روی‌حرفم حرف نزنی اشکش تمام نمیشد پاکت را در اوردم گفتم نسخهات را بگیر ونگران نباش   لباس  دست دوم هم نخر  انزمان دایی سید حبیبمن برادر سید حسن هاشمی میرفت امریکا  وسیله هاش را میفروخت تمام ظرف وظروف وچیزهای خوردنی لباس وتابلو پنکه کاز پیک نیک یک وانت زدم اوردم با یک کارگر خانه اوستاد جعفر خالی کردم   گفتم خورد خورد بفروش با پدر زنم بدون اینکه‌کسی بداند ماهیانه مبلعی در پاکت بهش میدادیم پاهاش بهتر شد قرض بقالی یا هرکس را دادند  بمخیرین فامیل گفتم هرکس میخواهد کمک بچنین شخصی بکند خدا شاهد است پسرش خودش خانمش نو نوار شدند بدان اینکه یکنفر مطلع شود  این خانم بیسواد بود خیلی هم قوی وهیکل دار، نمیدانست هیچ چیز فقط نماز میدانست  و حجاب را. بش گفته بودند وضعت بهتر شده خدا را شکر گفته بود خدا عمرش بدهد همسایه مون اقای یزدانی خیلی مسلمون باخدایی هست  کمک‌ کرده گفته بود اون بهایی گفته بود نمیفهمم چی میگویی خلاصه محل را‌ پر کرده بود  تو ان کوچه ما هفت خانوار جاسبی بودیم همه دوستمان داشتند   منزل دیوار بدیوار ما  جلسه خانمها بود  چندین زن جمع بودند که چندین سال ما را میشناختند ان خانمی که  سخنرانی و ارشاد میکرده بش گفته بودند تو این ‌کوچه ‌مردم با اینها رفت و امد میکنند   صحبت را شروع میکن  که عزیزان شنیدیم شما با این انسانهای نجس رفت و امد میکنید  اگر لباس انها تر باشد شما دست بزنید نجس میشوید دیوار خانه تان فلان  رفت وامد سم است  خیلی  حرفها  ‌گفته بود نه غداشون را بخورید نه داد وستد  جواب سلامشون را ندهید   حاجی خانم باصاحب خانه بش میگویند بس است   بیست سال با اینها بودیم جز محبت کاری با ما نکردند یکبار بما از دینشون نگفتند روز عاشورا هم  شکر میدهند  بما برای شربت پول گوسفند کمک ‌میکنند ان حاج خانم میگوید  منکه بدی ندیدم میخواهد ادامه بدهد پولش را میدهند میگویند دیگر نیا ولی محبت حتی بیشتر هم شد اگر  مات ‌کروگان هم‌ گوش بحرف غریبه ها‌ نمیکردند  همه باهم هم دل، جاسب اباد تری داشتیم  دلی شکسته نمیشد که نتوان بند زد بخدا ملت جاسب ملت خوبی است درست وراست هر چیز را فقط خدا‌میداند   انقدر ملت جاسب درستکار بودند فقیر وغنی شان زمانی  کروگان چند سر گله داشت‌چوپانهاش یک توبره داشتند پراز اذوقه و یک خیگوله برای گور ماست چوپان‌حق داشت باندازه خوراک خودش شیر بدوشد وگور ماست بخورد   البته بنوبت از گوسفندان هرکس خدا رحمت کند مسلم ژعفری فرزند مند علی را یک روز در ویشه  ناهار که میخورده یکی ازبچه ها بش میرسد گور ماست دعوتش میکند چقدر بش مزه میدهد  میگوید یک مقدار پول بهت میدهم مادرم شب بیاید گور ماست ازت بگیرد میگوید نه هرگز من حق دارم بقدر خوراکم شیر بدوشم بیشتر دزدی است    طرف میگفت افرین  انقدر مردم حسابگر بودند  باور بفرمایید انقدر خاطرات دارم‌ که بنویسم با اینکه بدرد شاید نخورد یک کتاب میشود چیزی که من فهمیدم  اگر مهربان بودی وتوکل فقط بخدا کردی  همه کارها جور میشود شرمنده

داستان سوم

Picture
 
با درود و وقت بخیر عزیزان. در زندگی که زندگی می‌کنیم و بعضی مواقع از اوضاع زمانه می‌نالیم، بیایید تا هستیم زندگی کنیم، خدمت کنیم، دستورات حق را اجرا کنیم و در حق همه دعا کنیم.
 
این جوان خوش‌تیپ یلی از کروگان جاسب، فرزند آقای عبدالله اسماعیلی و جواهر خانم ناصری است. این جوان آخرین فرزند بود که وقتی مادرش حامله بود، دکتر گفته بود باید به تهران بروی. جواهر خانم به منزل پسر و عروس بزرگش آمد و ماشاالله به دنیا آمد. از روز اول تمام وجودش پر و قوی بود. وقتی به جاسب رفت، در کودکی به اندازه یک جوان زور داشت.
 انقلاب که شد و پدر و مادرش آواره شدند، پدرش از ناراحتی به تهران آمد و سکته کرد. کسی که یک عمر دختر و زن دنبال گله و گوسفند دویده و روز و شب قالی بافته بودند، یک‌مرتبه گفتند "گورت را گم کن". شبانه دخترها را آوردند تهران و خودش هم آمد. سکته کرد و نصف بدنش فلج شد. خوشبختانه خانه ‌کوچکی خریده بود و در آنجا ساکن شدند. خانمش با ماشالله که‌ جوانی شده بود، در ده مانده بودند تا گاو و گوسفند و زندگی را بفروشند. پسر بزرگش رفته بود کمک مادرش. حسین شیر قلاب و ارانی لوبیا و یک مقدار جنس ازشان خریده بود. یک عده محبت کرده بودند و به خانه ایشان ریخته بودند. سر و صدا. حسین شیر قلاب مرد نازنینی بود. کمی آرام کرده بود و همه را رد کرده بود. به اینها گفته بود: "ترا خدا شبانه بروید وگرنه امکان ‌کشتن شماها هست. بیخود چرا کشته شوید و نام ننگی روی کروگان بماند؟"
 
آتش آن زمان خیلی تند بود. این هم حکمت الهی بود. این عزیزان کلید خانه را به نورالله، برادر مشهدی عبدالله، می‌دهند و از طریق گذار به ونجا، شبانه در برف، آقا اسماعیل اسماعیلی و امرالله و ماشالله و محمدرضوانی دامادشان و جواهر خانم به مزرعه وسط راه می‌رسند. داخل اطاقک می‌شوند، آتش می‌کنند. صبح پیاده تا سر جاده ‌کاشان می‌روند و ماشین سوار می‌شوند. جواهر خانم و ماشالله پاهایشان یخ زده بود که تا آخر عمر می‌نالیدند.
 
بلی، صحبت ماشالله بود. عزیزان امروز همه باسواد و بامحبت هستند و دوست دارند حقایق را بدانند و بیاموزند که هرگز ظلم نکنند. شاید این مظالم درس عبرتی برای همگان باشد. ماشالله نوجوان تپل و قوی به چراغ برق شاگرد مغازه شد. آنقدر هوشیار بود که همه عاشقش بودند. تا قبل سربازی پولی فراوان جمع کرد و وقتی آمد، با برادرانش مغازه خریدند و شد تاجر. روز به روز بر رونق کارشان افزوده شد. با یک دختر عزیز که نوه آقا جمال عفاری بود ازدواج کرد. روز اول به خانه‌اش گفت: "تو عشق منی ولی پدر و مادرم تاج سر من هستند. با مادر پدرم هرکدام تو یک اطاق می‌پزید و می‌شورید. فکر کن پدر و مادر خودت هستند و من هم نوکر پدر و مادرت هستم."
 
این جوان برومند به پدر و مادرش گفت: "جان بخواهید در اختیارتان می‌گذارم." البته پسران دیگرش هم خیلی محبت داشتند. این عروس چقدر با پدر شوهر و مادر شوهر و همه صمیمی شد. کار به جایی رسید که ماشالله مغازه و یکی دو خانه در فردیس خرید. زندگی لوکس. آنقدر دست و دلباز بود که هرکس مسلمان بهایی به درب مغازه می‌رفت، غیر ممکن بود بدون ناهار برود. چهارتا خواهرهایش هم تو محل بودند.
مشهدی عبدالله احساس تنهایی نمی‌کرد، ولی تمام داستان زندگی‌اش و صدمات و بلایا را با دست فلجش نوشت. نمی‌دانم الان پیش کیست. ماشالله طفلک چند سال از ازدواجش گذشت و بچه‌دار نشد. هرچه هزینه کردند، گفتند خانمش یک عملی باید بکند شاید بشود. اثاث و زندگی را فروخت و رفت ترکیه و بعد آمریکا، ولی معالجه انجام نشد. دلش پیش پدر و مادر دوباره برگشت و به کار مشغول بود. از انگشتانش هنر می‌ریخت. این کار خدا بود. زندگی لوکسی تهیه کرد که خیلی‌ها شاید در خواب هم نبینند.
 
پدرش فوت کرد و مادرش ماند. همه مواظبش بودند. این جوان سربازی که بود، کرمان پسر من خیلی علاقه به ایشان داشت. عروسی که کرده بود، ما پاگشا کردیم با پدر و مادرش. چه روز خوبی بود. پسرم احسان رفته بود کرمان پادگان ملاقاتش، دست پر هم رفته بود. خیلی جلو دوستاش افتخار کرده بود. خلاصه کنم، اسفند ۱۳۸۵ مریض شد. او را بردند بیمارستان و بستری شد. زنگ زد خانه ما حال و احوال گفت. گفت داداشم احسان کجاست؟ گفتم بیرون است. گفت اگر دو تا مرد در فامیل قبول دارم، اول تویی، دوم پسرت احسان. گفت شماره موبایلم را یاد داشتید، مستقیم زنگ بزنید. فردا هم با احسان زنگ می‌زنم.
 
خلاصه چقدر با من و خانمم خوش و بش کرد. گفت اول زندگی مرا پاگشا کردید، چقدر به داد پدرم رسیدید. فردا زنگ زد با پسرم صحبت کرد و پسرم رفت ملاقاتش. وقتی آمد گفت: "بابا این دنیا نکبت بار مفت نمی‌ارزد. به کسی نگویی ماشالله هم می‌گوید زندگی هیچ مزه‌ای دیگر ندارد، بچه به چه درد می‌خورد." خلاصه پسرم هم گفت: "نه بابا، این دنیا بچه به درد می‌خورد. مردم دورو و بی‌محبت هستند." خلاصه دو روز بعد در اسفند ماه زنگ زدند و گفتند ماشالله سکته کرد و فوت کرد.
 
خدا رحمتش کند. صندوق گلستان جا نمی‌گرفت. در مراسمش، خدا می‌داند چقدر تاج گل آوردند. چه حالت روحانی‌ای در مراسمش بود. جناب حیرانی با آن صدای رسایش نماز تلاوت کرد و جناب روحانی یک مناجات خواند که هوش از سر می‌برد. دوستان چراغ برق، مسلمان و بهایی می‌گفتند خوشا به حالش. آخر ماها در مراسم جزع و فزع و داد و بیداد نمی‌کنیم، چون می‌دانیم و حق فرموده جنس عنصری که از خاک به وجود آمده به خاک بازمی‌گردد. پسر گفت خوشا به حال ماشالله، آنقدر دوست داشتم در مراسم من هم این عزیزان باشند و مراسمم را اجرا کنند و کسی اشک نریزد. گفتم نگو پدر.
 
خلاصه، پذیرایی ناهار از تمام نمودند و خانمش تنها شد. تا شب عید، پسرم حتی ریشش را نزده بود. صبح عید رفته بود حمام و ریشش را زده بود. بوسش کردم و بغلش کردم. روحم تازه بود. دو مرتبه تا بیست فروردین ریشش را نزد. آخر شب گفتم پدر، عید ریشت را زده بودی، ماه شده بودی. خدا بیامرزد ماشالله را، برو حمام ریشت را بزن. گفت پدر خواهش می‌کنم بچه نیستم، بگذار راحت باشم. ساعت دوازده رفت حمام و یک آمد بیرون. طبقه بالا می‌خوابید. من فهمیدم آمده بیرون ولی ندیدمش. صبح زود رفتم سرکار. طفلک بلند می‌شود صبحانه نخورده. با دوستش قرار بود بروند دکتر. جای خوابش پهن رفته بود، گفته بود به مامان یا بابا زنگ بزنم نگران نباشند. روز ۲۱ فروردین ۸۶ بود. می‌رود زنگ بزند. یک‌مرتبه گوشی در دستش سکته قلبی می‌کند. داد می‌زنند، همسایه‌ها می‌آیند، می‌بینند تمام کرده. دکتر آمده بود، گفته همان پشت میز تلفن سکته کرده. شما نمی‌دانید چقدر سخت است شنیدن چنین چیزی. که به او الهام شده بود. چون ماها در هر فرمی باید مذهب را بنویسیم یا باید بگوییم به ماشین بهشت زهرا که ما بهایی هستیم.
 
چون پسرم خیلی تعریف می‌کرد از انسان‌هایی که بعد از مرگ اعضایشان را هدیه می‌کنند...
 
در پزشکی قانونی خواستم یگانه پسرم هست غضو مفیدش را بردارید، اگر کسی بزندگی رسید، بوی پسرم را بکشم. گفت: "تسلیت می‌گویم، ولی معذورم، چون از شماها قبول نمی‌کنند." هر چه گفتم بهمین بچه قسم می‌خورم، ما خدا و پیامبر و امام‌ها را قبول داریم. گفت: "خدا صبرت بده، اسرار نکن." گفتم: "چشم."
 
فرداش که جنازه را اوردند، گلستان جاوید خاوران ازاد بود، بیش از پنجاه تاج گل بزرگ. دوستان و اقوام، چقدر دسته‌های گل، وقتی پسرم را می‌شستند، چهره زیبایش را دیدم. طفلک بالبخند، مثل اینکه بخواب رفته. بوسش کردم و دیدم ریشش را ستاری زده، چقدر خوشگل. به همه اعلام کردم: "هیچ کس حق گریه ندارد، پسرم هدیه اللهی بود. این جهان براش تنگ و تاریک بود، الان جای بهتری هست."
 
جلسه اش منزلمان دو صف از دو طرف ده دقیقه پذیرای و یک مناجات، تمام اهالی و کسبه شرکت کردند و یادش را گرامی می‌داشتند. در روز خاکسپاری، یک عده دیدند، خیلی شلوغ است، رفتند هشتصد نفر، ناهار نوش جان کردند، فیلمش هست. چند سال می‌گذرد، چون ایشان خطاط بود، توکار شبرنگ بود و مکانیک بود، خیلی بدرقه خوبی ازش کردند، عزیزان بهایی و مسامان تا هستید، قدر هم را بدانید، اجل سنگ است و ادم عین شیشه. یادم رفت عرض کنم، در مراسمش که دوست داشت مثل ماشاالله برگزار شود، هم‌جناب حیرانی نمازش را خواند، با همان لباس و همان تیپ و مناجات، پشت سر نماز. جناب روحانی تا بعد از مراسم خودم را‌ نگه داشتم و خانمم، دخترم مظلومانه، اشکش جاری بود. وقتی سوار ماشین شدم بسوی تالار پذیرایی، مثل رکبار، اشک از چشمانم جاری، واقعا سوختم. خدا قسمت کسی نکند. وجواهر خانم اخر سال الزایمر گرفته بود، بش گفتند: "ماشاالله، پسرت دوباره رفته خارج." باور کرده بود، ولی احسان مارا بش گفته بودند ایشون عین مادرم و همسال مادرم بود. رفتم یک روز ببینمش، خانه عزیزالله پسرش هی نگاه نگاه به من کرد، گفت: "پوشو بیا، پهلو من بشین، بغلم." گفتم: "تو عین امرالله پسرم هستی، بمیرم برای دل شکسته ات." و اشکش جاری شد. انقدر نازش کردم. گفتم: "یک مناجات براش بخوان." گفتم: "می‌خونم، باید همه بخوانید." روح ماشالله و احسان، دو یار دیرینه و ناکام. ماشالله ارزوی بچه داشت و پسر من قسمت نشد ازدواج کند.
خواندن این دلنوشته‌ها واقعاً دل را آرام می‌کند و فهم می‌دهد که دنیا فانی است و باید خدا را در نظر گرفت و نسبت به خلق خدا مهربان بود. پسر بنده، ماشالله اسماعیلی، حکمت خداوند بود و فوت کرد، اما عزیزانی در کروگان جوانانشان در جبهه و جنگ کشته شدند، در راه دین و وطن، ناموس. آنها واقعاً ارزش والایی دارند.
 
بله، من می‌توانم شرح حال شهدای جاسب را بنویسم، تا باز هم خاطره‌های آنها تازه شود و ببینیم چه کسانی ایثار کردند، حتی از جان خود. امیدوارم این داستان‌ها افکتخیل کنند و ما را به یاد دوران‌های پر از ایثار و شجاعت بیاورند.
 
شهدای جاسب واقعاً افتخارند. آنها همواره احترام و تقدیر مردم را به دست آورده‌اند. آنها هیچ‌گاه در گروه‌های مخالف حضور نداشتند و در جرائمی مانند کلاهبرداری، قاچاق فروشی، دلالی و ادم فروشی هیچ‌گاه دست نداشتند.
 
بنده شصت ساله‌ای که ساکن طهران هستم، هر جا خودم را معرفی می‌کنم، می‌گویم: "مصطفی یزدانی جاسبی." جاسبیها ملتشان باهوشند و حیف موقعیتی که نداشته‌اند، محرومیت بوده است. الان وضعیت آنها خیلی بهتر شده و همه فامیل‌هایشان در شهرها هستند و می‌توانند خرد خود را بکار بگیرند.
 
در انتها، باید گفت که وحدت و یگانگی جاسبیها بسیار مهم است. شوراها باید همدل و همزبان شوند و قلب‌ها به یکدیگر نزدیک شود. این دنیا خوب است، اما همچنان در بهشت باشید، تا بتوانید زیبایی‌های بهشت را تجربه کنید.


Picture
Picture

​داستان چهارم

امشب آقای MH، مزدور انگلیسی حجتیه وابسته، مطلبی نوشته که چون شر است، بخدا قسم، دلم می‌خواهد این‌ها جمع شوند جلوی مسجد امام حسن و من تنهایی با اخلاق خوب به آن‌ها ثابت کنم که تمام کارهایشان دروغ و حقه‌بازی است. گفته‌ام مطالعه یا تحقیق کن؛ اما نفهم تحقیق نمی‌کند. پدر همین عزیزان شهید جاسب چهارصد متر زمین را ضبط کرده و دور آن دیوار کشیده و آن را به قیمت هشت میلیارد گذاشته‌اند. این اسلام نابشان است. شصت سال است که ملک ناصری‌ها و عمه رضوان، زن بیوه را خورده‌اند. وقتی به او گفت که امسال چیزی بما نمی‌دهی، دست به شلوارش زد و گفت "می‌خواهی؟ بفرما".
خود اصغر روبروی آسیاب در ده، ساختمانی که ساخته سلخ ده بود، پدر بزرگ من وقف کرده بود و دست صادقعلی بود، چون رعیت یزدانی بود. درخت گردو هدیه بنوهاش بود که شصت سالش است و فلج است. طفلک بمن می‌گوید "عمو، رفتی جاسب ببین درختم گردو دارد". این‌ها باید از درد بمیرند. خود اصغر گفته چند سال من تو بهایی‌ستیزی بودم، حال پشیمانم. به تمام مقدسات بهایی‌ها یک مرگ بر کسی نگفته‌اند و جزو هیچ دسته براندازی نیستند. خدمتی که بهایی‌ها به ایران کردند، تاریخ می‌داند. ثابت پاسال ۶۴ کارخانه و شرکت داشت، مهندس ارجمندها چقدر ثروت، هزاران بهایی هیچ بخلی نکردند. لعنت بر پدر کسی که وابسته به اسرائیل یا هر کجا باشد. عزیزانی معصوم را اعدام کردند. پدر زنم، فردوسی، دوستم بابازاده، زمانی و خیلی‌ها.
الهی از سوز دل می‌گویم، مرامم نیست ولی این مزدوران جیره‌خور، چنان بلایی سرشان بیاید که شهدای معصوم بهایی را جاسوس وابسته ندانند. دختران شیراز، پانزده ساله تا بیست ساله، به جرم اینکه ما نظم اداری داریم و بچه‌ها از کودکی درس اخلاق و ادب می‌آموزند و از کار زشت بر حذر می‌شوند، نوجوانان و جوانان را آموزش بهت زندگی و احترام به قانون و احترام گذاشتن یاد می‌دهند. مفت‌خور در ما نیست. خودمان در خانه به بچه‌هایمان درس می‌دهیم. الان پانزده زن را که هر کدام دو اولاد کوچک دارند، هر کدام به پنج سال زندان محکوم کردند. درد بسیار است. من که در خانواده بهایی به دنیا آمدم، خودم عشقم محبت، مهربانی و خدمت بوده است. یک انحراف کوچک در دیدن ندیدم، جز دعا و مناجات و صداقت.
شما تمام زندان‌ها را بگردید، یک بهایی قاچاق فروش یا دزد پیدا نمی‌کنید. این نادان‌ها آبروی اسلام را می‌برند. بخدا، سیره پیامبر و حضرت علی این نبوده است. دین بهایی تقیه ندارد. تا پای جان ایستاده‌اند. نمی‌خواهیم کسی بر مزار ما اشک بریزد، ولی توهین چنین افراد را به حق واگذار می‌کنیم و جوابش را می‌گیرند، شک نداریم. همه را از دین بری کرده‌اند. مملکت ارث پدرشان است. همین آقا سال قبل گفت اگر پشت گوشتان را دیدید، جاسب را هم خواهید دید. نمی‌خواهم در گروه بنویسم، اگر شماها به مال مردم و وابستگی به نوایی رسیدید، فقیرترین ما نه محتاج کسی است. بچه‌ها یا خودشان خانه زندگی ویلا در شمال یا کلاردشت، یا خانه باغ در دماوند و اطراف کرج دارند که این‌ها آرزوی یک روز آنجا را دارند. این‌هایی که مجبور شدند رفتند خارج، حرمتی دارند و رفاه. چقدر بچه‌هایشان دکتر، مهندس و تاجر هستند. حال این عزیزان، انقدر سم‌پاشی بکنند تا به خودشان برگردد. روز خندیدن ما هم فرا می‌رسد. به مرگ کسی نباید شاد شد، نباید ندیده قضاوت کرد.

