![Picture](/uploads/7/6/6/2/76628107/published/file.jpeg?1715933059)
احسنت حقیقت محض بود در ایران چنین کسانی دور از تعصب بسیار بودند انسان دوست به هر مذهب.
عبدالمیثاق میثاقیه کلیمی بود بعد بهایی میشود بیمارستان وسالمندا ن ودانشکده تاسیس کرد در خیابان ایتالیا از هر قوم ونژاد مجانی معالجه یا بستری می شدند خودم بودم پیرمردی از میاندواب امده بود بستری شده بود خانمش هم در بیمارستان هم غدا میخورد هم میخوابید موقع مرخصی گفتند با اتوبوس سخت است اینهمه را استخوان خشک است یکی از پزشکان بنز کرایه گرفت پول رفت و برگشت داد ومبلغی به راننده گفت در راه چای یا هر چیز مناسب بخورند انقلاب که شد بیمارستان را مصادره و بنام مصطفی خمینی تمام کادر پزشگیش را اعم از کارگر صفر تا دکتر ها همه را بدون مزایا بیرون کردند حال برو یکشب بخواب ببین چقدر میگیرند ورییس بیمارستان جناب پرفسور منوچهر حکیم را رفتند در مطبش بعنوان مریض با دو گلوله خلاصش کردند منشی اش گفته بود داد زدند ما سرباز امام زمانیم چهار بیمارستان بود بنام بیمارستان کمک که شماره یک سر دوراهی یوسف اباد دومش میدان سنایی سومش خ ازادی چهارمش ولنجک تمام ملت مجانی مداوا میشدند شاید کسی بود شش ماه بستری بود عین سالمندان بانی اینکار سپهبد ایادی بود با کمکخیرین وچند جاسبی در انجا کار میکردند هر جاسبی مریض میشد یا میثاقیه یا بیمارستان کمکعزیزان انسانیتکار بدین ومذهب ندارد چقدر خوبست انسان باشیم ودیندار همه را دوست بداریم وتحمل یکدیگراحسنت حقیقت محض بود در ایران چنین کسانی دور از تعصب بسیار بودند انسان دوست به هر مذهب.
عبدالمیثاق میثاقیه کلیمی بود بعد بهایی میشود بیمارستان وسالمندا ن ودانشکده تاسیس کرد در خیابان ایتالیا از هر قوم ونژاد مجانی معالجه یا بستری می شدند خودم بودم پیرمردی از میاندواب امده بود بستری شده بود خانمش هم در بیمارستان هم غدا میخورد هم میخوابید موقع مرخصی گفتند با اتوبوس سخت است اینهمه را استخوان خشک است یکی از پزشکان بنز کرایه گرفت پول رفت و برگشت داد ومبلغی به راننده گفت در راه چای یا هر چیز مناسب بخورند انقلاب که شد بیمارستان را مصادره و بنام مصطفی خمینی تمام کادر پزشگیش را اعم از کارگر صفر تا دکتر ها همه را بدون مزایا بیرون کردند حال برو یکشب بخواب ببین چقدر میگیرند ورییس بیمارستان جناب پرفسور منوچهر حکیم را رفتند در مطبش بعنوان مریض با دو گلوله خلاصش کردند منشی اش گفته بود داد زدند ما سرباز امام زمانیم چهار بیمارستان بود بنام بیمارستان کمک که شماره یک سر دوراهی یوسف اباد دومش میدان سنایی سومش خ ازادی چهارمش ولنجک تمام ملت مجانی مداوا میشدند شاید کسی بود شش ماه بستری بود عین سالمندان بانی اینکار سپهبد ایادی بود با کمکخیرین وچند جاسبی در انجا کار میکردند هر جاسبی مریض میشد یا میثاقیه یا بیمارستان کمکعزیزان انسانیتکار بدین ومذهب ندارد چقدر خوبست انسان باشیم ودیندار همه را دوست بداریم وتحمل یکدیگراحسنت حقیقت محض بود در ایران چنین کسانی دور از تعصب بسیار بودند انسان دوست به هر مذهب.
یک پارک کوچک هست نزدیک ما خانمها صبح وعصر در انجا جمع میشوند مسیحی اشوری زرتشتی مسلمان بهایی از همه قشر انقدر باهم مهربان بعضی موقع ها یکی صبح دیگ حلیم یا فرنی یا اش میاورند باهم میخورند میگویند میخندند اسم یکدیگر را اموختند اگر کسی چند روز نیاید بسراغش میروند اگر مشکلی دارد حل کنند خانمی نذر دارد همه را بکمک میطلبد چقدر باصفا وبه همه غدا میدهد و بمنزل ببرند این وحدت شایسته هرانسانیست به همدیگر احترام گذاشتن هرکس تفرقه بیندازد خودش رسوا میشود دیگر مردم بیدار شدند چقدر خوبست باهم مهربان باشیم خدا تمام بندگانش را دوست دارد چرا ما دوست نداشته باشیم تمام ادیان میگویند ما راست میگوییم و باور بمولای خود دارند زمانیکه دست از معجز های دروغ تهمت های بی مایع بر نداریم خداوند برکتش را میگیرد از ما شاید مدتی زندگی بر وفق مراد باشد ولی استمرار ندارد هر چیز را بعقل خود باید مراجعه کرد همه ادیان کار نیکو را تایید کردند خدمت بخلق خدمت بپروردگار است صفات خوب خدا در وجود هر انسانی هست بخشنده رحیم مهربان ستارالعیوب بهتر است دراین زمان که سواد هست مطالعه کنیم وبحرفهای بی اثاث توجه نکنیم زمانی میگفتند گوجه فرنگی حرام است چون قرمز است جزو لشگر یزید بوده یکی فکر نمیکرد مگر گوجه پا و دست دارد لب نمیزدند ولی الان در دنیا همه میخورند وبهترین ویتامین را دارد شرمنده دوستان زمان فرق کرده در هر مورد باید فکر کرد بهترین را انتخاب کرد خداوند هیچ شخصی را نجس بی ادب بی فرهنگ خلق نکرده ماییم که بچه را از طفولیت باید ادب کنیم راه خوب و بد را بش نشان دهیم چرا میگیند فلانی به سن بلوغ رسیده یعنی کامل شده از نظر عقل و فهم رهایش کنیم تحقیق کند شیرین وشور را خودش از هم تشخیص دهد بیاموزیم که فقط خدمت وکار خیر وتوکل بخدای یگانه بهترین راه زندگی است هیچکس مارا یاری نخواهد کرد مگر بهمت خود وعقل خود ویاری خواستن از پرورد گار صبح بنامش بیدار وشب بنامش در خواب راحت میخوابیم بدون کینه وبغض وحسادت راه صداقت را پیشه میکنیم انچه از دوست رسد نیکوست خداوند بهترین دوست انسانهاست رزق یومی رایگان میدهد ومعیشت ضروری برکتی احسان میکند حرکت از ما برکت از او والسلام
داستان دوم
پسرم خیلی محبوبیت توفامیل داشت تمام فامیل امین میدانستندش لباس ها وهرچه لازم نداشتند بایشان میدادند وایشون بچند خانواده مستمن میداد بدون اینکه کسی بداند.
بارها خ صادقی مطلبهای خوبی وجناب صادقی میگذارند شاید همه میخوانند ولی کسی نه تکدیب میکند نه تایید چقدر خوب بود عزیزان نظر میدادند که محبت ریشه ای میشد عادت میشد هرکس بقدر توانش قدم بر میداشت مادوست داریم بگوییم خارج هم فقیر بسیار دارد خارج هم دزد زیاد است ندیده برای اینکه قانع شویم میگوییم چقدر خوب است را هکار را نشان دهیم که چکار کنیم حل مسایل اقتصادی ومعیشتی مردم حل شود کسی که ملیاردها دارد نوش جانش پیرزنی که فقط یارانه دارد راهم دریابیم چه زیباست از حال هم باخبر شدن اگر هر مطلب حقایق را جهت تشویق دوستان بنویسم یک عدهای میگویند از خود تعریف کرده یا خود نشان میدهد بخدا هرگز چنین چیزی نیست در محلی که زندگی میکردیم یک خانم واقایی سرابی بودند پدر ان خانم زمینی را وصیت کرده بود بفروشند عوضش به مکه بروند ان خانم دختر این اقا همین کار را کرد وچونتنها بود شوهرش اوستاد جعفر بنا را هم با خود برد مردم دیگ باینها حاجی اقا وحاجی خانم میگفتند پسری داشتند بنام قاسم یکه ویکدانه خیلی با ابرو بودند چادری بتمام معنا در کلاسهای قرایت قران وهرکلاسی میرفت شوهر این خانم بنا سیمان کار بود پاهایش ورم کرد دیگر قادر نبود روی پا بایستد