​داستان پنجم

اتفاقاً گوشی یک نعمت خدادادی است که افراد باهوش آن را تهیه کرده‌اند، اما باید روش صحیح استفاده از آن را نیز بدانیم. گوشی برای ارتباطات و کارهای ضروری استفاده می‌شود. در خانه و محل کار، در رانندگی و حتی هنگام راه رفتن در خیابان، استفاده از گوشی جایز نیست. حتی اگر زنگ هم بخورد، باید یک گوشه ایستاد و سپس صحبت کرد.
در دو قرن گذشته، اختراعات و صنایع بسیاری به وجود آمده‌اند که در خدمت بشریت بوده‌اند، اما به شرطی که به درستی از آن‌ها استفاده کنیم. کسی که ماشین می‌خرد باید رانندگی خوب را یاد بگیرد، قانون را بداند و سپس پشت فرمان بنشیند. در غیر این صورت، خودش و ماشین را نابود می‌کند.بیاد بیاورید اول انقلاب، جلو پمپ‌بنزین‌ها و شعبه‌های نفت چقدر صف طولانی بود برای دو حلب نفت. بعد از چند ساعت انتظار، با چه زحمتی نفت را به خانه می‌آوردیم و در بخاری و چراغ می‌ریختیم. صنعت گاز آمد و دیگر نه شعبه نفتی هست، نه ظرف‌های نفت و نه صفی. گاز راحت در خانه‌ها موجود است. ولی همین نعمت را اگر بی‌احتیاطی کنیم، ممکن است خانه را منفجر و روی هوا ببرد.
یادتان هست یخچال‌هایی که برفک می‌زدند و تمیز کردنشان چقدر سخت بود؟ حالا چقدر راحت شده‌اند. تلویزیون‌ها سیاه و سفید بودند، هر کس رادیو داشت. ویدیو آمد، سی دی آمد و حالا کجا هستند؟ هر چه پیش می‌رویم، تکنولوژی مدرن‌تر و زندگی راحت‌تر می‌شود، اما باید فرهنگ استفاده از هر چیز را یاد بگیریم.
یادتان هست اتوبوس‌ها چقدر دود می‌کردند و گرم بودند؟ حالا مترو و بی‌آرتی همه با کولر مجهز شده‌اند. دنیا رو به پیشرفت است. زمانی درشکه سوار می‌شدیم و کیف می‌کردیم، حالا دوطبقه آمد. با الاغ در شهر سیب‌زمینی و پیاز می‌فروختند، با شتر بار حمل می‌کردند. کجا رفتند؟ همه چیز راحت شده است.
یادتان هست هر خانه یک سطل فلزی داشت جهت آشغال؟ شب صبور می‌آمد و داد می‌زد "آشغال"، باید می‌دویدیم که سطل را خالی کنیم. حالا همه چیز راحت شده است. بجای گرامافون، رادیو، تلویزیون، سی‌دی و ضبط، یک موبایل پنجاه گرمی کار همه را انجام می‌دهد.
می‌خواستیم یک زنگ به خارج بزنیم، باید توی مخابرات تو صف می‌نشستیم تا پنج دقیقه زنگ بزنیم. حالا در خانه با دنیا تصویری صحبت می‌کنیم. دنیا شده یک وطن و تمام خلق اهل آن. گذشته‌ها را باید کنار گذاشت و به روز شد، اما قانونمند.
چقدر ماها با قلم درشت مشق می‌نوشتیم. کجا رفت؟ انسان عاقل کسی است که هی نگوید "بابابزرگم اینطور، آنطور". حال باید چشم‌ها باز، گوش‌ها شنوا و از نعمات الهی بهره‌برداری کنیم. خداوند بهترین‌ها را برای بندگانش می‌خواهد، چه به وسیله پیامبران باشد، چه به وسیله افراد باهوش و خیر.
جاسب زمانی که ماشین آقا محمد یا امیر عربشاهی از وسقونقان نورش پیدا بود، ذوق می‌کردیم. حالا پشت سرهم ماشین، اتوبوس و مینی‌بوس داریم. شاد باشید، شاد زندگی کنید و شادی را برای همه بخواهید. تنها برای خودتان نباشید.
​والسلام.

​داستان ششم

حاجی اسماعیل، مردی الگو و خیّر بود. یادم هست سال ۱۱ تیر ماه ۱۳۴۶ که پدرم سکته کرد. ایشان با پدرم شریک آب بود. ما هم در تهران بودیم. شب، مادرم با برادر شش ساله‌ام به سراب باغ رفت. یادم هست که حاج اسماعیل متوجه شد و با یکی از پسرانش به مادرم گفت: "بی‌بی عمو، مگر ما مردیم؟ بروید خانه." پسرش را دنبالشان کرد تا منزل و تمام شب تا صبح آبیاری کرد. بنده چند روز بعد از تهران آمدم و رفتم از او تشکر کنم. گفت تشکر لازم ندارد، وظیفه من بوده. مادرت، نوه عموی من است. پدرت جوانمرد و بسیار مرد سالمی بود. من که دم از دین می‌زنم، اگر چنین کاری نمی‌کردم باید به انسانیت و دینداری‌ام شک می‌کردید. خدا بیامرزدش. او را بوسیدم و با اشک چشمانم گفت: "گریه نکن، هر وقت در زندگی مشکلی داشتی به من بگو. مدیونی به صد نفر حتی به نوادگانش. حاجی علی‌محمد، حاج محمد رضا، حاج محمد که هم‌سال من بود، حاج حسین و دیگران همگی بی‌آزار و خیّر بوده‌اند. در لوله‌کشی سال ۱۳۴۲ با لاده بیشترین زحمت را پدر و پسرها کشیدند. روح حاج علی‌محمد شاد. یک روز با مادرم و خانواده سر لوله بالاده بودیم. با ماشینش آمد. دسته بیلش از شیشه بیرون بود. حال و احوال گرمی به همه کرد و گفت: "ما هم کلبه درویشی داریم در خدمتیم." یکمرتبه بعد چند دقیقه ماشینش را سوار شد، بدون خداحافظی رفت. نیم‌ساعت بعد با یک ظرف پر خیار تازه و زردآلو آمد و گفت: "نوش جان کنید." بقدری خوشحال شدیم. به مادرم گفت: "شما خودتان صاحب همه چیز بودید. یک مشت نادان کاری کردند که قابل بخشش نیست." یادش گرامی. بنگاه نمک که پدرش بنیان‌گذار بود، چقدر جاسبی‌ها سر کار بودند و حقوق بازنشستگی از بیمه می‌گرفتند. همیشه باید مدایح نفوس کرد. خدا رحمت کند حاج محمد رضا را. دو سال قبل از فوتش در خانه باغش بود. با من برخورد کرد و کلی حال و احوال گفت. باید یک چای با هم بخوریم. رفتم و دیدم چه خانه دلواز و باصفایی دارد. کلی یاد گذشته کردیم و پذیرایی کرد. الوچه باغش رسیده بود، میل کردیم. گفت: "خانمت و بچه‌ها کجایند؟" گفتم: "خانه." آقا محمد یک کیسه نایلون الوچه بزور داد. بردم و به همه دادم خوردند. بخدا، بخدا خوبی گم نمی‌شود. به مردم محبت کنید. به قول سید رضای جمالی، روحش شاد، می‌گفت: "این زمین و خانه‌ها بجا می‌ماند، فقط صاحبش عوض می‌شود و ما دیگر نیستیم. پس تا می‌توانیم به یکدیگر محبت کنیم و عشق بورزیم." البته خیرین نیکوکار در حال حاضر هم در جاسبی‌ها زیاد است. خوشا به حالشان.

داستان هفتم

بهتر است آقای یزدانی یک مقاله دربارهٔ خاطرات و یادگارهای پسر و دختر دائی جناب سید داوود و شریفه خانم هاشمی، که از اقوام نزدیکشان بودند، بنویسند.
با درود، این متن را به شکل صحیح و با اصلاحات لازم برای شما بازنویسی می‌کنم:
بادرود، سروران عزیز. اشکم در امد که باید یادی کنیم از عزیزان دایی سید حسن و بچه‌هایش. همه می‌دانید که سید حسن هاشمی یک مرد صالح، سالم و زحمتکش بود. از بچگی به بعد پدرش را بفخرآباد و بید میرفت و پس از فوت پدرش، خودش در این مزرعه از صبح تا شب در سرما و گرما کار می‌کرد. صبح زود پیاده می‌رفت و شب پیاده یا سوار بر الاغ بر می‌گشت. تمام مزارع را با گاو شخم می‌زد و حتی املاک و اطراف دشت را هم شخم می‌زد. واقعاً فکر کنید، از صبح تا شب دنبال گاو و اهن سنگین چقدر خسته‌کننده است.
مهاجر بزرگ بالاسر اسیاب اربابیها، سیب ترشی و انگور بسیار داشت. یک روز صبح زود، وقتی داییم می‌رفته بود به طرف مزرعه، بش گفته بود: "سید حسن، تو از این باع ببری و با بچه‌هایت میل کنید؟" گفته بود: "کلید را اینجا زیر سنگ می‌گذارم، شما بردار، میوه بچین، بگدار، سر جایش." گفته بود: "هرگز چنین کاری نمی‌کنم، هر کس ببیند بگوید: 'سید حسن، تو باع مردم چه می‌کند؟'" آن روز خود مهاجر می‌گوید: "بیا تو، مقداری سیب میدهد بش." و گاهی سر راهش می‌ایستاد تا میوه بش بدهد. این مرد انقدر سالم و امین بود.
طفلک بر عکس برادرانش، خداوند پشت سرهم دختر هفت تا بش داده بود. خلاصه، زندگی‌امان نذر و نیاز کرده بود. خدا پسری بش بدهد که آقا داوود را خدا مرحمت کرده بود. بین هفت دختر چه ارزشی داشت؟ دخترها همه دوش تا دوش با بابا در مزرعه کار می‌کردند، اما سید داوود عشقش ماشین بود. از شاگردی شروع کرد، بعد با ناصر میرزانصیر مینی بوس گرفت و بعد هم با پراید کار می‌کرد و خرج زندگی را بدست می‌آورد.
متنی که فرمودید، به زبان فارسی است و نیاز به اصلاحات املایی و گرامری دارد. در ادامه متن را بازنویسی کرده‌ام:
وداییام، خدا بیامرزد. با قالیبافتن دخترها، مقداری املاک خرید. اقاداوود با گوهرخانم قربانی ازدواج نمودند. ثمره زندگی‌شان یک دختر و یک پسر به نام‌های سید ابوالفضل گردید و در این قالب، هلا خانم امجدی ازدواج کردند. روحشان شاد و یادشان گرامی. امیدواریم پسرشان طوری در ده رفتار کند که اسم پدر و پدربزرگش همیشه زبانزد عام و خاص باشد و بگویند: "نوه سید حسن است، پسر سید داوود."
دنیا فانی است، داییم چون عیلوار بود و دخترهای همسال دخترهایش شوهر می‌کردند. ایشان هم هر کس می‌آمد، دخترانش را شوهر می‌دادند و اختیار با زنداییم بود. عشقشان فقط شوهر کردن بود.
شریفه خانم، که بسیار دختر نازنینی بود و قانع و زحمتکش، با جناب حاجی رضایی رمضانی ازدواج کردند. که در آن زمان کدخدا بود و دو همسر داشت. با شریفه خانم که همسال مهانبخش پسرش بود ازدواج کرد. در طول زندگی، خداوند دو دختر با شخصیت، بادامادهای خوب و یک پسر به نام علی اقا نصیبش کرد. ایشان در طول عمرش قالی می‌بافت و ساده‌ترین زندگی را داشت و در منزل عطیمیها زندگی می‌کرد. چقدر مظلوم و محجوب و سربازیر بود.
خانم اقا مادر جهانبخش فوت نمد و راضیه خانم هم که اهل واران بود و بسیار با کمالات بود. مریض شریفه خانم امد در همان منزل تا لحظه عمر مواظب همسر بود. خدا رحمت کند.
دایی و زنداییم بسیار ساده بودند. هر زن مرده‌ای می‌آمد، دختر بش دادند ولی این دختران سوختند و ساختند. اخ نگفتند. قسم می‌خورم، داییم یک لقمه حرام نخورد. یکبار غیبت نکرد. با برادرها منوس بود. سید علی برادرش چون خانم اراکی مدهبی گرفته بود و سواد هم نداشت، کسی بود که روزی هفده رکعت نمازش را ترک نمی‌کرد. و سید یحیی برادر دیگرش که با سید علی از یک مادر بودند و پسرهای مرصع خواهر آقای فردوسی بودند و سید یحیی نزد داییش و دکتر محمودی درس خوانده بود. خط و انشا بسیار زیبا داشت. پنج فرزند داشت، که همه پرفسور دکترا هستند و مجبوراً در خارج هستند، چون اول انقلاب انهارا پاکسازی کردند، ولی عموها عشقشان بودند. سید جبیب و مادرم اغابیگم از نرگس خانم دختر کبل حسین بودند. داییم می‌گفت: "من مثل امام حسینم" و سید حبیب مثل حصرت عباس انقدر عاشق هم بودند.
یاد دارم زمانی که دایی سید یحیی زمین‌های فروغی را خریده بود و در اختیار دایی سید حسنم گذاشته بود. به دایی سید یحیی گفتم: "دایی، شما که جا سب نمیری. پیر مرد شده‌ای و در ده کشه باع و باغات داری، یک دانگ و نیم خانه پدری را به ملک هات بده." دایی سید حسنت دلش خوش باشد، یک پولی هم بدهد حلال باشد. گفت: "دایی جان، سید حسن جون بخواهد، خودم قواله نوشتم بنام دایی سید حسن." واقعاً من بطایفه مادرم مسلمان بهائی اش افتخار می‌کنم. همه سالم و صالح، روح همه شان شاد. چقدر خوب است بعد از فوت، هر کس همه بگوید: "عزیز بود."


داستان هشتم

​با عرض سلام و احترام به عزیزان، بدانید که دست‌تنگی ننگ نیست، بلکه یک افتخار است که با هر محرومیتی، از خدا شکر می‌گویید.
ما، همه بچه‌های کروگان جاسب هستیم. پدران و مادران ما در تمام تنگدستی‌های زندگی کردند و با ابرو بودند. هرگز نگفتند "نداریم" و حسرت دیگران را نخوردند. تا پنجاه سال پیش، چندین خانواده بودند که سرمایه و پول داشتند، و دیگران همه بزرگرا و زحمتکش بودند، اما قانع و شاکر. وقتی دومن زمین با قالی بافی و صرفه‌جویی می‌خریدند، عشق می‌کردند. آنها که زمین زیاد داشتند، گاهی آن را می‌فروختند تا بهتر زندگی کنند.
افتخار ما جاسبی‌ها این است که مسلمان و بهائی، هرگز دزد نبودند، و به روزی خود قانع بودند، چون درآمد کم بود و ماشاءالله، تولید مثل زیاد می‌رفتند. مردها شش ماه به طهران یا حلوایی می‌رفتند. کار دیگر پدر من، چندین سال پاییز می‌رفت ترازو دار نانوایی حاج اسماعیلی بود. عید می‌آمد، مادرم هم دو لنگه قالی بافته بود، یک چیزی می‌خریدند، همه به این صورت.
حتی زن‌هایی که بیوه شده بودند و با بافتن قالی، کمک در کشاورزی می‌کردند، به دیگران زندگی را با شرافت می‌گذراندند. همیشه در ده، چندین زن بیوه بود، ولی همه مقتدر و با ابرو بودند و بچه‌هایشان شاید الگو بودند و هستند.
حال خوشحالم که این استقامت‌ها باعث شده خداوند برکتی به بازماندگانشان دهد که حرف ندارد.
عزیزان، جاسبی بودن، جاسب افتخار است در دنیا. حال شاید یکی تخم کلک تلخ باشد، اما همه را به این چشم نباید دید. همیشه باید مثبت‌ها را دید. گذشته دیگر بر نمی‌گردد، اینده را هم کسی جز خدا نمی‌داند.
ما الان داخل اجتماعی هستیم که صداقت هست و نامردی و دورویی هم هست. حق کشی بسیار سعی کنیم اصالت خود را حفظ کنیم و از اشرار دوری کنیم. بدانید، تحت تأثیر قرار نگیریم، و منفی باف نشویم. مثبت‌ها را باید دید. بفکر همنوع بود، اگر بیچاره‌های در فامیل داریم، باید بهشان برسیم، و مرحم زخم‌ها باشیم، نه نمک روی زخم دیگران بریزیم.
چشم داشت بمال، کسی نداشته باش. هر چه می‌خواهیم، از خدا بخواهیم، فقط خودش. مستقیم خودش انقدر مهربان است و بخشنده.
فدای عزیزان پرحرفی، این عبد را تحمل می‌کنید. ممنون بخدا، همه را دوست داریم. جاسبی بودن، ساده زیستن را حفظ کنیم.
عزیزان، دل همشهری‌های خوبم، اصلاً فکر ابدانی ده شده سیاست، از گفته‌های دیگران، خیلی بد است. ما نباید هرگاه که رییس جمهوری که زمانش تمام شده، دیگری آمده باشد، مرتب انتقاد کنیم و از زحماتش نادیده بگیریم. برای مثال، جناب آقای رفسنجانی، حضرت امام (ره) باندازه اولادش دوست داشت و چندین کار ارزشمند انجام داد. در زمان خودش، درست است که مصادره‌های املاک بود و بیشتر مال‌ها بهایی، زردشتی و کلیمی‌ها بودند. به عنوان مثال، حدیقه‌های چندین هکتاری را به اپارتمان‌ها تبدیل کردند و به مردم دادند.
سعادت‌آباد، خانی‌آباد و خیلی جاهای دیگر، یکبار این کارهای خوب را نمی‌گوییم و از اول هم بزرگ زاده بود.
از سخنانش انسان لذت می‌برد، روحش شاد. هر کسی امده به مملکت، یک نوع خدمت کرده. آقای رییسی هم رفت به سوی پروردگار، هر قدمی برداشته، باید تشکر کرد. اگر راه باز باشد، روشنفکران نظر خود را به دولت و مجلس و رهبری مشاوره شود، خیلی کارها سهل‌تر می‌شود.
از قدیم‌الایام گفته‌اند کار کوچک را اگر با دم بزرگ بدهی، انجام نمی‌دهد، و کار بزرگ را با دم کوچک و بی‌اطلاع بدهی، از کارکردن عاجز است. خدا کند هر کس خدمت به مردم و وطن و دین و ایمان خودش را حفظ کند و افراد مومن، سلیم و فعال در رأس کار قرار بگیرند.
پاینده باشید، ترا خدا، نه شما عزیزان در رده‌هابالایید، که تصمیماتتون خیلی تاثیرگذار باشد. فقط مبارزه کردن باعث دلتنگی می‌شود. ما همدیگر را می‌شناسیم. از غیبت کردن و افترا زدن و تهمت زدن، به هر کس بپرهیزیم، و هر چه خیر است، پیش بیاید.