همسایه پدر زنم اقای رضوانی بود ماهم تو ان کوچه این مرد صبح توبرهای در کول داشت میرفت شب میامد کسی نمیدانست چکار میکند روبروی خانه شان بقالی بود بنام ربیعی بامن دوست بود وقتی شیر شیشه ای میداد میگفت کمک من کن با حترامت توصف شیر بگیرند گفته بودم کاسبی ات خراب هست دو جعبه گوجه وبادمجان وسیب زمینی بیار دم درب خریدار زیاد دارد وبعد گفتیم خربزه و هندوانه وخیار اورد جلو مغازه ایشان لطف داشت وانت بار را که میاورد زنگ میزد بیا یک دشن بمن بده دستت خوب است خربزه خیاری میگفتم دشنی میدادم یک شب تومغا زه بودم این حاجی خانم هی امد دم در و رفت عقب تر اقای ربیعی بمن گفت برو خانه ده دقیقه دیگر بیا خیلی بهم برخورد رفتم وامدم بوسم کرد گفت ببخش این حاجی خانم واقعا بیچاره هستند ۵ شش تومان بمن بدهکار است نمیتواند بدهد الان هم مهمان برای امده نیم کیلو برنج تایلندی وسه سیر روغن وشش تخم مرغ گرفت نسیه روش نشد جلو شما و نسخه شوهرش هم چند روز است پول ندارند بگیرند ده هزار انروز دویست هزار حالا بود مگر من شب خوابیدم چون برای ما واقای امینی بنایی کرده بود وسلام وعلیک داشت با اقای رضوانی شمس الله و برادر زنم گفتم چنین موضوعی هست پدر زنم سی تومان خودم پنجاه تومان برادرزنم در مجموع صدتومان داخل پاکت گذاشتم یک گونی برنج ایرانی و یک پنج کیلویی روغن رفتم با خانمم زنگ زدم خانش گفت کیمدی در را باز کرد جلو درب ایستاد گفتم میخواهم احوال اوستاد جعفر را بپرسم اهان برنج وروغن را بعد از اینکه رفتم خانه شان گفتم پسرم اورد حال واحوال پاهاش مثل خیک بود گریه کرد که ناتوان شدم میروم با این توبرام اگر کسی کار کوچکبهم داد گاهی هم لباس کهنه میگیرم میفروشم بوسم کردم گفتم اوستاد جعفر خواهش میکنم رویحرفم حرف نزنی اشکش تمام نمیشد پاکت را در اوردم گفتم نسخهات را بگیر ونگران نباش لباس دست دوم هم نخر انزمان دایی سید حبیبمن برادر سید حسن هاشمی میرفت امریکا وسیله هاش را میفروخت تمام ظرف وظروف وچیزهای خوردنی لباس وتابلو پنکه کاز پیک نیک یک وانت زدم اوردم با یک کارگر خانه اوستاد جعفر خالی کردم گفتم خورد خورد بفروش با پدر زنم بدون اینکهکسی بداند ماهیانه مبلعی در پاکت بهش میدادیم پاهاش بهتر شد قرض بقالی یا هرکس را دادند بمخیرین فامیل گفتم هرکس میخواهد کمک بچنین شخصی بکند خدا شاهد است پسرش خودش خانمش نو نوار شدند بدان اینکه یکنفر مطلع شود این خانم بیسواد بود خیلی هم قوی وهیکل دار، نمیدانست هیچ چیز فقط نماز میدانست و حجاب را. بش گفته بودند وضعت بهتر شده خدا را شکر گفته بود خدا عمرش بدهد همسایه مون اقای یزدانی خیلی مسلمون باخدایی هست کمک کرده گفته بود اون بهایی گفته بود نمیفهمم چی میگویی خلاصه محل را پر کرده بود تو ان کوچه ما هفت خانوار جاسبی بودیم همه دوستمان داشتند منزل دیوار بدیوار ما جلسه خانمها بود چندین زن جمع بودند که چندین سال ما را میشناختند ان خانمی که سخنرانی و ارشاد میکرده بش گفته بودند تو این کوچه مردم با اینها رفت و امد میکنند صحبت را شروع میکن که عزیزان شنیدیم شما با این انسانهای نجس رفت و امد میکنید اگر لباس انها تر باشد شما دست بزنید نجس میشوید دیوار خانه تان فلان رفت وامد سم است خیلی حرفها گفته بود نه غداشون را بخورید نه داد وستد جواب سلامشون را ندهید حاجی خانم باصاحب خانه بش میگویند بس است بیست سال با اینها بودیم جز محبت کاری با ما نکردند یکبار بما از دینشون نگفتند روز عاشورا هم شکر میدهند بما برای شربت پول گوسفند کمک میکنند ان حاج خانم میگوید منکه بدی ندیدم میخواهد ادامه بدهد پولش را میدهند میگویند دیگر نیا ولی محبت