​داستان نهم (مراسم خاکسپاری خانم زهرا جوادی)

دوستان عزیز،
صبح امروز، جسم پاک خانم زهرا جوادی با حضور بیش از صد و پنجاه نفر از آشنایان و همسایگان در امامزاده زید به خاک سپرده شد. مراسم به‌خوبی برگزار شد و دختران و نوه‌های عزیزش، خانم برومن و آقا شیرزن، نهایت تلاش را کردند تا مراسمی شایسته برگزار کنند و همه را به پذیرایی و نهار دعوت کردند.
خانم زهرا جوادی زندگی‌اش را با اراده و عزت زیسته بود و با فعالیت‌های خود در بافتن قالی‌ها نشان داد که چقدر زحمت کشیده است. پس از درگذشت همسرش، با وجود اینکه دخترش تنها سه سال داشت و مادر بیوه‌اش را به عهده گرفته بود، با محبت و مراقبت زندگی خود را ادامه داد. زندگی او نمونه‌ای از ایستادگی در برابر مشکلات بود و هرگز از چالش‌های زندگی فرار نکرد. وقتی دخترش با آقا مسلم زعفری ازدواج کرد، او را به نزدیکی خود برد و با محبت به زندگی ادامه داد.
خداوند رحمتشان کند و دعا می‌کنیم که دختران و نوه‌هایش پایدار و با اراده باقی بمانند و نام نیکوی او را حفظ کنند. دوستانی که در محل زندگی او بودند، چقدر از ایشان تعریف کردند. این عزیزان هرگز فراموش نخواهند شد، زیرا همواره خوش‌رو و مهربان بودند.
بیایید با عشق و محبت همدیگر را پرورش دهیم و زندگی خود را از کینه، بخل و حسادت دور نگه داریم. ما همگی از درس‌های زندگی خانم زهرا جوادی الهام گرفته‌ایم و امیدواریم که از آن بهره‌مند شویم. تسلیت می‌گویم به دختران مهربانش، خانم برومن و آقا شیرزن، و نوه‌های گرامی‌شان.

داستان دهم

با درود
جناب قاسمی تظاهر نمی‌کند و حقیقت را می‌گوید. بنده چند بار با دوستان به مزاحمت ایشان رفته‌ایم. خدا چنان برکت به درختان ایشان داده که به‌راستی شگفت‌انگیز است؛ از بالنگ، گیلاس، زردآلو و قیسی که از ساقه درختان زده بیرون آمده و ایشان جعبه‌ای گذاشته تا علاوه بر چیدن و خوردن میوه‌ها، جعبه‌ها را هم پر کنند و برای خودی و غریبه تفاوتی قائل نشوند. ایشان معنی محبت و فضل اعظم الهی را به خوبی فهمیده است. خودشان، خانمش، بچه‌ها و عروس‌هایش، غیر از میوه و چای آتشی چیزی نمی‌خورند.

هرکدام از عزیزان که بخواهید، با روی باز از شما پذیرایی می‌کنند. اگر ده نفر مثل ایشان در جاسب بودند، همه به یاد ایشان می‌افتادند. خداوند سلامتی به ایشان و خانواده‌اش عطا فرماید و برای خانم محترمشان همیشه دعای شفا بخوانید. با وجود مریضی، ایشان با روی خوش پذیرایی می‌کند و اخلاق حسنه در وجودش است. نشستن با این عزیزان موهبتی است که نصیب هرکسی نمی‌شود.
میوه‌های ایشان را نمی‌فروشد؛ از گوجه سبز گرفته تا آلوهای پاییزی. ایشان درختانی کاشته که سال‌ها نام نیکشان بر سر زبان‌ها خواهد بود. کسی که با این عزیزان آشنا شود، هرگز احساس غربت نمی‌کند. خوش به حالشان.

داستان یازدهم : ​خاطراتی از روزگار ساده و صمیمی گذشته

این متن یادآور روزهای ساده و صمیمی گذشته است که مادران با صفا و تلاش‌های خستگی‌ناپذیر، زندگی را پر از معنویت و محبت می‌کردند. خاطراتی از روزهای اول انقلاب، هنگامی که مردم دهکده با همدلی و فداکاری در کنار یکدیگر بودند، و جوانانی که آوازهایشان در دشت‌ها طنین‌انداز بود. متن به زیبایی لحظات شیرین و دلنشین آن دوران را به تصویر می‌کشد.
با درود، چه خوش بودند آن روزها که مادرانمان پیراهن‌های بلند می‌پوشیدند و چارقد سفیدشان را زیر چانه سنجاق می‌زدند. صبح زود از خواب برمی‌خاستند، سماور را روشن می‌کردند، و گاو و بزها را می‌دوشیدند. شیر را در دَون می‌ریختند و آفتابه مسی به دست می‌گرفتند، جلوی خانه را آب می‌پاشیدند و جارو می‌کردند. نه فقط مادر من، بلکه همه مادرها. چه صفایی داشت زندگی‌های ساده! همه روی گلیم می‌نشستیم و صبحانه می‌خوردیم. یک تکه نان خالی هم در جیب خود می‌گذاشتیم تا وسط روز اگر گرسنه شدیم، بخوریم. آن نان گندم خالص بود و وقتی می‌خوردیم، از هر ساندویچی خوشمزه‌تر بود.
چه زیبا بود روزهای اول انقلاب! جهانگیر صادقی، که کمی از نعمت سلامتی محروم بود، با لبخند و یک فرغون، تمام زباله‌های ده را جمع می‌کرد. روحش شاد. آقا محمد مسعودی کجاست؟ او که در وقت بیکاری، سنگ‌ها و اشغال‌ها را از حوی‌ها بیرون می‌ریخت. عزیزانی که اکنون در گروه‌ها هارت و پورت می‌کنند جوان‌اند؛ یک روز برای اینکه بفهمند خدمت چیست، از سرچشمه تا بالای آسیاب ده، سنگ‌ها را با بیل بریزند بیرون، آن وقت بگویند ما عاشق جاسب هستیم.
خوشا آن روزها که صدای صدها خر و گاو در دشت بلند بود و همه به هم خدا قوت می‌گفتند. خوشا آن روزها که کمتر غیبت می‌کردند. خوشا آن روزها که هیچکس ادعای دینداری نداشت، ولی با بیسوادی مؤمن واقعی بودند. هر پیرزن و پیرمردی یاور بود. به ناموسم قسم، دروغ نمی‌گویم؛ چقدر دیگ‌های مسی توی حوض‌ها بود و کسی به آن‌ها نگاهی نمی‌کرد. اگر کسی گوسفند نداشت، خانه‌اش همیشه ماست و شیر بود. دل‌ها پر از رحم بود. صدای آواز جوان‌ها در دشت پیچیده بود. یادم می‌آید جوانی صدای قشنگی داشت، همچون ایرج چهچه می‌زد. یک نفر گفت: "بلبلان خاموش، خرها عرعر کنند." روحش شاد، سید هدایت به او گفت: "دایی جان، حرفت خیلی زشت بود. توی ذوق طرف زدی." گفت: "شوخی کردم." سید هدایت گفت: "شوخی هم زشت بود." سپس به او گفت: "بخوان پسر!"
هر چه از سه سالگی دیده و شنیده‌ام، همچون نوار در مغزم ثبت شده، ولی حال را فراموش می‌کنم. خوشا آن روزها که بوق ماشین آقا محمد یا امیر عربشاهز می‌آمد، ما می‌دویدیم استقبال و کیف داشت.

داستان دوازدهم: دادخواهی از بی‌عدالتی و ظلم

این نامه از بی‌عدالتی‌ها و ظلم‌های صورت‌گرفته علیه مردمی که اموالشان به زور تصاحب شده است، گلایه می‌کند و از مردم می‌خواهد که مال و اموال دیگران را بازگردانند و در برابر ظلم سکوت نکنند. نامه همچنین بر اهمیت عدالت و حق‌طلبی در اسلام تأکید دارد.
با درود، کجاست گوش شنوایی که غیرت امام حسین (ع) را بفهمد؟ اگر کسی حقیقتاً این غیرت را درک کند، به حال خود گریه می‌کند که چگونه ممکن است خانه یا زمین مردم را غصب کند و در آن نماز بخواند.
امثال مادر من و سی و پنج زن بیوه که به زور اموالشان را تصاحب کردند، دلشان به خرید از بنیاد خوش است. کسانی که به امام حسین اعتقاد نداشتند، امضا کردند و قسم خوردند. بهائی‌ها ترسیدند، خانه‌هایشان خراب شد و زمین‌هایشان لم یزرع باقی مانده است.
باغچه‌های دشت بالا دنگه با درختان بیش از صد سال است که لم یزرع مانده‌اند. به خدا، آه مظلوم شما را نابود می‌کند. بخود آیید، عزیزان ده. من این را با قسم به ناموسم و روح پسرم می‌نویسم؛ کلامی دروغ نمی‌گویم. شماها چقدر عاشق مهدی هستید؟
خانمی سالی ۷۳۰ بار از عشقش التماس می‌کند، یا مهدی بیا. پدران و بزرگان ما، که عاشق‌تر بودند، وقتی ندایی شنیدند، یقین پیدا کردند و ایمان آوردند. آن‌ها کتک خوردند، بیست هزار شهید شدند و برخی تا پای جان ایستادند.
به خدا، ما امام حسین (ع) را بیشتر از کسانی که گردو و بادام ما را می‌خورند، قبول داریم. برایش اشک می‌ریزیم، مناجات می‌خوانیم و به جان یکدیگر نمی‌زنیم. از همین‌جا می‌گوییم: مولای من و آقای من، تصدق وجودت؛ ما پیاده نمی‌رویم.
امام حسین همین‌جا هم هست، در جاسب هم هست، همان‌طور که خدا همه‌جا هست. بیایید مال مردم را پس دهید. دنیا سرابی بیش نیست، وفا ندارد. زندگیتان را پاک کنید.
یک نمونه از این ظلم، خانه حسین رضوانی است که برای زنی بود که هشت اولاد را با دربدری بزرگ کرد. او مجبور شد برود و به خدا اشک می‌ریخت و می‌گفت: "هوسم هست یک شب در بالاخانه‌ام بخوابم و بمیرم."
ای مسلمان مؤمن، حاجی رضا درب خانه را باز کرد و قسمتی از آن را با آقا ناصر عظیمی فروختند و بقیه را ساختند. پدر خانمش، علامرضا، می‌گفت دخترم به شوهرش می‌گوید: "اگر مال آن‌هاست، تکلیف را معلوم کن." شوهرش می‌گفت: "نه."
احمد رضوانی و نوه‌اش، روبروی خانه‌شان بودند و به آن نگاه می‌کردند. به نوه‌هایش می‌گفت: "ما اینجا به دنیا آمدیم."
جناب مرتضی رمضانی سوار بر موتور مارا دید، گاز داد و رفت درب خانه سید آقا.
عزیزان، بدانید که با هزار خدعه و دروغ، عده‌ای صاحب مال شدند و خیلی هم به دهانشان شیرین آمده.
جمهوری اسلامی فرموده که بهائی‌ای که در مقابل جمهوری اسلامی نایستاده، مال و جان و ناموسش در امان است. در تهران و برخی جاها هم که مصادره شده، برگشت خورده.
بیایید دوستانه و برادرانه حرف بزنیم. نگویید خودشان رفتند. بیشتر املاک امانت بود و خیانت در خیانت صورت گرفته است. اگر املاک را با عایدات چهل و پنج سال ازتان گرفتند، چون با دروغ وارد شدید.
مدرک موجود است و انسان‌های مومن در جمهوری اسلامی هستند. خدا خیرشان بدهد. اگر ما شهروندیم، هر کجا می‌توانیم زندگی کنیم. اگر نبودیم، ما را به دریا می‌ریختند؛ که اسلام چنین چیزی را اجازه نمی‌دهد. کسی که حضرت محمد (ص) و امامان را قبول دارد و دنباله‌رو شیعه است، حقش این نیست.

داستان سیزدهم: ​ارزش انسانیت و اخلاق نیکو

با درود به دوستان عزیز. من سواد چندانی ندارم، اما یک چیز را به‌خوبی فهمیده‌ام و بارها در گروه جاسب هم به آن اشاره کرده‌ام: اول باید انسان بود و بعد ادعای دین‌داری کرد.

فرقی نمی‌کند که ما خود را به کدام دین منتسب بدانیم؛ اگر اخلاق انسانی نداشته باشیم، ادعای دین‌داری بی‌معنی است. اگر کسی از لحاظ اخلاقی مشکلی دارد، می‌تواند از همین امروز شروع به ترک آن کند. اگر احساس می‌کند که فامیل و دوستانش از او دوری می‌کنند، باید بداند که مشکلی در رفتار او وجود دارد. اولین شرط انسان بودن، محبت کردن به هم‌نوع و دوست داشتن دیگران است. حضرت عبدالبهاء فرمودند: "دوست بدار تا دوستت بدارند." حضرت بهاءالله نیز فرموده‌اند: "اگر نفسی از اعمال نیک محروم باشد، امروز فرصت تدارک آن وجود دارد، زیرا دریای غفران آماده است و آسمان بخشش بر پا."

آیا چنین نسخه‌ای برای خود داریم؟ می‌توانیم بگوییم که من همان هستم که بودم؟ نه، باید خودمان را اصلاح کنیم، بخشنده باشیم و با گذشت. جناب سید محمد قاسمی، که در گروه تشریف دارند، گاهی از دلسوزی و دلتنگی عصبی می‌شوند، چون می‌خواهند همه سالم و درست باشند. امیدوارم همه درست شوند. من به‌عنوان یک دوست بارها به ایشان گفته‌ام که شما دارای خصلت‌هایی هستید که خیلی‌ها ممکن است به آنها غبطه بخورند.

ایشان باغ و ویلای بسیار زیبایی ساخته که روح هر تازه‌واردی را شاداب می‌کند. ایشان آنقدر به پدر خدابیامرزشان ارزش قائل بوده‌اند که باغشان را به نام "پارک سید علیرضا" نام‌گذاری کرده‌اند و به همه گفته‌اند که آزادید تشریف بیاورید و از آن لذت ببرید، اما به هیچ‌کس اجازه نمی‌دهند که هوای تازه مشروب‌خوری یا قلیان را به همراه داشته باشد. خودشان حتی اهل سیگار هم نبوده‌اند و کل خانواده‌شان نیز هم‌صدا و متحد در مسیر پدرشان حرکت می‌کنند.

ایشان حتی یک دانه از محصولات باغشان را نمی‌فروشند و می‌گویند: "بخورید و ببرید، کیف کنید." تاریخ چنین فرد باگذشتی به خود ندیده است. برای ایشان فرق نمی‌کند که شما مسیحی، مسلمان، بهایی یا سنی باشید؛ می‌گویند ما همه از یک درخت هستیم که شاخه‌شاخه شده‌ایم و تا زمانی که به کسی آزار نرسانید، محترم هستید.

ایشان در باغشان غذا می‌گذارند و پرندگان و حیوانات را از محبتشان سیراب می‌کنند. محبت ایشان به طبیعت و انسان‌ها نشان می‌دهد که چقدر محبت کردن مهم است. اگر محبت از دل نداشته باشیم، هیچ چیز دیگری نیز معنا نخواهد داشت.

با آرزوی موفقیت برای همگان.

داستان چهاردهم: ​اهمیت دوری از تعصب و دروغ‌ پراکنی در جامعه

​باید از جبهه‌گیری و تعصبات بیهوده دوری کنیم. بنده حاج شکرالله را به خوبی می‌شناسم؛ او مردی ساده‌دل، خوش‌قلب، ولی زودباور است. به دلیل قدرت و شجاعتی که داشت، همیشه در مقابل هر چالشی او را جلو می‌انداختند. دولت سایه‌ای که این طفلک به وجود آورده بود، همیشه با سروصدا همراه بود. بارها او را دیدم و حتی با بعضی از فرزندانش صحبت کردم. حاج شکرالله به من گفت: "من از شماها بدی ندیدم؛ شما دزد نبودید، دعوایی نبودید، دروغ‌گو نبودید." اما انقلاب که پیش آمد، کارهایی شد که نباید می‌شد.

آقای جمالی، بدانید که خداوند هم اگر حاج شکرالله اشتباهی کرده باشد، او را می‌بخشد؛ چرا که او به اشتباهات خود آگاه است و آنقدر با وجدان است که می‌گوید: "گوهر خانم آمد و از من چیزی خواست. داداشم حاج علی‌اصغر مبلغ ناچیزی به او داد. گفتم داداشم، این کم است، خودم بیشتر دادم." این را بارها از زبان خودش شنیدم.

وقتی به جاسب می‌رفتم، جز برخورد خوب چیزی ندیدم. حاج شکرالله گفت: "اگر دهتوان هست، بیایید. هر خبری یا ویسی که به شما می‌رسد، از خود ده است. عده‌ای منافق هستند که بشما یک چیز می‌گویند و در پشت‌سر چیز دیگری." من میدانم که شما دروغ نمی‌گویید، چون دروغ بدترین صفت انسان است. این خانم محترم باید بداند که دروغ‌گو کسی است که شعار "مرگ بر بهایی" سر داد و به خانه‌ها آتش زد، مردم را به کوه و دشت فراری داد و دروغ امضا کرد که "این‌ها به خارج رفته‌اند، خانه‌هایشان خراب و املاکشان بلااستفاده است." زمین‌هایی که درخت دویست ساله داشت، به یغما رفتند، املاک و خانه‌ها را صاحب شدند، و بسیاری از این املاک را فروختند و پولش را در بانک گذاشتند.

با کمال پررویی می‌نشینند جلوی جوانان و می‌گویند: "کسی کاری به کارشان نداشت، خودشان رفتند." این دروغ‌ها آتش به جان می‌زند. ما نباید پرده‌دری کنیم، اما اگر وقایع پیش‌آمده را با سند بنویسیم، همه خواهند فهمید. حتی وقتی یکصد نفر بعد از این وقایع امضا کردند که "جاسب را از لوث این بی‌دین‌ها پاک کردیم"، شورا موظف است جلوی آن‌ها را بگیرد. اولین اقدام، تخریب ماشین منوچهر مهاجر بود که خانمش مسلمان است و دو دخترش از ترس به ناراحتی اعصاب دچار شدند.

خانم محترم، بنده چندین بار به جاسب آمدم و با گوش خودم شنیدم که یکی از فامیل شما، خانمی که نام نمی‌برم، گفت: "باز سروکله این آشغال‌ها پیدا شد." ناراحت نشدم، ولی بدانید کسانی که ضرر کردند، زورگوها بودند. یک عده به نوایی رسیدند، اما جوجه را آخر پاییز می‌شمارند. امام حسین (ع) فرمود: "اگر مسلمان نیستید، لااقل آزاده باشید."

همه مردم جاسب می‌دانند که پدرم جوان بود که از دنیا رفت و مادرم مظلوم‌ترین زن جاسب بود. تابستان‌ها در جاسب بودیم، شب پشت پنجره‌ها طاق زدند و نوشتند: "تو که سیده هستی، یا یگرد مسلمان شو یا بهت تجاوز می‌کنیم یا گورت را گم کن." این نوشته هنوز موجود است و پیش برادرم است. مادرم ترجیح داد همه‌چیز را رها کند.

ظلمی که بر ما رفت، کمتر از ظلم داعش نیست. ما فحش ندادیم، کسی را نزده‌ایم، فقط گفتیم "یا الله المستغاث، خدایا خودت به فریاد برس." جاسب توسط چند نفر که تعدادشان از انگشتان دست کمتر است، نابود شد. عده‌ای ساده‌دل هم همراهی کردند و عده‌ای از ترس سکوت کردند. جاسبی‌ها از قدیم متحد و راست‌گو بودند.

داستان پانزدهم: یادآوری از همدلی و شفقت در گذشته

​شصت سال پیش، به مسجد امیرآباد رفتیم. واعظ آن مسجد، سخنان بسیار زیبا و آموزنده‌ای می‌گفت. او می‌دانست که چند نفر بهایی هم در جمع حضور دارند و با درایت و احترام، به اهمیت صله‌رحم اشاره کرد. گفت: "صله‌رحم این است که حتی اگر نخواستید به خانه فامیلتان بروید، حداقل زنگ بزنید و بگویید تسلیت می‌گویم." پس از سخنرانی او، عده‌ای از ما، از جمله جناب رزاقی، صادقی، عبدالکریم رضوانی و بنده، با هم صحبت کردیم و بعضی دیگر خودشان را به منبر نزدیک کردند تا از ما فاصله بگیرند.

در آن زمان، برای مراسم هفتم در خیابان ناصر خسرو اعلام شده بود. اما یک ساعت بعد از آن، با آقا ناصر تماس گرفتند و گفتند: "اگر این بی‌دین‌ها (بهایی‌ها) بیایند، ما نمی‌آییم." جناب رزاقی هم تماس گرفت و توصیه کرد که نیاییم.

به خدا قسم می‌خورم، اگر ایمان واقعی در دل‌ها بود و محبت به جای تظاهر رواج داشت، جاسب را با همدلی به گلستان تبدیل می‌کردیم. به یاد دارم که در دل ما چه می‌گذشت و دل مردم چه رنج‌هایی را تحمل می‌کرد. فقط می‌گویم: خداوند شاهد و آگاه است.

به یاد دارم زمانی که یک فامیل، تمام درخت‌های گردوی ما را تصاحب کرده بود و سر آن دعوا داشتند. با خودم گفتم: "نکند این اختلافات موجب ناراحتی روح پدر و مادرم شود." زنگ زدم و گفتم: "اگر پول لازم دارید، ما حاضر به کمک هستیم. فقط نگذارید این مسائل باعث آبروریزی در ده شود. ماه صفر است و به امام حسین قسم، اگر کلامی دروغ بگویم." وقتی زنگ زدم و گفتم: "سلام آقای فلانی." او پاسخ داد: "نمی‌شناسم." گفتم: "مصطفی یزدانی هستم." باز هم گفت: "نمی‌شناسم." گفتم: "همان کسی که تمام گردوهای ما را بریدی و فروختی." با عصبانیت گفت: "نمی‌شناسم!" و تلفن را قطع کرد. هر چقدر تماس گرفتم، دیگر جواب نداد.

حال سوال اینجاست که او مسلمان است یا ما که حتی آزاری به مورچه هم نمی‌رسانیم؟ درد بسیار است؛ هرکس به جایی وصل است و تهدید می‌کنند. شبی نیست که خواب جاسب را نبینیم. به خدا قسم، همه ما خانه و زندگی داریم. بچه‌هایمان ویلا دارند، باغ، ویلا با استخر دارند. آن‌ها که به خارج رفتند، بچه‌هایشان دکتر و مهندس شده‌اند. خداوند بسیار مهربان است، اما تا زمانی که دل‌ها به هم نزدیک نشوند و خیرخواه هم نباشیم، روی روز خوش نخواهیم دید.

​داستان شانزدهم: ​یادبود جهانگیر خان بهامین: نماد مهر و همبستگی

Pictureجهانگیر خان بهامین
صعود جهانگیر خان بهامین چون آتشی بر قلب‌های مهربان ما شعله‌ور شد. این بزرگوار که نامش جهانگیر و جهان‌بین بود، چنان محبتی در دل‌ها ایجاد کرده بود که پرچم مهرش در قلب‌ها برافراشته بود. صعود او چنان تأثیری بر من گذاشت که با خود گفتم، با هر وسیله‌ای که شده، حتی با اتوبوس، باید در مراسم این عزیز شرکت کنم. آن روز با مراسم اربعین هم‌زمان شده بود و اتوبوس‌ها همه به کربلا رفته بودند. در دلم گفتم: "یا جمال مبارک، کمکم کن." در همین فکر بودم که جناب امان خان روان‌بخش، که از فامیل‌های جهانگیر خان است، تماس گرفت و گفت: "خبر داری جهانگیر عزیز صعود کرده؟" گفتم: "بله، برادر عزیزمان از آفریقا تماس گرفته و خبر داده است." گفت: "چهار صبح حاضر باش، می‌آیم دنبالت تا به مراسم برویم." اشکم سرازیر شد؛ گویی روح جهانگیر خان وسیله را برایم فراهم کرده بود. تا ساعت چهار صبح حتی یک دقیقه هم نخوابیدم.

صبح زود با همسر محترمش به مراسم رفتیم. وقتی رسیدیم، مردم در حال دیدن چهره نازنین او بودند. جمعیتی بیش از هزار نفر، همه با ماشین آمده بودند. چنان وحدتی که در آنجا دیدم، در دنیا بی‌نظیر بود. حدود سیصد نفر مسلمان و بقیه بهایی بودند و مراسم روحانی را با تمام شکوه برگزار کردند. چادری بزرگ برای سایه‌بانی از کودکان برپا شده بود. نه یک موبایل روشن بود و نه دود سیگاری به چشم می‌خورد. مردم از همه اقشار آمده بودند و هرکدام از صفات نیکو و حسنه جهانگیر خان صحبت می‌کردند و آرام اشک می‌ریختند. 

این مرد بزرگ، دو فرزند، یک دختر و یک پسر، داشت که هر دو ازدواج کرده‌اند و اخلاق بهایی، سواد، و وقار را به ارث برده‌اند. سه وانت پر از آبمیوه، کُک و شیرینی برای پذیرایی از مردم آماده کرده بودند. چنان وحدتی در میان بویراحمدی‌ها دیدم که هرگز نظیرش را ندیده بودم. عزیزانش ناهار و شام را برای همه حاضرین تدارک دیده بودند. ناظم جمع، فردی بود بی‌نظیر و دریایی از علم، که مناجات‌ها را با چه لحنی می‌خواند.

بسیاری از دوستان جهانگیر خان که او را ندیده بودند، در مراسم بسیار منقلب شده بودند. خانمی مسن اشک می‌ریخت و می‌گفت: "آرزو داشتم جهانگیر نمازم را بخواند، اما لیاقت نداشتم." به او گفتم: "خانم، ناامید نباش." جلسه تذکر تا نزدیکی‌های ساعت دوازده شب ادامه داشت و خانه و کوچه پر از جمعیت بود. خوشا به حال جهانگیر خان که چنین جمعیتی به خاطر او گرد هم آمده بودند. حتی عده‌ای از قزوین، اهواز و شهرهای دور هم برای شرکت در مراسم آمده بودند. همسر و خانواده او سنگ تمام گذاشتند. من به خودم می‌بالم که فامیلم با چنین شخص بزرگی ازدواج کرده بود. می‌دانم که همسر، دختر، پسر و عروسش راه او را ادامه خواهند داد.

جهانگیر خان هرگز نمرده است؛ جسمش به خاک سپرده شد، ولی روحش در آغوش طلعات مقدسه است و راهگشای عزیزانش خواهد بود. من یاد گرفتم که می‌توان خوب بود. او نماد تمام کمالات انسانی بود. خوشا به حالش که خداوند به همسر محبوبش و بستگانش صبر عنایت کند. بدانند که او زنده است و یاورشان خواهد بود.

در این جمع، جای سعید خان ذکایی خالی بود، ولی خواهران و برادرانش چقدر فعال بودند. خلاصه کلام این است: خدا کند احبا و دوستان از این وحدت و اتحاد درس بگیرند. از جناب جمالی نیز که همیشه در اخبار، بشارات و خدمات پیش‌تاز بودند، خالصانه تشکر می‌کنم. آنچه بیان شد، قطره‌ای از دریای محبت این عزیزان است.

دیشب هم یکی از عزیزان، چنگیز روان‌بخش، زحمت کشید و مرا تا درب منزل رساند. روحش شاد و یادش گرامی.

​داستان هفدهم: ​ارزش خدمت و محبت در زندگی: یادداشتی به یاد جهانگیر خان بهامین

Picture
چند روز از مفارقت دوست عزیزمان جهانگیر خان بهامین گذشته است و همچنان اعصاب و روانم به‌هم‌ریخته است. چرا که به این فکر می‌کنم، چرا ما تا زنده‌ایم، به خودمان و اطرافیان توجه کافی نداریم و از وجود برگزیدگان امر الهی بهره نمی‌بریم.

در مراسم جهانگیر خان بهامین به این نتیجه رسیدم که انسان تنها برای خوردن، خوابیدن و پول درآوردن زندگی نمی‌کند. این‌ها کارهایی است که هر کسی می‌تواند انجام دهد، اما خادم بودن، خدمت کردن، ایثار داشتن و فضیلت داشتن، کار هر کسی نیست. عزیزان، هنوز دیر نشده است. بیایید یاد بگیریم که چقدر می‌توان خوب بود. باید به همنوعانمان رسید و اگر دانشی داریم، در اختیار دیگران بگذاریم. نباید وقت خود را بیهوده تلف کنیم، بلکه باید مطالعه کنیم، چرا که این ثروت نهفته در مغز هرگز از آن کاسته نمی‌شود.

در مراسم جهانگیر خان، بغض گلویم را گرفته بود و نمی‌دانستم چه کنم. آیا می‌توان آن‌قدر جذاب قلوب بود که در گرمای بالای چهل درجه، بیش از 1200 نفر از دورترین نقاط، از تهران، قزوین، چهارمحال و بختیاری و بویراحمد، شبانه به مزار چنین عزیزی بیایند و با نهایت آرامش و سکوت اشک بریزند؟ در زیر آفتاب سوزان، با دست‌های روی سینه و اشک‌های جاری بگویند: "جهانگیر، حیف شدی."

عده‌ای از حاضران که از او بیشتر شناخت داشتند، می‌گفتند که او عاشق صادق بود و در حال حاضر در آغوش مولای مهربانش است، کسی که یک عمر در راه رسیدن به او تلاش کرده بود. خوشا به حالش!

بنده از این ناراحتم که ما دوستانی داریم که به اندازه‌ی کافی از محضرشان بهره نبردیم. چندین بار که در حضورشان بودیم، هرگز بی‌فایده نبودیم و از آنها بهره‌مند شدیم. اما فکر کردیم همیشه در میان ما خواهند بود. عزیزان دل، شما را به خدا، همه را دوست بدارید، ولی افرادی که در میان ما علم، اخلاق و گذشت دارند را بیشتر ملاقات کنیم. این عزیزان دریای محبت خداوند هستند که سر راه ما قرار گرفته‌اند. بی‌بهره نمانیم تا مثل من، دل‌مان نسوزد و افسوس نخوریم.

چون این گروه بیشتر جاسبی است و همه محترمند، بیایید تا زمانی که زنده‌ایم، وحدت بیشتری در بین خود ایجاد کنیم. خوبی‌ها را ببینیم و چشم روی بدی‌ها ببندیم. اگر بهایی هستیم، بهایی واقعی باشیم؛ نه فقط به حرف. مسلمانیم؟ مسلمان واقعی و مهربان باشیم، چرا که همه‌ی انسان‌ها بنده پاک خداوند هستند.

ما در این دنیا بذری می‌کاریم که در دنیای بعد آن را درو می‌کنیم. با رفتن ما، زندگی تمام نمی‌شود. در این دنیا هم، مانند جهانگیر خان و امثال او، در بهشت هستیم. چرا که وقتی همه عاشق اخلاق او هستند و از وجودش لذت می‌برند، این افراد الگوهایی برای خانواده و تربیت فرزندانشان هستند. 

یک خانم در مراسم گریه می‌کرد و می‌گفت: "آرزو داشتم وقتی مردم، جهانگیر نمازم را بخواند." من به شوخی گفتم: "نگران نباش، تو بمیر، کسی نمازت را می‌خواند." ولی حقیقت این است که نماز را عزیزان می‌خوانند.

در مراسم، یک آقایی بود که ناشناس به نظر می‌رسید و شاید مأموریتی داشت. ناظم بسیار زبردست و مطلعی با وجود سن بالا، جلسه را با این شلوغی اداره می‌کرد و عزیزانی با صدای خوش و لحن زیبا نماز و مناجات می‌خواندند. آن آقا از من پرسید: "این آقا و این‌ها که مناجات می‌خوانند، چقدر می‌گیرند؟" گفتم: "عزیزم، در دیانت بهایی هیچ‌کس پول نمی‌گیرد. این یک افتخار و سعادت است که کسی برنامه‌ای اجرا کند."

بسیار پرحرفی کردم، اما به‌هرحال همه ما خواهیم رفت. پس سعی کنیم با دست پر برویم. اگر دستمان پر از دلار و پول باشد، خواهد ریخت، ولی اگر خدمت و محبت کرده باشیم، دستمان پر خواهد بود. امیدوارم خانواده محترم و باایمانش آرامش گرفته باشند و راه ایشان را محکم‌تر و سریع‌تر ادامه دهند. 

این گوشه‌ای از حرف دل من بود و چیزهایی که از این مراسم برداشت کردم. سه پنج روز است که بوی گل نیامد؛ نمی‌دانم جهانگیر سوی این گل‌ها نیامد. بروید از باغبان گل بپرسید چرا این عاشق صادق نیامد.

داستان هجدهم: ​لزوم توجه به همنوع‌دوستی و حفظ ارزش‌های انسانی در کنار مراسم مذهبی

عزیزان، مراسم‌های ما بسیار عالی و ارزشمند هستند، اما خوب است در کنار آنها یاد بگیریم که در زندگی روزمره نیز به همنوعان خود کمک کنیم. به جای این که در روزهای خاص فقط به اقوام خود توجه کنیم، بهتر است وقتی مثلاً پدربزرگ یا مادربزرگمان خانه یا زمینی را برای ما به ارث گذاشته‌اند، در روز فوتشان ده بشقاب غذا به کسی که نیازمند است بدهیم، نه به اقوام ثروتمند.

وقتی جوانی از بین ما می‌رود، به یاد او بستنی یا خوراکی‌هایی را برای کسی که توان خرید ندارد تهیه کنیم. به دیگران کمک کنیم و یاد بگیریم که زندگی ما با محبت و کمک به دیگران ارزش پیدا می‌کند. ما به امام حسین (ع) احترام می‌گذاریم و نذر می‌دهیم، اما مهم است که از این طرف هزار دل نشکنیم، به دیگران تهمت نزنیم، و اموال مردم را غصب نکنیم.

اگر تصمیم بگیریم از همین اربعین، مال مردم را به آنها بازگردانیم، زندگی پاک‌تر و با آرامش بیشتری خواهیم داشت. بهتر است در کنار مراسم مذهبی، همنوع‌دوستی را فراموش نکنیم و به کمک کسانی که در سختی هستند بشتابیم، حتی اگر آنها از خانواده یا فامیل نباشند. بیایید فرهنگی نوین از انسان‌دوستی و کمک به دیگران برپا کنیم و در همین راه، محبت و اخلاق را زنده نگه داریم.

یاد بگیریم وقتی کسی سخنرانی می‌کند، به جای چک کردن گوشی، به حرف‌هایش گوش کنیم. در گذشته، محبت و علاقه واقعی در میان مردم بود و در مراسم‌ها خالصانه شرکت می‌کردند. ساده‌زیستی و ایمان خالص بهترین راه برای ایجاد ارتباطی صادقانه و بدون وابستگی است.

ما باید قدردان هموطنان و کسانی که بی‌ادعا به مردم خدمت می‌کنند باشیم؛ افرادی مانند پزشکانی که به عشق اهل بیت بدون گرفتن هیچ هزینه‌ای به بیماران کمک می‌کنند. خاطرات خوب از مردم و نیکوکاری‌های آنان باید حفظ و بازگو شود تا فرهنگی غنی از محبت و انسانیت را ترویج دهیم.

داستان نوزدهم: لزوم احترام و همزیستی مسالمت‌آمیز در تعاملات اجتماعی

با درود و احترام،
بنده شما را به نام جناب حیدری ذخیره کرده‌ام و پیش‌تر با شما گفت‌وگو داشته‌ام. همان‌طور که از قدیم گفته‌اند، سلام مستحب است، ولی جواب دادن واجب. اگر شما همان جناب حیدری نیستید، لطفاً بفرمایید که چه کسی هستید. ما در این گروه نه انسان بی‌محتوا داریم و نه کسی که حرف‌های بی‌ارزش بزند. هر کسی که حرف نامناسب بزند، قطعاً بی‌ادب است و ما باید حرمت یکدیگر را نگه داریم. به جای استفاده از واژه‌های نامناسب، بهتر است محترمانه صحبت کنیم.
من ادعای معلم اخلاق بودن ندارم، ولی از زندگی یاد گرفته‌ام که ادب سرمایه بزرگی است. با اطمینان می‌گویم که همه ما مادرانی داشتیم که مظلوم و عاشق ادب و نزاکت بودند. بنده بیش از بسیاری از شما کتاب‌های اسلامی و تربیتی خوانده‌ام و همیشه بهترین هدیه برایم کتاب بوده است. بدون خودخواهی می‌گویم که بیش از ده نسخه از کتاب نهج‌البلاغه (که ۱۳۴۰ صفحه است) را به دوستانم هدیه داده‌ام و حتی به اهالی جاسب توصیه کرده‌ام که این کتاب را بخوانند و علی‌صفت باشند، نه عمرصفت، چون معروف است که کینه‌ی عمر شناخته‌شده است.
با این حال، همه انسان‌ها محترمند، زیرا پیامبر اکرم (ص) نیز همه را محترم می‌شمرد. حیف است که نسنجیده قضاوت کنیم. حضرت علی (ع) فرموده است: "قضاوت آن‌قدر سخت است که اگر سگی از خانه‌ای بیرون بیاید و پوزه‌اش به ماست آلوده باشد، نمی‌توانی بگویی این سگ ماست را خورده، بلکه ممکن است پوزه‌اش به ماست جای دیگری آلوده شده باشد."

بنابراین، عزیزان، اگر کسی را ندیده‌اید و از سوادش اطلاعی ندارید، نباید او را مزخرف خطاب کنید. ادب و احترام از اوست که جوابتان را نمی‌دهد. اگر سواد دارید، بنویسید و بگویید که معنای کلمات الهی چیست. از همدیگر بیاموزیم. من اگر چیزی بلد نیستم، بگویید که این‌طور است.

بنده از کودکی با جناب جمالی بزرگ، که هم‌سال پدرم بود و با هم زندان رفته بودند، آشنا بوده‌ام. سید رضای جمالی همیشه می‌گفت: "وقتی پدرت فوت شد، تو مانند پسر جوان من هستی و فرزندانم برادران تو هستند." آقای ابوالفضل جمالی نیز که به چندین زبان دنیا از جمله عربی مسلط است، انسانی فروتن و بی‌ادعاست که هنوز در فکر خوراک ساده‌ی جاسبی و شیره است. اگر کسی به او توهین کند، از صدق دل ناراحت می‌شوم و به خود او هم گفته‌ام که باید به‌گونه‌ای با هم رفتار کنیم که هیچ‌کس رنجیده‌خاطر نشود.

اول باید انسان باشیم، سپس ادعای دین‌داری کنیم. دین برای هرکس محترم است. بنده می‌دانم که آقای حیدری هرگز چنین نبوده و نخواهد بود. اگر فرد دیگری است، امیدوارم متوجه شود و برای آگاهی، مطالب خوب و خاطرات مثبت را مطرح کند.

قلب پاک نشانه ایمان است.
والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته.
شاد و سربلند باشید.

داستان بیستم: ​یادگاری از بزرگان و نیکان دیار

بادرود و وقت بخیر. عزیزان، گرمای تابستان همچنان با شدت در جریان است و پاییز دلنشین نیز در راه است. پاییزی که اگرچه کمی از سبزی و شادابی طبیعت و زیبایی دختران می‌کاهد، اما خود نیز لطف و صفایی دارد. بیایید به هر چهار فصل احترام بگذاریم، چرا که این موهبتی است که خداوند به ملت ایران عطا کرده است. ما هیچ‌گاه فکرش را نمی‌کردیم که این نعمتی الهی است.

یکی از دوستان روشنفکر و نیک‌اندیش، آقای جاسبی، می‌گفت که ما باید همیشه خوبی‌ها را ببینیم و انرژی مثبت به دوستانمان بدهیم. باید همواره از نیک‌زنان و نیک‌مردان یاد کنیم؛ چرا که آنها الگوهای خوبی برای ما بوده‌اند. نعمت‌های بسیاری در اطراف ما وجود دارند که یا نمی‌بینیم یا نمی‌خواهیم ببینیم.

برای مثال، در همین کروگان، زمانی که نه جاده‌ای بود و نه دکتری، جناب دکتر محمودی از وادقان کاشان، به مدت بیست سال، همه اهالی جاسب را با رویی خوش و بدون چشم‌داشت درمان می‌کرد. او معلم اخلاقی بود که جوانان بسیاری مانند سید یحیی هاشمی، قوت‌الله، قدرت‌الله روحانی و غیب‌الله فروعی را تربیت کرد. فرزندان و بازماندگانش نیز راه او را ادامه دادند و با صداقت و پاکی در دنیا موفق شده‌اند.

دکتر ایرج فروغی نیز در کمال سادگی به مدت پنجاه سال طبابت کرد و حتی داروهای بیماران را بدون هیچ‌گونه چشم‌داشتی برایشان فراهم می‌کرد. جناب رفرف، با تأسیس اولین مدرسه در جاسب، نقشی ماندگار از خود به‌جا گذاشت. همچنین ارباب آقا احمد محبوبی، که شاگرد دکتر محمودی بود، و جانشین باارزش او، شمس‌الله رضوانی، با خط زیبای خود تمامی قواله‌ها را تا زمانی که در جاسب حضور داشت، می‌نوشت.