حتی بیشتر هم شد اگر مات کروگان هم گوش بحرف غریبه ها نمیکردند همه باهم هم دل، جاسب اباد تری داشتیم دلی شکسته نمیشد که نتوان بند زد بخدا ملت جاسب ملت خوبی است درست وراست هر چیز را فقط خدامیداند انقدر ملت جاسب درستکار بودند فقیر وغنی شان زمانی کروگان چند سر گله داشتچوپانهاش یک توبره داشتند پراز اذوقه و یک خیگوله برای گور ماست چوپانحق داشت باندازه خوراک خودش شیر بدوشد وگور ماست بخورد البته بنوبت از گوسفندان هرکس خدا رحمت کند مسلم ژعفری فرزند مند علی را یک روز در ویشه ناهار که میخورده یکی ازبچه ها بش میرسد گور ماست دعوتش میکند چقدر بش مزه میدهد میگوید یک مقدار پول بهت میدهم مادرم شب بیاید گور ماست ازت بگیرد میگوید نه هرگز من حق دارم بقدر خوراکم شیر بدوشم بیشتر دزدی است طرف میگفت افرین انقدر مردم حسابگر بودند باور بفرمایید انقدر خاطرات دارم که بنویسم با اینکه بدرد شاید نخورد یک کتاب میشود چیزی که من فهمیدم اگر مهربان بودی وتوکل فقط بخدا کردی همه کارها جور میشود شرمنده
بارها خ صادقی مطلبهای خوبی وجناب صادقی میگذارند شاید همه میخوانند ولی کسی نه تکدیب میکند نه تایید چقدر خوب بود عزیزان نظر میدادند که محبت ریشه ای میشد عادت میشد هرکس بقدر توانش قدم بر میداشت مادوست داریم بگوییم خارج هم فقیر بسیار دارد خارج هم دزد زیاد است ندیده برای اینکه قانع شویم میگوییم چقدر خوب است را هکار را نشان دهیم که چکار کنیم حل مسایل اقتصادی ومعیشتی مردم حل شود کسی که ملیاردها دارد نوش جانش پیرزنی که فقط یارانه دارد راهم دریابیم چه زیباست از حال هم باخبر شدن اگر هر مطلب حقایق را جهت تشویق دوستان بنویسم یک عدهای میگویند از خود تعریف کرده یا خود نشان میدهد بخدا هرگز چنین چیزی نیست در محلی که زندگی میکردیم یک خانم واقایی سرابی بودند پدر ان خانم زمینی را وصیت کرده بود بفروشند عوضش به مکه بروند ان خانم دختر این اقا همین کار را کرد وچونتنها بود شوهرش اوستاد جعفر بنا را هم با خود برد مردم دیگ باینها حاجی اقا وحاجی خانم میگفتند پسری داشتند بنام قاسم یکه ویکدانه خیلی با ابرو بودند چادری بتمام معنا در کلاسهای قرایت قران وهرکلاسی میرفت شوهر این خانم بنا سیمان کار بود پاهایش ورم کرد دیگر قادر نبود روی پا بایستد همسایه پدر زنم اقای رضوانی بود ماهم تو ان کوچه این مرد صبح توبرهای در کول داشت میرفت شب میامد کسی نمیدانست چکار میکند روبروی خانه شان بقالی بود بنام ربیعی بامن دوست بود وقتی شیر شیشه ای میداد میگفت کمک من کن با حترامت توصف شیر بگیرند گفته بودم کاسبی ات خراب هست دو جعبه گوجه وبادمجان وسیب زمینی بیار دم درب خریدار زیاد دارد وبعد گفتیم خربزه و هندوانه وخیار اورد جلو مغازه ایشان لطف داشت وانت بار را که میاورد زنگ میزد بیا یک دشن بمن بده دستت خوب است خربزه خیاری میگفتم دشنی میدادم یک شب تومغا زه بودم این حاجی خانم هی امد دم در و رفت عقب تر اقای ربیعی بمن گفت برو خانه ده دقیقه دیگر بیا خیلی بهم برخورد رفتم وامدم بوسم کرد گفت ببخش این حاجی خانم واقعا بیچاره هستند ۵ شش تومان بمن بدهکار است نمیتواند بدهد الان هم مهمان برای امده نیم کیلو برنج تایلندی وسه سیر روغن وشش تخم مرغ گرفت نسیه روش نشد جلو شما و نسخه شوهرش هم چند روز است پول ندارند بگیرند ده هزار انروز دویست هزار حالا بود مگر من شب خوابیدم چون برای ما واقای امینی بنایی کرده بود وسلام وعلیک داشت با اقای رضوانی شمس الله و برادر زنم گفتم چنین موضوعی هست پدر زنم سی تومان خودم پنجاه تومان برادرزنم در مجموع صدتومان داخل پاکت گذاشتم یک گونی برنج ایرانی و یک پنج کیلویی