خدمات بزرگان دیگری همچون استاد محمد علی، استاد عباس، استاد احمد، و بسیاری دیگر را نیز نباید فراموش کرد. همه این افراد با عشق و بدون انتظار، خدمات بسیاری به جامعه ارائه کردند.

عزیزان، هر آنچه از خوبی‌ها و نیکوکاری‌های افراد به یاد دارید، بنویسید و این خاطرات ارزشمند را با دیگران به اشتراک بگذارید.

داستان بیست و یکم: ​هشدار به نسل جدید؛ حفظ هویت و اصالت کروگان

بادرود و صبح بخیر عزیزان. لطفاً این مطالب را در گوشه ذهنتان نگه دارید. اگر به نظرتان بیهوده است، به کناری بیندازید، اما اگر عشقی به زادگاهتان، کروگان، دارید، قدری تأمل کنید. شما، نسل جدید، نمی‌دانید و ندیده‌اید که کروگان زمانی چه بوده است و اکنون چه شده است. کروگان حدود ۶۰۰ جریب زمین آبی و بیش از ۶۰۰ جریب زمین دیم و بیابان دارد که در اطراف دشت پراکنده‌اند. 

زمانی هر چارک زمین را یک رعیت پرتوان با زن، بچه، الاغ، گاو، و گوسفند به زیر کشت می‌برد. دشت‌ها مملو از کشت و زرع بود و حتی یک متر زمین بایر پیدا نمی‌شد. اطراف دشت پر از گندم، جو و شبدر هرندی بود که بوی خوش آن هر رهگذری را مست می‌کرد. 

در آن زمان، همه با هم یکی بودند و یکدیگر را به عنوان یک صدا و یک ملت می‌شناختند. وطن‌پرستی و ناموس‌پرستی ویژگی برجسته مردم کروگان بود. دهات دیگر حسرت کروگان را می‌خوردند و دانش‌آموزانشان پای پیاده به کروگان می‌آمدند تا درس بخوانند. در آن دوران، نجاری، آهنگری، بقالی و قصابی همه در دهات بود و هیچ‌کس زمینش را به غریبه نمی‌فروخت.

تا پیش از انقلاب، همه با هم متحد بودند و از ناموس و وطنشان محافظت می‌کردند. زنان و مردان دوشادوش یکدیگر کار می‌کردند و ده پر از برکت بود. کسانی که زمین‌هایشان را فروختند، اهالی ده را تقویت می‌کردند و غریبه‌ها را به حریم ده وارد نمی‌کردند.

اما با انقلاب و تغییرات اجتماعی، ارزش‌های ده به فراموشی سپرده شد. املاک به سادگی فروخته شدند و غریبه‌ها وارد شدند. دیگر نه از باغ‌ها خبری هست و نه از کشت‌زارهای سرسبز. زمین‌های اطراف دشت، که زمانی مملو از هندوانه و شبدر هرندی بود، اکنون به بیابانی بی‌حاصل تبدیل شده است.

عزیزان، ما در نتیجه سهل‌انگاری‌ها و ناآگاهی‌هایمان شاهد نابودی کروگان هستیم. اتحاد از بین رفته و محبت میان مردم کم‌رنگ شده است. پیش از انقلاب، مسجدها و مراسم‌های مذهبی رنگ و بوی دیگری داشتند، بدون هیچ‌گونه تظاهر. اکنون باید بیدار شویم و نگذاریم این روستا بیشتر از این به غریبه‌ها واگذار شود. تعصب خشک بد است، اما تعصب به وطن و ناموس بسیار ارزشمند است و باید برای آن جان و مال فدا کرد.

بیایید دوباره به وحدت و اصالت بازگردیم و از نابودی بیشتر کروگان جلوگیری کنیم.

داستان بیست و دوم: ​دعوت به بیداری و احترام به ارزش‌ها

لطفاً به این مطالب توجه کنید و از کنار آن‌ها به‌سادگی نگذرید. مثل کسانی نباشید که فقط ظاهری از وابستگی دارند، اما باطنشان به سرزمین و ریشه‌هایشان بی‌توجه است. افراد بزرگواری مثل مجید آقا صادقی و ابوالفضل جمال، که زحمات فراوانی می‌کشند، نیازی به جاسب یا املاک آن ندارند، بلکه عشق و دلبستگی‌شان به این سرزمین است که آن‌ها را به نوشتن واداشته است.

آقای جمال نیازی به اینجا ندارد، اما از اعماق دلش می‌نویسد. او با یادآوری خاطرات مادرش، که چقدر برای خرید زمین تلاش کرد و حسرت یک گردوی جاسبی را داشت، از سوز دلش حرف می‌زند. مادرش همیشه آرزو داشت که از گردوی پشت خانه لذت ببرد، نه گردوی گران‌بهای بازار. پدرش در خارج از کشور با عشق به جاسب، صدها درخت گردو و میوه کاشت به امید اینکه روزی به زادگاهشان بازگردند.

این داستان‌ها از دل مردم برخاسته‌اند و باید به آن‌ها گوش داد. همان‌طور که شاهزاده‌ای که جغدی زیبا را به قصرش آورد و بهترین زندگی را برایش فراهم کرد، اما جغد با گریه گفت که هیچ‌کجا مثل وطنش نیست. حتی اگر زیر سقف یک توالت باشد، آنجا برای او ارزش بیشتری دارد. 

مادران و پدران ما در اطاق‌های ساده و با عشق به خانه و وطنشان زندگی کردند. برخی اکنون با بی‌شرمی می‌گویند که شما نباید ترک می‌کردید، اما حقیقت این است که نه گفتن در شرایط سخت آسان نیست. این‌ها انسان‌های ساده‌دلی بودند که قربانی نیرنگ‌ها و تأثیرات دیگران شدند. 

اگر امروز شاهد ظلم یا بی‌عدالتی هستیم، نباید سکوت کنیم. حتی اگر پدران یا مادران ما اشتباهی مرتکب شدند، وظیفه ما این است که حداقل از آن‌ها درس بگیریم و راه خطا را تکرار نکنیم. اسلام واقعی به محبت، برادری، و دوری از ظلم و ستم تأکید دارد. مال حرام هیچ‌گاه پایدار نیست و غصب مال دیگران به هیچ‌وجه قابل قبول نیست. 

به خود بیایید و نگذارید تاریخ تلخ دوباره تکرار شود. بیایید از گذشته درس بگیریم و آینده‌ای بهتر برای خود و نسل‌های بعد بسازیم.

داستان بیست و سوم: ​دعوت به بخشش و مهربانی

جناب جمالی عزیز،  
آقای اسماعیل صادقی، مانند پدرش، فردی خوش‌قلب است. او نیز همیشه با حسن نیت و باور پیش‌قدم می‌شود. اگر حرفی زده، باید بدانیم که هرگز جاسبی‌ها زنبور نیستند؛ و اگر هم باشند، زنبور عسل‌اند که می‌توان از آنها بهره برد.  

جناب جمالی، شما بزرگتر و با تجربه‌تر از آن هستید که نیاز به نصیحت داشته باشید. گاهی اوقات، سکوت بهترین راهکار است. خودِ حاج شکرالله را چندین بار در جاسب دیده‌ام که گفت: "مرا حلال کنید. شما آدم‌های خوبی بودید و هرگز دزدی نکردید." اگر هم فحشی داده یا حرفی مانند "مرگ بر بهایی" گفته، باید ببخشیم، چرا که این مسائل ریشه در کارهای پشت پرده داشته و عده‌ای از "دولت در سایه" پشت این قضایا بودند.  

این افراد خوش‌قلب و ساده‌دل، فقط در جلو دیده می‌شدند، اما پشت پرده حقیقت دیگری بود. حتی پسران و دختران ایشان بسیار مهربان‌اند. اسماعیل نیز، با جوش و خروش، روزی متوجه خواهد شد که چه ظلمی در حق ما روا شده است. 

اگر حرفی گفته شود که خوشایند نیست، باید با بخشش و مهربانی پاسخ دهیم. امید است روزی برسد که این عزیزان بگویند: "در حسینیه ما مراسمی است، همه جاسبی‌ها بیایند." آن روز، مانند دو برادر با هم خواهیم بود؛ همانطور که در قدیم، همه در حسینیه کروگان با هم بودند و مراسمات را به اشتراک می‌گذاشتند.

مردم با آگاهی خواهند فهمید که هیچ دینی بهتر از انسانیت نیست.

داستان بیست و چهارم: ​تأملی بر عدالت، صداقت و حقوق شهروندی در جامعه

" آقای احمدی‌نژاد، که ادعا می‌کرد از غیب الهام می‌گیرد، در زمان ریاست جمهوری خود دستور داد تمامی جلسات بهاییان تعطیل شود؛ این تصمیم توسط آقای دری نجف‌آبادی و آقای اژه‌ای اجرا شد. حتی کلاس‌های خانگی که برای تحصیل دانش‌آموزانی که از دانشگاه‌ها محروم شده بودند برگزار می‌شد، نیز تعطیل شدند و تجهیزات آن‌ها از جمله لپ‌تاپ‌ها توقیف شد. در ادامه، «یاران ایران» را به 20 سال حبس محکوم کردند." 

دوست عزیز شما (آقای M.H) از «رأفت اسلامی» و حقوق شهروندی سخن می‌گوید. اما حقیقت این است که دین اسلام در اصل دین محبت و رأفت است، و با تظاهر به دینداری تفاوت زیادی دارد. امیدوارم که شما و دوستانتان بر مبنای حسن اخلاق و رفتار، مردم را به اسلام جذب کنید، نه اینکه با رفتارهای غیرمنصفانه سبب دین‌گریزی آنان شوید.

در اداره ما شخصی بود که رابط ساواک بود و اسم رمزی داشت. روزی فردی از دستش عصبانی شد و با او برخورد کرد، و وقتی موضوع بررسی شد، مشخص شد که برخورد آن فرد موجه بوده است. 

آفتاب پشت ابر نمی‌ماند، و اگر شما شجاعت دارید، خود را معرفی کنید تا به صراحت و با صداقت در مورد موضوعات گفتگو کنیم. بهاییان نه توهین می‌کنند، نه نفرین می‌کنند، و نه آسیب می‌زنند؛ آن‌ها دعا می‌کنند که شما و سایرین روزی شرمنده آن‌ها نباشید.

سکوت مردم در برابر شما به معنای رضایت آن‌ها نیست. در دین اسلام، تهمت زدن هم جایز نیست. اگر زیارتگاه ما در اسرائیل است و ما را جاسوس می‌دانید، باید این را هم بگویید که قبله‌گاه شما در عربستان سعودی است. 

با احترام و درود خدمت هم‌گروهی‌های فرهیخته، که آنان را با جان و دل دوست دارم.

داستان بیست و پنجم:​ بررسی ریشه‌های فساد و تأثیر رفتارهای فردی بر جامعه

با درود به عزیزان؛
باید از همه تشکر کرد که اخبار و دیدگاه‌های خود را با دیگران به اشتراک می‌گذارند. هر نظری که مطرح می‌شود محترم است، اما برخی از افراد با رد سریع آن، تنها باعث سردرگمی افکار عمومی می‌شوند. اگرچه فقر و دزدی در جامعه وجود دارد و مردم بسیاری در رنج‌اند، اما این دزدان رانندگان تاکسی یا نانوایان نیستند. آن‌ها شبکه‌ای از افراد وابسته به یکدیگرند.

نمی‌دانم این حکایت در کجا نوشته شده، اما پنجاه سال پیش، زمانی که صحبت از دزدی این‌چنین رایج نبود، گروهی از دانشمندان فرانسوی که به جهانگردی مشغول بودند، اظهار داشتند که از کشوری عبور کردند که در آن ۱۸ میلیون دزد در نهایت دوستی و بدون دعوا زندگی می‌کردند. وقتی از آن‌ها پرسیده شد این کشور کجا بود، پاسخ دادند "ایران"، که آن زمان ۱۸ میلیون نفر جمعیت داشت.

امروز از فساد و رانت زیاد صحبت می‌شود، اما چرا این مشکلات همچنان ریشه‌کن نمی‌شوند؟ چرا گامی مثبت برای حل آن‌ها برداشته نمی‌شود؟ مثلاً در داستانی که از حضرت علی (ع) نقل شده، وقتی برادر ایشان درخواست بیشتری داشت، بدون هیچ گونه جانبداری، درخواست او را رد کردند. آیا ما امروز نیز می‌توانیم به این سطح از عدالت و صداقت برسیم؟

داستان دیگری از پیامبر اسلام نقل شده که روزی مادری فرزند خود را نزد ایشان برد و خواست که او را از خوردن خرما منع کنند. پیامبر (ص) از او خواست فردا بیاید و روز بعد به کودک گفت خرما برایش خوب نیست. وقتی مادر کودک دلیل این درخواست را پرسید، پیامبر فرمود دیروز خودم خرما خورده بودم و کلام من در آن روز اثر نمی‌کرد. این داستان نشان‌دهنده این است که باید خودمان الگوی رفتار درست باشیم تا بتوانیم دیگران را نیز به راه درست هدایت کنیم.

اگر از کودکی به فرزندانمان صداقت، محبت، و احترام بیاموزیم، آن‌ها بزرگ‌سالانی خواهند شد که به دیگران و جامعه احترام می‌گذارند.


داستان بیست و ششم:​ ​اتحاد ملی؛ کلید عبور از چالش‌های بین‌المللی

عزیزان، به خاطر داشته باشید که نه آمریکا، نه روسیه، نه اروپا، و نه کشورهای عربی هیچ‌کدام دلسوز ما نیستند؛ فقط خود ما هستیم که باید به فکر آینده و سرنوشت کشورمان باشیم. این بزرگان، دانشمندان و اصلاح‌طلبان دلسوز ما هستند که باید با خشکاندن ریشه‌های نفاق و تفرقه، پایه‌های وحدت ملی را تقویت کنند.

هیچ نیروی خارجی نمی‌تواند در برابر ملتی متحد و استوار ایستادگی کند. وقتی که تمامی مردم کشور در کنار هم تا پای جان بایستند، هیچ قدرتی جرات نمی‌کند به ما طمع کند. اگر برخی وابستگی‌های خارجی در کشور داریم، باید آن‌ها را برطرف کنیم. ایرانی باید به وطنش عشق بورزد و از دانش و توانایی خود برای آبادانی و پیشرفت سرزمینش بهره بگیرد، نه اینکه آن را در اختیار بیگانگان قرار دهد.

تنها با اتکا به اتحاد و همدلی، می‌توانیم در برابر چالش‌های بین‌المللی ایستادگی کرده و آینده‌ای روشن برای خودمان و نسل‌های بعدی بسازیم.

داستان بیست وهفتم:​ بهانه‌ای برای محبت، نه انتظار روز وداع

با درود و وقت‌بخیر. عزیزان دل، الهی که همیشه شاد و سرحال، با وحدت و محبت زندگی کنید.
دیروز مراسم خاکسپاری عزیزی برگزار شد که همه عاشق اخلاق و رفتار او بودند. هنگامی که او را به جایگاه ابدی‌اش سپردند، یکی از عزیزانش شاخه‌های گل سرخ بر روی تابوتش می‌ریخت. لحظه‌ای با خود گفتم که این آخرین هدیه‌ای است که به عزیزش تقدیم می‌کند. این مراسم‌ها برای ما هم هشداری است تا فراموش نکنیم که مرگ برای هیچ‌کس دیر نمی‌کند؛ روزی نوبت ما هم خواهد رسید.
ویروس کرونا باعث شد که رفت و آمدها و ملاقات‌ها به شدت کاهش یابد، و می‌توان گفت که محبت‌ها نیز تا حدی رنگ باخته است. با وجود مشکلات، اما وقتی کسی از دنیا می‌رود، همه سعی می‌کنند خودشان را برسانند. اما چرا تا زمانی که زنده هستیم، این محبت‌ها را نشان ندهیم؟ چرا بهانه‌تراشی می‌کنیم؟ کار داریم، مشغله داریم! اما برای عزیزان‌مان وقت بگذاریم؛ پدر و مادرها نیستند تا روابط خواهر و برادری را برای‌مان حفظ کنند.
به همسرتان، خواهر و برادر، و خانواده‌اش احترام بگذارید. با محبت، به یکدیگر روحیه دهید. در نهایت، هیچ‌کس مال و ثروت با خود نمی‌برد؛ تنها سرمایه‌ای که باقی می‌ماند محبت و همدلی است.
بچه‌های عزیز، یادتان باشد که زمانی که کودکی بیش نبودید، با خواهر و برادر عشق می‌ورزیدید. حالا چه شده که این محبت‌ها کمرنگ شده است؟ ما نیاز داریم این فرهنگ مهربانی را دوباره زنده کنیم، چون دنیا فانی و زودگذر است؛ سرابی بیش نیست.
با محبت و انفاق، به یاری نیازمندان بشتابیم. اگر خودرویی دارید و برادر یا خواهری نیازمند است، با مهربانی او را همراهی کنید؛ این کار زیباست. چقدر دلگیر است که با یکدیگر سرد و بی‌تفاوت برخورد کنیم. اگر می‌خواهیم دنیایی شاد داشته باشیم، تعالیم الهی را رعایت کنیم و خدمت به خلق را سرلوحه زندگی قرار دهیم. تا زمانی که در قید حیات هستیم، به دیدار یکدیگر برویم و محبت را از دل و جان نثار کنیم.
از صمیم قلب می‌گویم: می‌توانیم مهربان‌تر باشیم؛ تا زنده هستیم به دیدار هم برویم و از هم غافل نشویم.
----
یادبودی برای خانم پروین  رزاقی، گل همیشه‌سبز

داستان بیست و هشتم: ​قصه‌ای از صبر، ایمان و مهربانی: زندگی در سایه آزمون‌های الهی

با درود و آرزوی سلامتی برای تمامی عزیزان گرامی،
از دوستان مومن و اهل دل خواهشمندم برای خواهر خانم بنده، سرکار خانم مهری رضوانی، که مدتی است دچار بیماری شده‌اند و به‌زودی قرار است تحت عمل جراحی قرار گیرند، دعا کنید. از خداوند مهربان خواهانیم که این عمل با موفقیت و سلامتی انجام شود و ایشان هرچه زودتر به خانه بازگردند. یقین دارم که دعای خالصانه شما اجابت خواهد شد.
خانم رضوانی، دختر آخر جناب رضوانی و خانم سلطان یزدانی، در یکی از دشوارترین دوره‌های زندگی اهل جاسب، همراه خانواده خود به تهران مهاجرت کردند و در سال ۱۳۶۱ با پسرعموی خود، مرحوم بهنام امینی، ازدواج نمودند. زندگی این زوج با عشق و صمیمیت آغاز شد؛ اما سختی‌های روزگار و فشارهای اجتماعی و سیاسی بسیاری را متحمل شدند.
پس از مدتی، جناب امینی، که فردی دانشمند، متواضع و مردم‌دار بودند، به زندان افتادند و بیش از دویست روز را در زندان سپری کردند. در همین دوران، مهری خانم که باردار بودند، در اثر فشارهای روانی و شنیدن خبر دروغین اعدام همسرشان، فرزند خود را از دست دادند. زمانی که حقیقت این خبر آشکار شد، مشخص شد که هدف از این دروغ‌ها تنها ایجاد آزار و اذیت بوده است.
با وجود این مشکلات، خانواده امینی پس از شهادت ایشان زندگی دشواری را آغاز کردند. خانه‌ای که زمانی مرکز خدمت و محبت به دیگران بود، خالی از صدای دعا و نیایش شد. بااین‌حال، خداوند به این خانواده صبور یک پسر و یک دختر عطا کرد که تربیت شایسته‌ای یافتند و همسرانی لایق نصیبشان شد. این فرزندان، قوت قلبی برای مهری خانم و خانواده بودند.
در طول این سال‌ها، سختی‌های بسیاری بر مهری خانم و خانواده ایشان وارد شد؛ از دادگاه‌های متعدد و مصادره اموال گرفته تا بیرون کردن آنها از خانه مسکونی‌شان. اما این عزیزان با ایمان و صبر، همچون آهن گداخته‌شده‌ای از کوره امتحانات الهی بیرون آمدند و تاج افتخار بر سر نهادند. آنها با وجود از دست دادن تمام دارایی‌های مادی، رضایت خود را به تقدیر الهی نشان دادند و هیچ‌گاه خم به ابرو نیاوردند.
مهری خانم و جناب امینی نمونه‌هایی درخشان از ایمان و استقامت هستند و همچون بسیاری دیگر از همشهریان عزیز، از امتحانات الهی سربلند بیرون آمدند. بیایید برای همه این عزیزان دعا کنیم که نسل‌های آینده در رفاه و آرامش زندگی کنند و صلح و دوستی در جهان برقرار باشد.