روغن رفتم با خانمم زنگ زدم خانش گفت کیمدی در را باز کرد جلو درب ایستاد گفتم میخواهم احوال اوستاد جعفر را بپرسم اهان برنج وروغن را بعد از اینکه رفتم خانه شان گفتم پسرم اورد حال واحوال پاهاش مثل خیک بود گریه کرد که ناتوان شدم میروم با این توبرام اگر کسی کار کوچکبهم داد گاهی هم لباس کهنه میگیرم میفروشم بوسم کردم گفتم اوستاد جعفر خواهش میکنم رویحرفم حرف نزنی اشکش تمام نمیشد پاکت را در اوردم گفتم نسخهات را بگیر ونگران نباش لباس دست دوم هم نخر انزمان دایی سید حبیبمن برادر سید حسن هاشمی میرفت امریکا وسیله هاش را میفروخت تمام ظرف وظروف وچیزهای خوردنی لباس وتابلو پنکه کاز پیک نیک یک وانت زدم اوردم با یک کارگر خانه اوستاد جعفر خالی کردم گفتم خورد خورد بفروش با پدر زنم بدون اینکهکسی بداند ماهیانه مبلعی در پاکت بهش میدادیم پاهاش بهتر شد قرض بقالی یا هرکس را دادند بمخیرین فامیل گفتم هرکس میخواهد کمک بچنین شخصی بکند خدا شاهد است پسرش خودش خانمش نو نوار شدند بدان اینکه یکنفر مطلع شود این خانم بیسواد بود خیلی هم قوی وهیکل دار، نمیدانست هیچ چیز فقط نماز میدانست و حجاب را. بش گفته بودند وضعت بهتر شده خدا را شکر گفته بود خدا عمرش بدهد همسایه مون اقای یزدانی خیلی مسلمون باخدایی هست کمک کرده گفته بود اون بهایی گفته بود نمیفهمم چی میگویی خلاصه محل را پر کرده بود تو ان کوچه ما هفت خانوار جاسبی بودیم همه دوستمان داشتند منزل دیوار بدیوار ما جلسه خانمها بود چندین زن جمع بودند که چندین سال ما را میشناختند ان خانمی که سخنرانی و ارشاد میکرده بش گفته بودند تو این کوچه مردم با اینها رفت و امد میکنند صحبت را شروع میکن که عزیزان شنیدیم شما با این انسانهای نجس رفت و امد میکنید اگر لباس انها تر باشد شما دست بزنید نجس میشوید دیوار خانه تان فلان رفت وامد سم است خیلی حرفها گفته بود نه غداشون را بخورید نه داد وستد جواب سلامشون را ندهید حاجی خانم باصاحب خانه بش میگویند بس است بیست سال با اینها بودیم جز محبت کاری با ما نکردند یکبار بما از دینشون نگفتند روز عاشورا هم شکر میدهند بما برای شربت پول گوسفند کمک میکنند ان حاج خانم میگوید منکه بدی ندیدم میخواهد ادامه بدهد پولش را میدهند میگویند دیگر نیا ولی محبت حتی بیشتر هم شد اگر مات کروگان هم گوش بحرف غریبه ها نمیکردند همه باهم هم دل، جاسب اباد تری داشتیم دلی شکسته نمیشد که نتوان بند زد بخدا ملت جاسب ملت خوبی است درست وراست هر چیز را فقط خدامیداند انقدر ملت جاسب درستکار بودند فقیر وغنی شان زمانی کروگان چند سر گله داشتچوپانهاش یک توبره داشتند پراز اذوقه و یک خیگوله برای گور ماست چوپانحق داشت باندازه خوراک خودش شیر بدوشد وگور ماست بخورد البته بنوبت از گوسفندان هرکس خدا رحمت کند مسلم ژعفری فرزند مند علی را یک روز در ویشه ناهار که میخورده یکی ازبچه ها بش میرسد گور ماست دعوتش میکند چقدر بش مزه میدهد میگوید یک مقدار پول بهت میدهم مادرم شب بیاید گور ماست ازت بگیرد میگوید نه هرگز من حق دارم بقدر خوراکم شیر بدوشم بیشتر دزدی است طرف میگفت افرین انقدر مردم حسابگر بودند باور بفرمایید انقدر خاطرات دارم که بنویسم با اینکه بدرد شاید نخورد یک کتاب میشود چیزی که من فهمیدم اگر مهربان بودی وتوکل فقط بخدا کردی همه کارها جور میشود شرمنده
داستان سوم
![Picture](/uploads/7/6/6/2/76628107/published/1.jpg?1716371535)
با درود و وقت بخیر عزیزان. در زندگی که زندگی میکنیم و بعضی مواقع از اوضاع زمانه مینالیم، بیایید تا هستیم زندگی کنیم، خدمت کنیم، دستورات حق را اجرا کنیم و در حق همه دعا کنیم.
این جوان خوشتیپ یلی از کروگان جاسب، فرزند آقای عبدالله اسماعیلی و جواهر خانم ناصری است. این جوان آخرین فرزند بود که وقتی مادرش حامله بود، دکتر گفته بود باید به تهران بروی. جواهر خانم به منزل پسر و عروس بزرگش آمد و ماشاالله به دنیا آمد. از روز اول تمام وجودش پر و قوی بود. وقتی به جاسب رفت، در کودکی به اندازه یک جوان زور داشت.
انقلاب که شد و پدر و مادرش آواره شدند، پدرش از ناراحتی به تهران آمد و سکته کرد. کسی که یک عمر دختر و زن دنبال گله و گوسفند دویده و روز و شب قالی بافته بودند، یکمرتبه گفتند "گورت را گم کن". شبانه دخترها را آوردند تهران و خودش هم آمد. سکته کرد و نصف بدنش فلج شد. خوشبختانه خانه کوچکی خریده بود و در آنجا ساکن شدند. خانمش با ماشالله که جوانی شده بود، در ده مانده بودند تا گاو و گوسفند و زندگی را بفروشند. پسر بزرگش رفته بود کمک مادرش. حسین شیر قلاب و ارانی لوبیا و یک مقدار جنس ازشان خریده بود. یک عده محبت کرده بودند و به خانه ایشان ریخته بودند. سر و صدا. حسین شیر قلاب مرد نازنینی بود. کمی آرام کرده بود و همه را رد کرده بود. به اینها گفته بود: "ترا خدا شبانه بروید وگرنه امکان کشتن شماها هست. بیخود چرا کشته شوید و نام ننگی روی کروگان بماند؟"
آتش آن زمان خیلی تند بود. این هم حکمت الهی بود. این عزیزان کلید خانه را به نورالله، برادر مشهدی عبدالله، میدهند و از طریق گذار به ونجا، شبانه در برف، آقا اسماعیل اسماعیلی و امرالله و ماشالله و محمدرضوانی دامادشان و جواهر خانم به مزرعه وسط راه میرسند. داخل اطاقک میشوند، آتش میکنند. صبح پیاده تا سر جاده کاشان میروند و ماشین سوار میشوند. جواهر خانم و ماشالله پاهایشان یخ زده بود که تا آخر عمر مینالیدند.
بلی، صحبت ماشالله بود. عزیزان امروز همه باسواد و بامحبت هستند و دوست دارند حقایق را بدانند و بیاموزند که هرگز ظلم نکنند. شاید این مظالم درس عبرتی برای همگان باشد. ماشالله نوجوان تپل و قوی به چراغ برق شاگرد مغازه شد. آنقدر هوشیار بود که همه عاشقش بودند. تا قبل سربازی پولی فراوان جمع کرد و وقتی آمد، با برادرانش مغازه خریدند و شد تاجر. روز به روز بر رونق کارشان افزوده شد. با یک دختر عزیز که نوه آقا جمال عفاری بود ازدواج کرد. روز اول به خانهاش گفت: "تو عشق منی ولی پدر و مادرم تاج سر من هستند. با مادر پدرم هرکدام تو یک اطاق میپزید و میشورید. فکر کن پدر و مادر خودت هستند و من هم نوکر پدر و مادرت هستم."
این جوان برومند به پدر و مادرش گفت: "جان بخواهید در اختیارتان میگذارم." البته پسران دیگرش هم خیلی محبت داشتند. این عروس چقدر با پدر شوهر و مادر شوهر و همه صمیمی شد. کار به جایی رسید که ماشالله مغازه و یکی دو خانه در فردیس خرید. زندگی لوکس. آنقدر دست و دلباز بود که هرکس مسلمان بهایی به درب مغازه میرفت، غیر ممکن بود بدون ناهار برود. چهارتا خواهرهایش هم تو محل بودند.
مشهدی عبدالله احساس تنهایی نمیکرد، ولی تمام داستان زندگیاش و صدمات و بلایا را با دست فلجش نوشت. نمیدانم الان پیش کیست. ماشالله طفلک چند سال از ازدواجش گذشت و بچهدار نشد. هرچه هزینه کردند، گفتند خانمش یک عملی باید بکند شاید بشود. اثاث و زندگی را فروخت و رفت ترکیه و بعد آمریکا، ولی معالجه انجام نشد. دلش پیش پدر و مادر دوباره برگشت و به کار مشغول بود. از انگشتانش هنر میریخت. این کار خدا بود. زندگی لوکسی تهیه کرد که خیلیها شاید در خواب هم نبینند.