​داستان بیست و نهم: ​جهانی سرشار از عشق، محبت و بینش: سفری به سوی همدلی و انسانیت

در این قرن بدیع، همه متوجه شده‌اند که دنیا یک وطن است و همه بنده‌ی مخلص خدا هستند. هیچ‌کس از مرتبه‌داری به وجود نیامده است. همه جان شیرین خود را دوست دارند و در پی رفاه و آسایش هستند. امروزه با یک موبایل صد گرمی می‌توان پنج قاره‌ی دنیا را به تسخیر درآورد. هیچ خبری از کسی پوشیده نمی‌ماند. مردم جهان دریافته‌اند که چه چیز خوب است و چه چیز بد. دنیا همانند روز روشن شده و دیگر نمی‌توان واقعیات را نادیده گرفت.

با این حال، برخی همچنان بر تعصب‌های کهنه اصرار می‌ورزند، گویا چراغ گردسوز را بر برق ترجیح می‌دهند. هرآنچه در گذشته ظاهر می‌شد، عده‌ای حرام می‌کردند و عده‌ای دیگر حلال. هنوز هم در افغانستان عده‌ای تلویزیون را با بیل و کلنگ می‌شکنند و آن را خانه‌ی جن می‌نامند.

خدا کند که ما در خواب غفلت فرو نرویم و از دنیا عقب نمانیم. باید گرسنگان را سیر کنیم، بیماران را یاری کنیم، و همه را دوست بداریم. البته باید از افراد شرور فاصله بگیریم و با انسان‌های شریف عقد اخوت ببندیم. مصاحبت با افراد نیکو زنگار دل را می‌زداید و همراهی با اشرار نور دل را به تاریکی بدل می‌کند.

سخنان شیوا و آموزنده روح انسان را تازه می‌کند، اما سخنان منفی و بی‌پایه افسردگی و غم به همراه دارد. باید زیبایی‌های الهی را دید و از آن‌ها بهره برد. جنگل، دریا، و سبزه‌زارها روح و روان را جلا می‌دهند. اگر علمی داریم، باید آن را به دیگران منتقل کنیم. اگر ثروتی داریم، باید آن را با دیگران به اشتراک بگذاریم. چگونه می‌توان با شکم سیر خوابید در حالی که اقوام و دوستان با شکم گرسنه سر بر بالین می‌گذارند؟

باید جهان‌بین باشیم، نه خودبین. دیگران را دوست بداریم تا ما را دوست بدارند. هیچ‌کس دشمن ما نیست جز خودمان. اگر محبت، صداقت، و دوستی را از خانواده آغاز کنیم، دنیا برای ما گلستان می‌شود و دیگران نیز از ما می‌آموزند. هر کس در زمینه‌ای استعداد خاصی دارد؛ باید این استعدادها را شناسایی و تقویت کرد.

احترام گذاشتن به دیگران، احترام متقابل را به همراه دارد. اگر شخصی قلدر یا زورگو یافت شود، باید از او فاصله گرفت و وارد نزاع نشد. باید با تلاش و زحمت، صلح و صفا را گسترش دهیم و از کودکی دختران و پسران را تربیت کنیم تا بدانند حریم‌شان تا کجاست.

زمانی که ما کودک بودیم، جهانبخش رمضانی تیر و کمان‌های دست‌سازی درست کرده بود و مهارت خوبی در نشانه‌گیری داشت. ما نیز با کش‌های شلوار تیر و کمان درست کرده بودیم. ذبیح‌الله مهاجر، مردی دلیر و فهمیده، گفت: "چرا این کار را می‌کنید؟ این گنجشک به شما چه ضرری زده است؟ شاید این گنجشک بچه‌هایی دارد که منتظر آب و غذای او هستند. تیر و کمان‌های خود را به من بدهید." ما با شرمندگی تیر و کمان‌های خود را به او دادیم و او آن‌ها را شکست و دور انداخت. همیشه می‌گویم: خدا رحمتش کند که ما را آگاه کرد.

باید زیبایی‌های دنیا را دید، از آن‌ها درس گرفت، و از بیهوده‌کاری‌ها فاصله گرفت. با محبت و انسان‌دوستی می‌توان دنیایی بهتر ساخت.

داستان سی ام: ​زخم زبان، کنایه، و توهین را کنار بگذارید

عزیزان محترم، از شما خواهشمندم که زخم زبان، کنایه، و توهین را کنار بگذارید. شما هیچ طلبی از یکدیگر ندارید و اختلافی که شایسته‌اش بحث و جدل باشد، وجود ندارد. هر فردی نظر خود را دارد و این نظرات برای خودش محترم است. زخم زبان، گاهی از شمشیر برنده‌تر است. بیایید به‌جای انتقاد و توهین، در گروه‌های خود با محبت و مهربانی رفتار کنیم و به فکر آبادانی وطن و دهکده خود باشیم.

بدرفتاری‌هایی که در گذشته با برخی عزیزان صورت گرفته، هرگز بخشودنی نیست. اما یادمان باشد که محبت و مهربانی نشان‌دهنده انسانیت و جوانمردی است. نباید به‌خاطر تفاوت عقاید، دل‌ها را شکست. همه ما بندگان یک خدا هستیم و در برابر او برابر.

سخن پایانی
بگذارید اختلافات گذشته را کنار بگذاریم و برای هم دعا کنیم. این عمر کوتاه را به محبت و نیکی سپری کنیم. بزرگان ما از این دنیا چیزی جز نام نیک با خود نبردند. بیایید از آنان الگو بگیریم و زندگی را به صلح و دوستی پیش ببریم.

داستان سی و یکم: ​آوارگی، صبر و حق‌خواهی: روایتی از روزهای سخت بهاییان کروگان

بادرود عزیزان،
این مطالب مرا به اوایل انقلاب برد. همان‌طور که نوشته شده، بهایی‌های کروگان به اجبار پراکنده شدند. برخی که فرزندانشان خانه داشتند یا از قبل منزلی داشتند، موقتاً اسکان یافتند. عده‌ای دیگر، از جمله اسیر رضی، خانواده حسین رضوانی، اسید آقا و دیگران، در خانه‌هایی که **اسیف‌الله مهاجر** صد سال پیش در خیابان شاه سابق (جمهوری فعلی) ساخته بود، پناه گرفتند. این خانه‌های دوطبقه را ایشان برای رفاه همشهریان مسلمان و بهایی وقف کرده بود تا در زمستان، که کارگری می‌کردند، سرپناهی گرم و امن داشته باشند.  

بهایی‌های رانده‌شده چندین سال در این خانه‌ها زندگی کردند، در کنار هم غذا می‌پختند، دعا می‌خواندند و اقوام مرتب به آن‌ها سر می‌زدند و از نظر مادی و معنوی کمکشان می‌کردند.  

آقای جمالی اسفندیاری، که فرزندانش خانه داشتند، پس از دو سال نشستن در آن خانه، فرزندانش برایش خانه‌ای ۵۰۰ متری در باغستان خریدند. طبقه بالا خودشان نشستند و طبقه پایین را به جوانانی که خانه نداشتند، واگذار کردند. خانه اسفندیاری را جناب جمالی به خدابیامرز مصطفی جمالی، پسر آقا ضیا داد، چرا که علاقه زیادی به خانواده داشت. فرزندان او هنوز هم همان روحیه را حفظ کرده‌اند.  

جناب رضوانی در خانه پسرش در یک طبقه ساکن شد. برادر و دخترش نیز در همان کوچه ماندند. آقای عبدالله نصراللهی خانه‌ای خرید. سید میرزا و پسرش، که خانه و املاکی را فروخته بودند، خانه‌ای دوطبقه خریدند و ملک ۱۵۰۰ متری خود را رها کردند تا در خانه‌ای ۸۰ متری ساکن شوند. فتح‌الله ناصری خانه‌ای برای فرزندانش تهیه کرد.  

اما این دوران سختی‌های بسیاری داشت. شمس‌الله یزدانی و عبدالله اسماعیلی، که طاقت این بلا را نداشتند، سکته کردند و ۲۰ سال در کنج خانه فقط خدا را صدا زدند. عبدالله با محمود، احمد و محمد در همان محل خانه خریدند. مادرم که از قبل خانه‌ای برایش تهیه شده بود، تا آخر عمر در خانه پسرش آقا عبدالله ماند. عمه رضوان که مادر بسیاری از جاسبی‌ها بود، توسط فرزندانش صاحب خانه شد. عبدالحسین یزدانی در خانه ما بود و بسیار شاکر. او می‌گفت: "در راه حق همه چیزم را دادم، اما خدا روزی مرا خواهد رساند. اما آن‌هایی که مرا آواره کردند، در پیشگاه خدا چه جوابی خواهند داد؟"  

سلطانعلی رفیعی املاک و خانه‌اش را به اقوام مسلمانش فروخت، البته با قیمتی ناچیز. او به اصفهان رفت و نزد دخترش زندگی کرد تا همان‌جا از دنیا رفت.  

امروز که به گذشته نگاه می‌کنم، داغ دلم تازه می‌شود. چه ظلمی بر یک ملت مظلوم و بی‌آزار روا داشتند! چقدر اشک زنان سالخورده را دیدیم و جگرمان سوخت. سید رضی در آفتاب ایستاده بود و می‌گفت: "چه کرده بودم که شیشه خانه‌ام را شکستند، سنگ بر سرم زدند؟ به جدم نمی‌بخشمشان. زندگی‌ام را گرفتند، اما قلبم را برداشتم و رفتم!"  

عبدالحسین، که خانه‌ای بزرگ و مشرف به دشت داشت، مجبور شد در اتاقی کوچک زندگی کند. همسرش بسیار بی‌تابی می‌کرد، اما عبدالحسین می‌گفت: "مولای ما خانه‌ای چون کاخ داشت، اما در سیاهچال زنجیر به گردنش انداختند. حالا ما که آب و برق داریم، چه شکایتی کنیم؟"  

اسید میرزا، که عمری با بیل و کلنگ کار کرده بود، خانه‌ای بزرگ و راحت داشت. گاهی همسرش او را برای هواخوری به پارکی نزدیک خانه‌شان می‌برد تا کمی حالش بهتر شود. اما روزی که همسرش برای لحظه‌ای او را تنها گذاشت، یکی از همشهریان (که نام نمی‌برم) او را با وانت دید، در حالی که گوشه‌ای نشسته و اشک از چشمان نابینایش جاری بود. او از این صحنه عکس گرفت و در بنگاه نمک شفق پخش کرد تا دیگران به آن بخندند و تحقیرش کنند.  

وقتی این خبر را شنیدم، دیوانه شدم. به همراه چند دوست به بنگاه نمک رفتم. برخی، وقتی مرا دیدند، از ترس عقب کشیدند، گویی که ویروس دارم! به دفتر حاج علی‌محمد و حسین محمدی رفتم (خدا رحمتشان کند). مثل همیشه با محبت احوالپرسی کردند. وقتی گفتم این کار نادرست است که سید میرزا را تحقیر کنند، گفتند: "چایت را بخور، ما گفتیم که کار زشتی کرده‌اند، تو هم ادامه نده." اما من گفتم که می‌خواهم با آن شخص صحبت کنم. گفتند: "تو را به خاک امواتت، رها کن، شر درست می‌شود!"  

آری، جامعه ما چنین بود. همشهریان خود ما را آواره کردند، اما در دین ما گدایی و تحقیر دیگران جایز نیست. اگر کسی نیاز داشت، ما آبرومندانه کمکش می‌کردیم. من همیشه از دو عزیز سلیم و مومن که در این موضوع همراهی کردند، تعریف می‌کنم.  

خوبی‌ها می‌ماند، و بدی‌ها نیز در دل‌ها حک می‌شود. ما سعی می‌کنیم ببخشیم، چرا که بشر جایزالخطاست. اما تا زنده‌ایم، برای احقاق حق تلاش می‌کنیم. اگر در این دنیا نرسیدیم، در دنیای دیگر حق خود را خواهیم گرفت.  

اما کسانی که مال امانت را با نیرنگ صاحب شدند و امروز فخر می‌فروشند، چگونه می‌توانند ادعای مسلمانی کنند؟ بعضی از آن‌ها می‌گویند: "آیا می‌شود که طلب حلالیت کنیم؟" اما چگونه می‌شود کسی میلیاردها بخورد و فقط با گفتن "حلال حلال" همه‌چیز را جبران کند؟  

مثالی از گذشته: مادری به پسر تنبلش در کروگان گفت: "پسرم، آرزو دارم که بروی کار کنی و لااقل کفن مرا خودت بخری!" پسر چوبدستی‌اش را برداشت و راهی شد. در مسیر، حاجی‌ای را دید که عمامه‌ای سفید بر سر داشت. پسر سلام کرد و پرسید: "حاجی، عمامه‌ات چند متر است؟" حاجی گفت: "هفت متر." پسر گفت: "بده ببینم!" حاجی نداد. پسر چوبی بر کمرش زد و گفت: "بگو حلال است!" حاجی امتناع کرد، اما پس از ضربه دوم گفت: "حلال، حلال!" پسر خوشحال نزد مادر برگشت و گفت: "مادر، به خدا حلالِ حلالش را آوردم!"  

حال، ما هم مانند آن پسر باید باور کنیم که املاک و زمین‌هایی که پدرانمان با خون دل خریدند، حلالِ حلال نصیب دیگران شده است؟!  

خدا همه را سلامت بدارد، اما امیدوارم کمی بیدار شوند...  

داستان سی و دوم: سرگذشت و خاطراتی از گذشته - بررسی وقایع و قضاوت‌های تاریخی

کسی به شما نگفته که ظلم کرده‌اید. خدا نکند! پدربزرگتان ظالم نبود. خیلی به آقایان جمالی علاقه داشت. اولین بار بعد از چند سال، همراه با جناب جمالی و آقای ابوالفضل و علی‌اکبر، پسرش، به ده رفتیم. به منزل پدربزرگتان رفتیم اما داخل نشدیم. لب بالکن نشستیم. مادربزرگتان که مظلوم‌ترین زن بود، چهار چای دبش برایمان آورد. پدربزرگتان گریه کرد، گفت: "ما ناراحت هستیم." هنوز مصادره‌ای صورت نگرفته بود. به جناب جمالی گفت: "فیض‌الله یزدانی مرتب برایم سوهان ایتالیایی می‌فرستاد، اما مغازه‌اش را گرفتند." آقای جمالی گفت: "من که زنده‌ام، برایت می‌فرستم." او از تهران خرید کرد و به وسیله فردی امین برایش فرستاد.
اما زمانی که خواستند بهائیان را به مسجد ببرند، هر یک را به کسی سپردند تا بیاورد. گفته بودند: "اگر لازم شد، با طناب یا کشیدن به زمین هم که شده، بیاورید!" پدربزرگتان مأمور شمس‌الله یزدانی بود. حسین، پسر استاد عباس، مأمور عبدالحسین بود. پدربزرگتان ساده‌دل بود. شمس‌الله گفته بود: "چه از منِ پیرمرد می‌خواهید؟" گفته بودند: "من مأمورم و باید ببرمت." یکی از جوان‌های نادان طناب را دور گردن آن پیرمرد انداخت و کشید. پیرمرد گفته بود: "دارم می‌آیم!" ببینید بی‌شرمی چقدر بود!
اما حسین آقا محمدی، فرزند استاد عباس، خدا رحمتش کند، وقتی به عبدالحسین رسید، به او سلام داد و گفت: "من مأمور شده‌ام که شما را به هر طریقی به مسجد ببرم تا مسلمان شوید. شما یک عمر به ما محبت کردید، می‌دانم که مسلمان نمی‌شوید، اما اگر نشوید، شما را خواهند کشت. بهتر است در را قفل کنید و از گدار نراق بروید. مال نمی‌خواهید." او فقط یک کتاب مناجات برداشت و پیاده تا سر جاده نراق رفت، سپس به کاشان و از آنجا به تهران رفت. ببینید حسین چقدر عاقلانه رفتار کرد! در مسجد هم گفته بود که "عبدالحسین به تهران رفته و خودش اینجا نیست."
خدا همه را بیامرزد. کسی نگفته صادق‌علی آدم بدی بوده است. او مردی نازنین بود. چقدر املاک و زمین‌ها را به خواهرش، آقا ابوالفضل و دامادش داد تا خانه بسازند! باغ و زمین خوشفران که نصفش برای زندایی بنده بود. هیچ‌کس بد نیست. مال دنیا شیرین است، اما اگر کسی بداند چقدر دنیا بی‌وفاست، از حلال و حرام می‌ترسد. صادق‌علی و خواهرش، خانم سید شهاب، بسیار خوب بودند. مادرشان عزیز بود، اما امتحان الهی سخت است. گذشتن از مال دنیا سخت است. دینداری فقط نماز و ظاهر نیست، باید اول انسان بود، بعد ادعای دینداری کرد. همه خوب‌اند، اما خداوند و تمام پیامبران از حق خودشان می‌گذرند، اما از حق‌الناس نمی‌گذرند. لعنت بر کسی که به دیگران توهین کند. بنده همه را دوست دارم.
اگر صادق‌علی فامیلی دلسوز داشت، با این همه املاک، تا ده نسل بعدش هم زندگی مرفهی می‌داشت. مالک‌ها چیزی از او نمی‌خواستند. مثلاً جناب ابوالفضل نصراللهی که بنده نسبت به ایشان ارادت دارم، با اینکه می‌دانست حمام بهائیان متعلق به جامعه است و می‌توانست به عنوان موزه از آن استفاده شود، گفت: "برو آن را مفت بخر و جزو خانه‌ات کن." تمام مسلمانان حسرت خوردند. این اولین حمام دوشی بود که بعد از آباده ساخته شد. مگر انسان به بیش از یک اتاق نیاز دارد؟ حالا که کاخ داشته باشید، یک لحظه بعد باید بروید!
خانم نازنین، همسر جناب آقا ناصر، آن‌قدر شخصیت بزرگی داشت که وقتی پیشنهاد شد خانه عمه بدیعه، روبه‌روی حمام، را بخرد و بسازد، گفت: "مطلقاً چیزی که می‌دانم صاحب دارد، نمی‌خرم." بدانید چه در زندگی و چه در مرگ، جای او در بهشت است. درد بسیار است، اما باید دعا کرد که این حق‌کشی‌ها تکرار نشود. کلاه شرعی در پیشگاه الهی پذیرفته نمی‌شود.
آقای بزرگوار، من شما را نمی‌شناسم، اما لطفاً قضاوت بی‌مورد نکنید. ابتدا تحقیق کنید، سپس قضاوت نمایید.
در مورد خانه سید ابوالفضل باید بگویم که این زمین‌ها به دست ستاد اجرایی امام خمینی افتاد و ایشان آن را از ستاد خریدند. البته مفت هم نخریدند، اما می‌دانستند که این املاک متعلق به مهاجرین است. باغ امانت دست صادق‌علی بود و حمام، ملک یک ملت، متعلق به شرکت امنا. بنده به ایشان ارادت دارم، اما اکثر مردم وسوسه شدند. ستاد اجرایی کجا جاسب را می‌شناخت؟ عده‌ای همه را آواره کردند و بعد از چند سال، بیش از صد نفر امضا کردند که "اگر ما به جاسب بیاییم، شورا و ملت اجازه نخواهند داد."
پرونده جاسب بسته نیست. کسانی که در ایران هستند، اموالشان مال خودشان است. این دستور شورای عالی روحانیت است. بنده مصطفی یزدانی هستم و پدر شما را خوب می‌شناسم. مادرتان اقدس خانم و برادری بسیار باشخصیت دارید. متوجه شدم که شما دختر ایشان هستید. خوشوقتم. اما بدانید که ما درست قضاوت می‌کنیم و هیچ چیز نمی‌خواهیم. این درد و بلا را در راه خدا به جان خریدیم و از گرسنگی نمردیم.
خواهش می‌کنم مطالب تحقیرآمیز و بی‌ارزش در گروه نگذارید. نزدیک به پنج صبح است و سرم درد می‌کند، چون یاد وقایع جاسب افتادم. این حوادث بسیار دردناک است، حتی یادآوری‌شان. آتش زدن خانه‌ها کار چند نفر بود که خودشان گفتند: "عشق کردیم!" اما خداوند پاداش‌شان را خواهد داد. شک نکنید! خانه عبدالحسین، درب خانه سیدرضا جمالی و درب خانه رضوانی طبق برنامه آتش زده شدند. خدا خیر دهد یدالله مهاجر را. هنوز هم برخی هستند که اگر بتوانند، همان راه را ادامه خواهند داد. اما عده‌ای متنبه شده‌اند و معذرت‌خواهی کرده‌اند.
در نهایت، حضرت علی (ع) می‌فرمایند: "هنگام خشم نه تصمیم بگیرید، نه تنبیه کنید، نه تشویق کنید." و همچنین: "وجدان یگانه محکمه‌ای است که نیاز به قاضی ندارد."
بیایید خاطرات خوب از همشهریان را بنویسیم، موفقیت‌ها، کمک‌های دوستانه. راه محبت کردن به یکدیگر را یاد بگیریم. به خدا قسم، ضرر نمی‌کنیم!
خدایا، تن سالم، دل خوش، قلب پاک و اتحاد را از هیچ‌کس نگیر! زنده باد کروگان و کروگانی‌ها!