پدرش فوت کرد و مادرش ماند. همه مواظبش بودند. این جوان سربازی که بود، کرمان پسر من خیلی علاقه به ایشان داشت. عروسی که کرده بود، ما پاگشا کردیم با پدر و مادرش. چه روز خوبی بود. پسرم احسان رفته بود کرمان پادگان ملاقاتش، دست پر هم رفته بود. خیلی جلو دوستاش افتخار کرده بود. خلاصه کنم، اسفند ۱۳۸۵ مریض شد. او را بردند بیمارستان و بستری شد. زنگ زد خانه ما حال و احوال گفت. گفت داداشم احسان کجاست؟ گفتم بیرون است. گفت اگر دو تا مرد در فامیل قبول دارم، اول تویی، دوم پسرت احسان. گفت شماره موبایلم را یاد داشتید، مستقیم زنگ بزنید. فردا هم با احسان زنگ میزنم.
خلاصه چقدر با من و خانمم خوش و بش کرد. گفت اول زندگی مرا پاگشا کردید، چقدر به داد پدرم رسیدید. فردا زنگ زد با پسرم صحبت کرد و پسرم رفت ملاقاتش. وقتی آمد گفت: "بابا این دنیا نکبت بار مفت نمیارزد. به کسی نگویی ماشالله هم میگوید زندگی هیچ مزهای دیگر ندارد، بچه به چه درد میخورد." خلاصه پسرم هم گفت: "نه بابا، این دنیا بچه به درد میخورد. مردم دورو و بیمحبت هستند." خلاصه دو روز بعد در اسفند ماه زنگ زدند و گفتند ماشالله سکته کرد و فوت کرد.
خدا رحمتش کند. صندوق گلستان جا نمیگرفت. در مراسمش، خدا میداند چقدر تاج گل آوردند. چه حالت روحانیای در مراسمش بود. جناب حیرانی با آن صدای رسایش نماز تلاوت کرد و جناب روحانی یک مناجات خواند که هوش از سر میبرد. دوستان چراغ برق، مسلمان و بهایی میگفتند خوشا به حالش. آخر ماها در مراسم جزع و فزع و داد و بیداد نمیکنیم، چون میدانیم و حق فرموده جنس عنصری که از خاک به وجود آمده به خاک بازمیگردد. پسر گفت خوشا به حال ماشالله، آنقدر دوست داشتم در مراسم من هم این عزیزان باشند و مراسمم را اجرا کنند و کسی اشک نریزد. گفتم نگو پدر.
خلاصه، پذیرایی ناهار از تمام نمودند و خانمش تنها شد. تا شب عید، پسرم حتی ریشش را نزده بود. صبح عید رفته بود حمام و ریشش را زده بود. بوسش کردم و بغلش کردم. روحم تازه بود. دو مرتبه تا بیست فروردین ریشش را نزد. آخر شب گفتم پدر، عید ریشت را زده بودی، ماه شده بودی. خدا بیامرزد ماشالله را، برو حمام ریشت را بزن. گفت پدر خواهش میکنم بچه نیستم، بگذار راحت باشم. ساعت دوازده رفت حمام و یک آمد بیرون. طبقه بالا میخوابید. من فهمیدم آمده بیرون ولی ندیدمش. صبح زود رفتم سرکار. طفلک بلند میشود صبحانه نخورده. با دوستش قرار بود بروند دکتر. جای خوابش پهن رفته بود، گفته بود به مامان یا بابا زنگ بزنم نگران نباشند. روز ۲۱ فروردین ۸۶ بود. میرود زنگ بزند. یکمرتبه گوشی در دستش سکته قلبی میکند. داد میزنند، همسایهها میآیند، میبینند تمام کرده. دکتر آمده بود، گفته همان پشت میز تلفن سکته کرده. شما نمیدانید چقدر سخت است شنیدن چنین چیزی. که به او الهام شده بود. چون ماها در هر فرمی باید مذهب را بنویسیم یا باید بگوییم به ماشین بهشت زهرا که ما بهایی هستیم.
چون پسرم خیلی تعریف میکرد از انسانهایی که بعد از مرگ اعضایشان را هدیه میکنند...