داستان سی و سوم: دادخواهی از دل‌های شکسته؛ روایت یک ظلم فراموش‌ شده

مدینه گفتی و آتش بر دلم زدی! هر بار که به یاد آن روزها می‌افتم، تمام وجودم به لرزه درمی‌آید.  

بی‌هیچ پرده‌پوشی، آقای حاج علی‌اصغر صادقی، جناب حاج علام رضا حدادی و صادق‌علی که بیشتر املاک در اختیارشان بود، عضو شورا بودند. آن‌ها زمین را به قیمت یک من ۹ هزار تومان تعیین کردند. شخصی مانند صادق‌علی که دیناری پول نداشت، شاهد بود که زمین‌ها را بین ثروتمندان تقسیم کردند. به‌عنوان مثال، باغچه‌های مهاجران را به ۸۰۰ هزار تومان و خانه‌های یزدانی‌ها را به ۹۰۰ هزار تومان تاراج کردند.  

جناب آقای صادقی، روحش شاد، که با پدرم دوست بود، دو نامه از من دریافت کرد. در این نامه‌ها نوشتم که روحانی‌ها و مهاجرها ثروت زیادی دارند و مشکلی برایشان پیش نمی‌آید، اما مادرم که بیوه بود و مال یتیم را حفظ کرد، نباید قربانی این تصمیمات شود. گفتم که خدا را خوش نمی‌آید چنین ظلمی صورت گیرد.  

املاک دکتر محمودی که به امانت نزد آقامظفر بود، به او پیشنهاد شد که یا آن‌ها را بخرد یا واگذار کند. خدا شاهد است که گریه آقامظفر را دیدم. گفت: "چگونه در چشمان خواهران و برادرزن‌هایم نگاه کنم؟" اما در نهایت مجبور شد بپذیرد.  

شنیده‌ایم که برخی از همشهری‌های عزیز، که وارثان دین هستند، می‌گویند اگر شهادتین را بگویند، در آخرت به بهشت می‌روند. گویی کلید بهشت در دست آن‌هاست! بارها گفته‌ایم که تنها دیانتی که قرآن، اسلام و حضرت محمد (ص) را قبول دارد، ما هستیم. امام حسین (ع) برای ما چنان ارزشی دارد که در راهش لباس مشکی می‌پوشیم، اشک می‌ریزیم و زیارت‌نامه عاشورا می‌خوانیم. خلافت حضرت علی (ع) را بر حق می‌دانیم و می‌دانیم که حقش را غصب کردند. همین موضوع باعث تفرقه و بدبختی مسلمانان شد و جنگ‌های بیهوده را به همراه داشت.  

به خدا قسم، ما هرگز کسی را نفرین نمی‌کنیم و دشنام نمی‌دهیم. اما دلمان شکسته است و می‌گوییم: "یا الله، المستغاث!" همه را به خدا واگذار کرده‌ایم، زیرا او بر همه چیز آگاه است.  

گفته‌اند که مردی می‌خواست بهانه‌ای برای دعوا با همسرش پیدا کند، پس گفت: "آرد الک می‌کنی، کمرت می‌لرزد!" حال ما هم جز حقیقت چیزی نمی‌گوییم. صادق‌علی مرد شریفی بود و چندین خانواده به او اعتماد داشتند، اما او فریب خورد و املاک، باغ‌ها و زندگی مردم را به باد داد. برخی دیگر از این وضعیت سوءاستفاده کردند، املاک را خریدند و سرمایه‌دار شدند. اگر کسی می‌دانست که این املاک صاحبان اصلی دارند، نباید آن‌ها را می‌خرید، همان‌طور که محمدی‌ها چنین نکردند.  

چرا دنیا اسرائیل را محکوم می‌کند؟ زیرا سرزمین مردم را غصب کرده و با زورگویی ادامه می‌دهد، اما در نهایت شکست خواهد خورد. تمام مقدسات گواهی می‌دهند که آن‌هایی که از خشم خداوند می‌ترسند، می‌دانند که اقدامات انجام‌شده در مورد این املاک درست نبود. ما نه فحاشی کردیم، نه قلدری، بلکه به همه احترام گذاشتیم.  

علی علیرضای صادقی در برابر ده نفر، کودک فلجش را که کول گرفته بود، روی زمین گذاشت و خیس از عرق گفت: "خدا لعنت کند کسی را که خانه عبدالحسین را، که ده فرزند و صدها نوه دارد، غصب کرد!" پدرم این خانه را گرفت، اما من در آن خانه صاحب فرزند شدم. عبدالحسین و همسرش (خدا رحمتشان کند) گفتند که از غصه سکته خواهند کرد و چنین هم شد.  

شما ناراحت هستید که نوشتم حمامی با قدمت ۱۵۰ سال، که برای ۳۰۰ خانواده ساخته شده بود، از بنیاد خریداری شد؟ دل‌خوشی‌تان این است که این املاک را از ستاد گرفتید؟ چقدر بگوییم که مردم امضا کردند که این خانه‌ها صاحبان دارند و صاحبانشان به خارج رفته‌اند؟ ناطق نوری همکاری کرد و عده‌ای را به نوایی رساند.  

حالا شما خوش باشید و بگویید که "حلال، حلال، حلال!" اما آیا مردم باید سکوت کنند و ظلم را نادیده بگیرند؟  

ما و دوستانمان تمام کتاب‌های اسلامی را خوانده‌ایم. نهج‌البلاغه ۱۳۴۰ صفحه است. آیا در جایی از آن گفته شده که اقدامات انجام‌شده در جاسب درست بوده است؟  

سی و پنج زن بیوه و چندین خانواده از خانه و کاشانه‌شان دست کشیدند تا به ناموسشان تجاوز نشود و کتک نخورند. آیا نباید از صاحبان این املاک طلب حلالیت می‌شد؟  

همه رفتنی هستند. تنها یک آقا محمد بیچاره و بی‌سواد باقی مانده بود که اشک می‌ریخت و می‌گفت: "سر بالا و پایین می‌روم و می‌بینم که بعضی‌ها به من فحش می‌دهند!" گفتم: "عیب ندارد، خدا رحمتش کند. چه زحماتی کشید! در برف و سرما، گاز را به مردم می‌رساند، جوی آب را تمیز می‌کرد و در ساخت جاده‌ها بیل می‌زد."  

گفته‌اند: "اگر تیغ بران در دست داری، هرچه را می‌خواهی ببر، اما نان کسی را نبر!" اگر قدرت داشتی و محبت کردی، این هنر است.  

چند سال پیش با مادرم به جاسب آمدیم. زنی در کوچه مرا دید و به دیگران گفت: "وای وای! چقدر پررو! دوباره آمده‌اند!" یعنی ما حق نداریم یک شب آسمان جاسب را ببینیم؟  

نه، ما آن‌قدر گریه کردیم که خانم‌ها می‌گفتند: "آرزوی ما این است که به سرچشمه برویم و یک لیوان آب آن را بنوشیم!" یکی از عزیزان در گروه گفت: "ما یک لیوان آب به آن‌ها می‌دادیم!" آیا این است شرط وفا؟  

والله، اسلام دین رحمت و محبت است.  

اگر ناراحت هستید که ما اظهار وجود می‌کنیم، از حضورتان مرخص می‌شویم و همه را به خدای بزرگ می‌سپاریم. اما بدانید که ظلم و زورگویی بسیار ناپسند است.  

داستان سی و چهارم: ​دلگرمی و مهربانی؛ یادبودی برای بانویی بزرگوار

 یکی از زیباترین هدایای این جهان، دلگرمی و تشویقی است که به یکدیگر می‌دهیم. گاهی کافی است کسی در کنارمان بایستد و با کلماتی از جنس امید و نور، راهی را برایمان روشن کند که شاید به‌تنهایی هرگز آن را نمی‌دیدیم.

در زندگی لحظاتی پیش می‌آید که ابهام و تردید همچون سایه‌ای سنگین بر ذهن و دلمان می‌نشیند. در این مواقع، تنهایی می‌تواند ما را به عمق ناامیدی بکشاند. اما وقتی دوستی با سخنان گرم و حضور پرمهرش کنارمان باشد، گویی نوری تازه در دل تاریکی پیدا می‌شود.

این دلگرمی، تنها در قالب کلمات نیست، بلکه حضور واقعی اوست که به ما قدرت می‌بخشد تا دریچه‌های پنهان امید را بگشاییم و مسیر روشنی را بیابیم.

💎 برای شما عزیزان آرزوی موفقیت دارم.

امروز روز یادبود و مراسم ترحیم سرکار اقدس خانم نصراللهی در خیابان کمالی برگزار می‌شود. بسیار دوست داشتم در این مراسم حضور یابم و به همسر و فرزندان مهربانش تسلیت بگویم و بگویم که بی‌شک، جایگاه این بانوی بزرگ در بهشت برین است.

نامش اقدس بود، و حقیقتاً شایسته چنین نام بزرگی. هرچند بیش از چند بار سعادت دیدارش را نداشتم، اما شخصیت والای او بی‌نظیر بود. جاسبی‌ها، که بیش از من او را می‌شناختند، همواره از فضائل اخلاقی‌اش می‌گفتند؛ بانویی که هرگز غیبت نمی‌کرد، همسری مهربان برای آقا ناصر، مادری دلسوز برای فرزندانش و فرزندی نیکوکار برای والدینش بود.

او شیر زنی را نوشیده بود که نامش جواهر بود؛ بانویی لایق، مظلوم و نجیب، که حقیقتاً هم‌وزن نامش، گوهری درخشان بود. اقدس خانم چهار فرزند مومن، باتربیت و وفادار پرورش داد که نعمتی بزرگ برای جامعه‌اند.

انسان‌هایی با چنین روح بزرگ، هرگز نمی‌میرند. این دنیا برایشان تنگ است و آن‌ها در جهانی بهتر آرام گرفته‌اند. برای شادی و ارتقای روحشان، با فاتحه، دعا و مناجات یادشان را زنده نگه داریم.

این یادبودها، تذکری برای ماست که بدانیم هرچقدر هم که خوب باشیم، سرانجام رفتنی هستیم. پس دلی نیازاریم، با هم‌نوعان مهربان باشیم و تا می‌توانیم خدمت کنیم، تا بعد از رهایی از این عالم، ناممان به نیکی یاد شود.

روح اقدس خانم، مادرش، دختر برادرش و پدرش شاد و قرین رحمت الهی باد.

داستان سی و پنجم: ​وحدت و همدلی در پرتو ایمان و اخلاق

خوشا به حال تو که در سخنوری مهارت داری و همچون آچار فرانسه برای گفت‌وگو هستی. اما باید بدانیم که دنیا یک وطن است و همه بندگان خدا ساکنان آن هستند. مرزها را انسان‌ها انتخاب کرده‌اند، اما حقیقت این است که ایرانیان سالیان دراز در سراسر جهان با آرامش زندگی کرده‌اند و حتی در جایگاه‌های مهم و حساس مشغول به کار بوده‌اند.

با این حال، هرکس در هر کشوری باعث ناامنی و بی‌ثباتی شود، جایگاهی در آنجا ندارد، حتی اگر ایرانی باشد. مگر نه اینکه در کشور خودمان نیز افراد شرور و مخل نظم را مجازات می‌کنند؟ ای اهل عالم، همه ما شاخه‌هایی از یک درخت هستیم و باید با محبت و مدارا با یکدیگر رفتار کنیم. اما کسی که نابسامانی و فساد به بار آورد، از هرکجا که باشد، جایی برای ماندن ندارد.

انتقاد و تشویق بی‌جا سودی ندارد. آنچه اهمیت دارد، انسانیت است. هر فرد، فارغ از نژاد و ملیت، می‌تواند مایه سربلندی باشد. این اشتباه است که بگوییم فلان ملیت خوب یا بد است، چراکه در هرجایی هم نیکان و هم بدان حضور دارند. آنچه نیاز است، فرهنگ‌سازی و تقویت همزیستی مسالمت‌آمیز است.

ما هنوز در یک روستای کوچک هم نتوانسته‌ایم طوری زندگی کنیم که فارغ از دین و مذهب، در آرامش کنار یکدیگر باشیم. گمان می‌کنیم برتر از دیگران هستیم، در حالی که همه ما با جسمی عریان به دنیا آمده‌ایم و عریان از دنیا خواهیم رفت. مالی که به آن دل بسته‌ایم، جز بار و وبال چیزی نیست. تصور می‌کنیم بزرگی خانه، نشانه بزرگی خودمان است، در حالی که درخت هرچه پربارتر باشد، سر به زیرتر خواهد بود.

امسال و سال آینده، روزه‌داری مسلمانان با هم مصادف شده است. خداوند توفیق دهد که بتوانیم روزه بگیریم و نه تنها از خوردن و آشامیدن، بلکه از چشم، گوش، زبان و دل نیز روزه‌دار باشیم. باید با خود مرور کنیم که چگونه می‌توانیم دلی را شاد کنیم. اگر در گذشته اشتباهی کرده‌ایم، اکنون زمان تزکیه و پاکی قلب است. تصمیم بگیریم که نه فقط در ایام روزه، بلکه همیشه راستگو باشیم، از کینه و بخل دوری کنیم و با محبت زندگی کنیم.

چگونه می‌توان روزه گرفت و انتظار قبولی آن را داشت، در حالی که با برادر یا خواهر خود قهر هستیم یا نسبت به نزدیکانمان محبت کافی نداریم؟ چگونه می‌توان روزه گرفت، در حالی که برخی حتی پنیر و شکر برای سحری ندارند، اما ما از گوشت، مرغ، حلیم، زولبیا و خرما بهره‌مند هستیم؟ این حقیقتی است که به چشم دیده و به گوش شنیده‌ایم. بیایید فرهنگ محبت، دوستی و نوع‌دوستی را از خود آغاز کنیم. کینه‌ها را به محبت تبدیل کنیم. اگر دلی را آزرده‌ایم، بهتر است از دلش بیرون بیاوریم.

خواه مسلمان، خواه بهایی، زرتشتی یا کلیمی، ایمان واقعی آن است که اطرافیان از اخلاق و زبان ما در امان باشند. هنگام سحر و افطار بیندیشیم که آیا از صاحب‌خانه خود رضایت داریم؟ آیا کسی که اجاره خانه را پرداخت نکرده، فکر نمی‌کند روزه‌اش ناقص است؟

همه ما استاد نصیحت هستیم، اما بیاییم از خودمان شروع کنیم. وحدت، همدلی و یکرنگی را از همین‌جا آغاز کنیم. همه ما خطاکار و قاصر هستیم، اما اگر عیب‌های خود را ببینیم، با خیالی آسوده به عبادت خواهیم پرداخت.

پیشاپیش روزه‌هایتان مقبول درگاه الهی باشد. هر سی‌وشش سال، روزه‌داری بهاییان و مسلمانان همزمان می‌شود، و من سومین بار است که این اتفاق را می‌بینم. موفق و مؤید باشید، ای پاک‌دامنان قرن یزدانی! در سحرها دعا و تلاوت قرآن را فراموش نکنید و بنده ناچیز را نیز از دعای خیر خود محروم نگذارید.


​داستان سی و ششم: ​عبور از شوره‌ زار به سوی سرسبزی و آبادانی

با گذشت چند دهه از انقلاب ۵۷ و پشت سر گذاشتن فراز و نشیب‌های فراوان، جنگ، تغییر دولت‌ها و تحولات بین‌المللی، امروز ایرانِ پهناور و ثروتمند، گرفتار فقر، بیکاری، ناامیدی، دین‌گریزی، ریا و تظاهر شده است.

گروهی که در آغاز، با شعار آبادانی و سعادت دنیا و آخرت بر این سرزمین حکمرانی را آغاز کردند و رژیم سابق را متهم به گسترش فقر، فحشا، استبداد و بی‌دینی می‌کردند، اکنون شرایطی را پدید آورده‌اند که بسیاری از مردم، زندگی در همان دوران را آرزو می‌کنند.

با نگاهی به پیشرفت‌های جهانی و مقایسه ایران با دیگر کشورها، اختلاف فاحش در دستاوردها و توسعه را به‌وضوح می‌توان مشاهده کرد. کشورهایی که زمانی ضعیف و توسعه‌نیافته بودند، با بهره‌گیری از ارتباطات جهانی و الگوبرداری از حکومت‌های دموکراتیک، توانسته‌اند ارزش پول ملی خود را حفظ کنند، اقتصاد خود را تقویت کنند و فقر و بیکاری را ریشه‌کن سازند.

داشتن زمین حاصلخیز، بذر سالم و آب کافی، به‌تنهایی محصولی پربار به بار نمی‌آورد. مهم‌ترین عامل، وجود باغبانی دانا، زبده و با تجربه است که بتواند از این منابع به بهترین شکل استفاده کند و رزق و روزی را در جامعه افزایش دهد. اما متأسفانه، سرزمین ما از چنین باغبان‌هایی بی‌بهره بوده است.

آنانی که زمام امور را در دست داشته‌اند، نه‌تنها منابع خود را به هدر داده‌اند، بلکه فرصت‌های دیگر سرزمین‌ها را نیز به نابودی کشانده‌اند. آنچه کاشته‌اند، چیزی جز خار و علف هرز در بیابان‌های لم‌یزرع نبوده است. زمین‌های حاصلخیز را به حال خود رها کرده‌اند، اما در شن‌زارها و کویر، به‌دنبال کشت و زرع بوده‌اند.

خشتِ اول چون نهد معمار کج
تا ثریا می‌رود دیوار کج


از ابتدای انقلاب تاکنون، تمام رؤسای جمهور، نمایندگان مجلس، وزرا، فرماندهان نظامی و مقامات ارشد، از مسیرهای نظارتی و اطلاعاتی عبور کرده و با تأیید شخص اول کشور روی کار آمده‌اند. در نتیجه، تمامی تصمیمات، شرایط گذشته، حال و آینده، تحت مدیریت و اراده همان ساختار هدایت شده است.

تا زمانی که قافله‌سالار مسیر را نادرست انتخاب کند، این کاروان از شن‌زارها و بیراهه‌ها عبور خواهد کرد. روزبه‌روز، از شمار همراهان، امکانات و توانایی‌ها کاسته خواهد شد و وحشت و اضطراب بر دل قافله سایه خواهد انداخت. در نهایت، روزی خواهد رسید که نه مسافری باقی خواهد ماند و نه دلیلی برای پیروی از قافله‌سالار.

اکنون زمان آن است که عزم خود را جزم کنیم، مسیر را تغییر دهیم، از بیابان‌های خشک و بی‌حاصل بازگردیم و راهی سرزمین‌های سرسبز و آباد شویم. آن سوی این شوره‌زار، باغ‌های پرمیوه و زمین‌های حاصلخیز فراوان است.

امید که آگاهی مردم، آن‌ها را از دیوارهای سست و کج که مانع دیدن زیبایی‌ها شده است، عبور دهد تا حق زیستن، سربلندی و آرامش را در طول عمر خود تجربه کنند و با افتخار، در هر گوشه‌ای از این سرزمین، ایرانی بودن خود را ارج نهند.

اما ما در تله‌ای گرفتار شده‌ایم؛ تله‌ای که در آن، هم راست و هم چپ، بقای خود را در استمرار وضعیت فعلی می‌بینند. دغدغه اصلی آن‌ها، نه مردم، که حفظ منافع خود و اطرافیانشان است. این چرخه معیوب، نتیجه فرهنگ نادرست ماست؛ فرهنگی که چنین رهبرانی را پرورش داده و به قدرت رسانده است.

تا زمانی که فرهنگ‌سازی انجام نشود، هر فرد دیگری هم که با شعار اصلاحات بر سر کار بیاید، سرنوشتی مشابه خواهد داشت.
ان‌شاءالله.

​​داستان سی و هفتم: ​یاد و خاطره محمدتقی شجاعی، نماد مهمان‌نوازی و خدمت به مردم

عزیزان، ما باید حقیقت‌بین باشیم، نه خودبین. همدیگر را همچون اعضای یک خانواده بدانیم. اگر کسی وظیفه‌اش را به‌درستی انجام داده، خوشا به حالش و اگر کوتاهی کرده، وای بر او.

در این میان، لازم است یاد و خاطره جناب محمدتقی شجاعی را گرامی بداریم؛ فردی که شاید کمتر کسی به اندازه او به مردم جاسب خدمت کرده باشد. خانه او پناهگاه و محل استراحت همه بود. مهمان‌نوازی او به حدی بود که حتی چارپایان میهمانان نیز در طویله‌اش پذیرایی می‌شدند. دیزی آبگوشت خانه‌اش همیشه آماده بود و هیچ‌کس گرسنه از آنجا بیرون نمی‌رفت.

روزی که دلیجانی‌ها قصد جان عبدالرحیم یزدانی را کرده بودند، او خود را به محل حادثه رساند، او را نجات داد و روانه کاشان کرد. به راننده سپرد که او را سالم برساند، زیرا جانش را به دستانشان سپرده است.

در آن زمان که جاده جاسب خاکی بود، هرکس از تهران به دلیجان می‌آمد، وسیله نقلیه‌اش را در منزل او می‌گذاشت و با جیپ به کرگان می‌رفت. روحانی‌ها، مهاجری‌ها، فیض‌الله یزدانی و بسیاری دیگر از اهالی، از لطف و محبت او بهره‌مند می‌شدند.

خودش و فرزندان ارشدش نیز به امور فنی مسلط بودند و در خدمت مردم جاسب بودند. همسرش نیز زنی فداکار و مهمان‌نواز بود که همراه و همدل او در این مسیر بود.

بنده سال اول ازدواجم همراه با پدر زنم به منزل ایشان رفتم. هنوز طعم ناهاری که برای ما فراهم کرد، در خاطرم هست. فیض‌الله یزدانی می‌گفت که محبت‌های جناب شجاعی را نمی‌تواند جبران کند. روزی از او پرسید که آیا به ابزار یا وسیله‌ای نیاز دارد تا برایش بفرستد؟ فرزند ارشد شجاعی لیستی تهیه کرد و گفت: «پدرم می‌گوید فاکتور کنید، هزینه‌اش را می‌پردازیم.» اما فیض‌الله یزدانی پاسخ داد: «پول نمی‌گیرم، خودش حساب می‌شود.»

جناب شجاعی همچون ستونی استوار برای مردم بود. خانواده‌های مهاجری، که از او محبت بسیار دیده بودند، وقتی شنیدند که فرزند او، فردی تحصیل‌کرده و همسرش بانویی باسواد و خردمند، خانه پدری را خریداری کرده‌اند، خوشحال شدند. گفتند: «اگر روزی قسمت شد و به جاسب آمدیم، یک شب مهمان خواهیم شد و به یاد پدر و مادرمان مناجات خواهیم خواند، چرا که مهمان، حبیب خداست.»

عزیزان، با همدلی، همفکری و بدون کینه و بغض، می‌توانیم وطن پدری را آباد کنیم. اتحاد، رمز موفقیت و شادی ماست. موفق و پایدار باشید.

داستان سی و هشتم: ​دعوت به وحدت، احترام و آرامش در جامع

دوستان عزیز، همه‌ی شما در این گروه فرهیخته، توانا، عالم و خادم هستید. خواهشی که از شما دارم این است که اگر از کسی رنجشی پیدا کردید، در پیام خصوصی، محترمانه به او بگویید که روشش مناسب نیست. البته، نظر همه مهم است، اما برخی افراد بدون گفت‌وگو گروه را ترک می‌کنند. هیچ‌کس دشمنی با دیگری ندارد، اما نباید به کسی گیر داد یا او را در جمع تحقیر کرد. شخصیت انسان‌ها بسیار ارزشمند است؛ اگر احترام بگذارید، احترام خواهید دید. گاهی سکوت بهترین پاسخ است، زیرا دیگران خودشان قضاوت خواهند کرد.

بارها به جناب جمالی عرض کردم که پنجاه سال از ایران دور بوده‌اند و فرهنگ ایران تغییر کرده است. آن زمان پای پیاده تا نراق می‌رفتیم و تنها وسیله‌ی نقلیه ما الاغ بود، اما امروز بهترین ماشین‌ها در اختیار مردم است و اکثر افراد باسواد شده‌اند. نسل جوان از بسیاری مسائل آگاه است، اما عده‌ای همچنان در افکار گذشته گرفتارند و باید آنان را رها کرد.

در گذشته، برخی افراد تصور می‌کردند که با اخراج همشهریان بهایی، برکت بیشتری نصیبشان می‌شود. اما این طرز فکر اشتباه بود. حقیقت پنهان نمی‌ماند. برخی افراد منافع خود را در کارهای نادرست می‌بینند و حاضر نیستند آن را از دست بدهند، به همین دلیل در برابر حقیقت مقاومت می‌کنند. اما همه می‌دانند که حق با کیست.

تاریخ نشان داده است که تصرف اموال دیگران، خیانت در امانت، و ظلم به هم‌نوع، در نهایت نتیجه‌ای نخواهد داشت. هیچ‌کس نباید دیگری را به دلیل تفاوت در باورهایش آزار دهد. خداوند از دل‌های ما آگاه است و اگر کسی در راه دین و اعتقادش از مال و زندگی خود گذشته، خوشا به حال او. تمام ادیان الهی برای ایمان و وطن خود فداکاری کرده‌اند، و ما نیز از این قاعده مستثنی نیستیم.

اول سال نو است و باید گذشت داشته باشیم. بیایید غم‌ها را کنار بگذاریم و به شادی و آرامش فکر کنیم. خداوند روزیِ هر انسانی را مقدر کرده است.

جناب جمالی، ترک گروه از سوی شما نه به دلیل ترس بوده و نه کینه. اما بازگردید و از نام افراد خاص صحبت نکنید. حقیقت برای همگان روشن است. همه می‌دانند که چه کسی چه بوده و چه هست.

ما باید اختلافات را کنار بگذاریم و با وحدت، جاسب را همچنان الگوی منطقه کنیم، همان‌طور که همیشه بوده است. صلح و آرامش باید در همه جا برقرار شود.

بیایید از کینه‌ورزی و نفرین دوری کنیم و به سوی همدلی و محبت گام برداریم. خداوند همه‌ی ما را به راه درست و انسانی هدایت کند. شاد و موفق باشید.

داستان سی و نهم:جاسب، بهشتی فراموش‌شده؛ روایت درد، امید و انسانیت

با درود و احترام به همه دوستان فرهیخته و گرامی؛

آموختن، رسم هر انسانی است تا واپسین لحظه حیات. همگان در مسیر زندگی، از تجربه دیگران و از مطالعه می‌آموزند. بنده، با افتخار و تواضع، سر تعظیم فرود می‌آورم در برابر دانایی شما عزیزان.

جاسب، این دیار کهن، مفتخر است که در طی دویست سال گذشته، از همسایگان خود چون فردو، رحق، خاوه، کرمجگان، و دیگر روستاها، در عرصه‌های سواد، حرفه، و اقتصاد پیشتاز بوده است. از نظر زیبایی طبیعی و فرهنگی، همواره مایه رشک بوده، و چهره‌های برجسته‌ای از آن برخاسته‌اند که الگوی دیگران گشته‌اند.

این سرزمین سرسبز و دلنشین، با طبیعتی بهشتی و مردمانی بافرهنگ، لایق بهترین‌هاست. شایسته است هر فردی که به آن قدم می‌گذارد، لب به تحسین بگشاید و بگوید: «به‌به! چه جای زیبایی!» و از همه مهم‌تر، فرهنگ مهمان‌نوازی ما الگو باشد؛ مانند گل سرخ محمدی که عطر دل‌انگیزش در خاطر می‌ماند.

اما افسوس، که گاه گرفتار سیاست‌ورزی، حسادت، چنددستگی، و قضاوت‌های ناروا می‌شویم. کاش تنها زیبایی‌ها را می‌دیدیم، تنها صدای پرندگان و شرشر آب را می‌شنیدیم، نه غیبت، نه تهمت، نه ناسزا. بیاییم زبان به نیکی بگشاییم، و از زشتی‌ها دوری کنیم، تا سزاوار بهشت واقعی باشیم.

بیایید دلی نشکنیم، حقی ناحق نکنیم، و اگر کسی به ما محبت کرد، دوچندان جبران کنیم. محبت، بزرگ‌ترین فیض الهی است؛ و چه زیباست که تمام انسان‌ها را دوست بداریم، بخشنده باشیم، از نعمت‌های الهی بهره‌مند گردیم، و دل محرومان را شاد سازیم. نام پدر و مادرمان را با افتخار بر زبان آوریم و به اصالت‌مان ببالیم: «من، فلان، اهل جاسب.»

اما در این میان، تاریخ ما زخمی‌ست از ظلم و تبعیض. سال‌ها پیش، خانواده‌هایی چون اسماعیلی‌ها، فروغی‌ها، یزدانی‌ها، و دیگران، فقط به جرم باور و ایمان، از خانه و دیار خود رانده شدند. املاکی که به امانت در دست دیگران بود، به نام دیگران شد. آن‌ها که باید حافظ عدالت می‌بودند، با امضاهایی تقلبی، حکم مصادره صادر کردند. بهاییان، که همیشه مطیع قانون بودند، نه حزبی داشتند، نه مخالفتی، حالا باید ثابت کنند که اصلاً ایرانی‌اند!

چگونه از خانه‌های سه‌صد ساله گذشتند؟ چگونه ظلم دیدند و دم نزدند؟ امروز باید بپرسیم: اگر ایمان و وفاداری آنان در آن زمان، آزمون الهی بود، ما امروز چه می‌کنیم؟ آیا حاضر به ایستادگی هستیم یا فقط قضاوت می‌کنیم بدون دانستن حقیقت؟

دوستان گرامی، ما را نکوهش نکنید اگر هنوز به بازگشت امید داریم. املاک مال خداست، ما همه مسافریم. بیایید دست از دشمنی برداریم، و بپذیریم که انسانیت، بزرگ‌ترین دین است. اگر کسی می‌خواهد به بهشت برود، خوشا به حالش؛ ما هم با تمام دردهایمان، به راه خود ادامه می‌دهیم، با امید به آنکه روزی حقیقت روشن شود.

بیایید نیک‌رفتاری کنیم، مهربان باشیم، و نگذاریم هیچ کودکی، هیچ انسانی، رنج تبعیض و تحقیر را بچشد. اگر جاسب را نمی‌شناسید، آن را قضاوت نکنید. اگر بهایی را ندیده‌اید، درباره‌اش نگویید. مسلمان واقعی، اهل عدالت و انصاف است، نه دشمنی و تحقیر.

خسته‌ایم، بله؛ اما هنوز امیدواریم. خدا بزرگ است.

داستان سی و چهلم: ​جاسب، دیاری با ستارگانِ خدمت و انسانیت

به محضر سرور ارجمند، جناب آقای یزدانی،
با نهایت سپاس و قدردانی از آن وجود نورانی و آن انسان خالص و مخلص که پرتویی از جمال اقدس ابهی در وجود شریف‌تان تجلی یافته است.
سخنان لطیف و سرشار از مهر شما موجب شادی و دلگرمی ما شد. با این‌همه، خود را شایسته چنین بیانات ارزشمند و گران‌بهایی نمی‌دانیم.
ما نیز، همچون سایر فرزندان دیار عزیزمان جاسب، عاشق خدمت به نوع بشر هستیم. باور داریم که هر انسان، در هر مقام و مرتبه‌ای که باشد، باید خادم انسانیت باشد. هدف زندگی باید تعالی، رفاه و آرامش دیگران باشد.
خدمت به دیگران، تنها در بذل مال و ثروت خلاصه نمی‌شود. گاهی یک لبخند، هم‌دلی و گفت‌وگو برای رفع مشکلات، یا حتی کاشتن بذر شادی در دل و ذهن دیگران، می‌تواند خدمتی بی‌نظیر باشد. از سوی دیگر، پرهیز از دشنام و نفرت، و دوری از شعارهایی چون "مرگ بر این" و "مرگ بر آن"، گامی بزرگ در مسیر دوستی و صلح است.
باید "عالم‌دوست" بود؛ نه صرفاً وطن‌دوست یا نژادپرست یا متعصب به مذهب خویش. این روحیه انسان‌دوستی را در شما، جناب یزدانی عزیز، به‌وضوح مشاهده می‌کنم؛ و نیز در بسیاری از همشهریان شریف جاسبی‌مان.
اگر بخواهم نام یکایک عزیزان را بیاورم، سخن به درازا می‌کشد و بیم آن دارم که ذکر نشدن نام برخی از دوستان موجب رنجش خاطر شود. با این حال، نمی‌توانم بی‌ذکر نام جناب آقای قاسمی و جناب آقای جمالی سخن را به پایان برم؛ هر دو بزرگوار، انسان‌هایی فهیم، آگاه، و "مردصفت" هستند.
همچنین خانم‌ها و آقایان بسیاری در گروه هستند که شایسته تجلیل، تشویق و ترغیب‌اند و باید قدردان حضور ارزشمندشان باشیم.
با آرزوی اتحاد، همدلی و وحدت میان تمام انسان‌ها با هر نژاد، دین، مذهب، رنگ و قومیت.
با احترام و ارادت
ایرج
با درود فراوان به بزرگوار گرامی، ایرج خان عزیز،
بر کسی پوشیده نیست که دیار عزیز جاسب همواره جان‌برکفانِ راه حق را در دامان خود پرورانده و همچنان نیز در این مسیر روشن گام برمی‌دارد. در میان این گوهرهای درخشان، خاندان شریف جمالی چون ستاره‌ای فروزان بر آسمان جاسب می‌درخشند.
آنچه امروز در چنته داریم، برگرفته از آموزه‌های پدر بزرگوار این خاندان گران‌قدر است. واژه‌ی "بهایی"، به معنای جامع تمام کمالات انسانی، را در کودکی از او آموختیم. او معلم اخلاق ما بود؛ با لبخندهای ملیحش، راه دیانت را با شیرینی و مهر به ما نشان داد و تصویر مولای مهربان را بر قلب‌های ما نقاشی کرد.
جاسب، با آن‌که روستایی دورافتاده به‌نظر می‌رسد، همواره در منطقه سرآمد بوده است. چنان‌که جناب دکتر پرویز روحانی به‌درستی گفته‌اند، این دیار مفتخر است که فرزندانش در پنج قاره‌ی جهان، از آفریقا تا استرالیا، از آمریکا تا کانادا، ندای امر مبارک را به گوش جهانیان رسانده‌اند و با اعمال و افکار نیکو، پرچمدار حق و حقیقت بوده‌اند.
جاسب، هر جا که نور الهی تابیده، نشانی از حضور عزیزانش دیده می‌شود.
از حسن نیت و مهر شما صمیمانه سپاسگزارم.
چنان‌که حضرت ولی‌امرالله فرمودند: «مدایح نفوس کنید.»
زنده‌ باد جاسب و زنده‌باد جاسبی عاشق و هومن.

داستان سی و پنجم: ​بادام تلخ جامعه و داروی محبت

دوستان فرهیخته و خردمند، این دنیای فانی چیزی جز سراب نیست. هرچه بیشتر بدوی، انتهایی ندارد. آنچه می‌ماند، تجربه‌ها و سخنان حکیمانه‌ای‌ست که باید شنید، درک کرد و به کار بست.
همه می‌دانیم مغز بادام چقدر مقوی و ارزشمند است؛ اما گاهی در میان بادام‌های شیرین، یکی تلخ از آب درمی‌آید که مزه‌ی زهر دارد. حضور یک بادام تلخ می‌تواند کل ظرف را بی‌ارزش جلوه دهد. در جامعه نیز همین‌گونه است؛ در میان مردم خوب، انسان‌هایی هستند که همچون بادام تلخ، همه چیز را خراب می‌کنند. کشاورز باهوش هنگام برداشت، باید مراقب باشد بادام تلخ با بقیه قاطی نشود؛ باید جداگانه نگهداری‌اش کند.
انسان‌هایی هم هستند که ذاتاً یا در اثر تربیت نادرست، حسادت، عقده یا خباثت، تبدیل به "بادام تلخ" شده‌اند. این افراد اندکند، اما اثرشان می‌تواند بزرگ باشد. از چنین انسان‌هایی باید فاصله گرفت تا اخلاق و خلق‌وخوی آن‌ها در ما اثر نگذارد.
کسی که محبت آموخته، از بزرگ‌ترین فیض‌های الهی بهره‌مند شده است. محبت، داروی هر درد است. انسانِ مهربان، گرد بدی نمی‌گردد؛ مانند زنبوری‌ست که حتی اگر هزار خار در راهش باشد، باز هم روی گل می‌نشیند. اما انسان‌های حسود، تنبل و پست همچون مگس‌اند که با وجود هزاران گل، روی زباله می‌نشینند. همان‌طور که گفته‌اند: "خلایق هرچه لایق."
دین، مکتب انسان‌ساز است. باید آن را خوب فهمید و به درستی عمل کرد. همه مظاهر الهی در اصل بر حق‌اند؛ تفاوت‌شان فقط در زمان و مکان ظهورشان است. هرگاه دینی تازه آمده، عده‌ای از پیروان دین قبلی در برابر آن ایستاده‌اند و ردیه نوشته‌اند، بی‌خبر از اینکه انسان آگاه، همه ادیان را محترم می‌شمارد.
روزی یک مسیحی خشک‌مذهب با چند مسلمان بحث می‌کرد. از آن‌ها پرسید: «پیامبر اسلام با چه وسیله‌ای به معراج رفت که هنگام بازگشت، چفت در خانه‌اش هنوز تکان می‌خورد؟» بحث بالا گرفت. بنده چون مطالعه‌ای داشتم، مداخله کردم و پاسخ دادم: «با همان وسیله‌ای که حضرت عیسی به آسمان‌ها رفت.» مسیحی گفت: «اگر جوابت درست باشد، من مسلمان می‌شوم، وگرنه شما باید مسیحی شوید!» سپس با شگفتی گفت: «تو دیگه کی هستی؟»
به او گفتم: «هیچ مسلمانی مسیحی نمی‌شود، چون اسلام حضرت مسیح را قبول دارد؛ و هیچ بهایی دیندار، مسلمان نمی‌شود، چون اسلام را می‌پذیرد. مشکل اصلی ما نه دولت‌ها هستند، نه بیگانگان، بلکه جهل خودمان است.»
در خیابانی بیست مغازه قلیان و تنباکو داریم، با بیست نوع زغال مختلف، اما یک کتاب‌فروشی وجود ندارد! اگر مطالعه و آگاهی در میان مردم رواج یابد، هرگز گمراه نمی‌شوند.
0 Comments



Leave a Reply.

    مدیر

    برگزیده مقالات،  خاطرات متفرقه ، گلچین ها

    بایگانی

    September 2024
    August 2024
    July 2024
    June 2024
    May 2024
    September 2023
    June 2021
    September 2018
    May 2018
    April 2018
    January 2018
    December 2017

    دسته بندی ها

    All
    خاطرات جاسب
    مصطفی یزدانی
    مهاجرت احباء
    نوشته های اهالی

    RSS Feed

مقالات

* الواح نازله
* علت آزار و اذیت بهاییان
*
تاریخ نگاران جاسب
* دزدان اشیای عتیقه
* ​آقای سلیمی معلم مدرسه
* گالری تصاویر

شخصیت ها

*​ ملا غلامرضا جاسبی
* ملا جعفر جاسبی
* فرهنگ لغات جاسب

* شهدای جاسب
* شجره نامه ها
* شعرای جاسب

خاطرات

*​  ذبیح الله مهاجر
​
* سید رضا جمالی
* شمس الله رضوانی
* عشرت نوروزی
* عباس حق شناس
* علی محمد رفرف

سیارون​

* صفحه خانگی
* سیارون

* درباره ما
*
 جاسب بلاگ(مطالب مختلف)
* 
 اسناد و مدارک تاریخی

* ارسال فایل توسط کاربران

آخرین مطالب 

* بهاییان‌جاسب: عزیزه خانم یزدانی ، محمد علی روحانی
​* شجره نامه: شجره نامه سید عبدالله ناشری
​* کتاب بیان حقایق از سید عباس علوی

ادامه مطالب

* جزئیات شهادت شهدای فیلیپین،​ معاون التجار نراقی
​* اشعار شعرای جاسب:  واحه، « نگاه عبـدالبهـــاء»
​* بلاگ: خاتمیت، ایران و بهاییت، دور اسلام‌ ، دلائل بهائی از قران
* دكتر شاپور راسخ: حضرت بهاءالله پیام آور مهر و یگانگی
*  اوضاع کنونی جاسب اول، دوم، سوم، زندگی روزمره اهالی
​* بلاگ: چگونه می توان بهائی شد؟، عبدالبهاء و تولّد انسان