در پزشکی قانونی خواستم یگانه پسرم هست غضو مفیدش را بردارید، اگر کسی بزندگی رسید، بوی پسرم را بکشم. گفت: "تسلیت میگویم، ولی معذورم، چون از شماها قبول نمیکنند." هر چه گفتم بهمین بچه قسم میخورم، ما خدا و پیامبر و امامها را قبول داریم. گفت: "خدا صبرت بده، اسرار نکن." گفتم: "چشم."
فرداش که جنازه را اوردند، گلستان جاوید خاوران ازاد بود، بیش از پنجاه تاج گل بزرگ. دوستان و اقوام، چقدر دستههای گل، وقتی پسرم را میشستند، چهره زیبایش را دیدم. طفلک بالبخند، مثل اینکه بخواب رفته. بوسش کردم و دیدم ریشش را ستاری زده، چقدر خوشگل. به همه اعلام کردم: "هیچ کس حق گریه ندارد، پسرم هدیه اللهی بود. این جهان براش تنگ و تاریک بود، الان جای بهتری هست."
جلسه اش منزلمان دو صف از دو طرف ده دقیقه پذیرای و یک مناجات، تمام اهالی و کسبه شرکت کردند و یادش را گرامی میداشتند. در روز خاکسپاری، یک عده دیدند، خیلی شلوغ است، رفتند هشتصد نفر، ناهار نوش جان کردند، فیلمش هست. چند سال میگذرد، چون ایشان خطاط بود، توکار شبرنگ بود و مکانیک بود، خیلی بدرقه خوبی ازش کردند، عزیزان بهایی و مسامان تا هستید، قدر هم را بدانید، اجل سنگ است و ادم عین شیشه. یادم رفت عرض کنم، در مراسمش که دوست داشت مثل ماشاالله برگزار شود، همجناب حیرانی نمازش را خواند، با همان لباس و همان تیپ و مناجات، پشت سر نماز. جناب روحانی تا بعد از مراسم خودم را نگه داشتم و خانمم، دخترم مظلومانه، اشکش جاری بود. وقتی سوار ماشین شدم بسوی تالار پذیرایی، مثل رکبار، اشک از چشمانم جاری، واقعا سوختم. خدا قسمت کسی نکند. وجواهر خانم اخر سال الزایمر گرفته بود، بش گفتند: "ماشاالله، پسرت دوباره رفته خارج." باور کرده بود، ولی احسان مارا بش گفته بودند ایشون عین مادرم و همسال مادرم بود. رفتم یک روز ببینمش، خانه عزیزالله پسرش هی نگاه نگاه به من کرد، گفت: "پوشو بیا، پهلو من بشین، بغلم." گفتم: "تو عین امرالله پسرم هستی، بمیرم برای دل شکسته ات." و اشکش جاری شد. انقدر نازش کردم. گفتم: "یک مناجات براش بخوان." گفتم: "میخونم، باید همه بخوانید." روح ماشالله و احسان، دو یار دیرینه و ناکام. ماشالله ارزوی بچه داشت و پسر من قسمت نشد ازدواج کند.
خواندن این دلنوشتهها واقعاً دل را آرام میکند و فهم میدهد که دنیا فانی است و باید خدا را در نظر گرفت و نسبت به خلق خدا مهربان بود. پسر بنده، ماشالله اسماعیلی، حکمت خداوند بود و فوت کرد، اما عزیزانی در کروگان جوانانشان در جبهه و جنگ کشته شدند، در راه دین و وطن، ناموس. آنها واقعاً ارزش والایی دارند.
بله، من میتوانم شرح حال شهدای جاسب را بنویسم، تا باز هم خاطرههای آنها تازه شود و ببینیم چه کسانی ایثار کردند، حتی از جان خود. امیدوارم این داستانها افکتخیل کنند و ما را به یاد دورانهای پر از ایثار و شجاعت بیاورند.
شهدای جاسب واقعاً افتخارند. آنها همواره احترام و تقدیر مردم را به دست آوردهاند. آنها هیچگاه در گروههای مخالف حضور نداشتند و در جرائمی مانند کلاهبرداری، قاچاق فروشی، دلالی و ادم فروشی هیچگاه دست نداشتند.
بنده شصت سالهای که ساکن طهران هستم، هر جا خودم را معرفی میکنم، میگویم: "مصطفی یزدانی جاسبی." جاسبیها ملتشان باهوشند و حیف موقعیتی که نداشتهاند، محرومیت بوده است. الان وضعیت آنها خیلی بهتر شده و همه فامیلهایشان در شهرها هستند و میتوانند خرد خود را بکار بگیرند.
در انتها، باید گفت که وحدت و یگانگی جاسبیها بسیار مهم است. شوراها باید همدل و همزبان شوند و قلبها به یکدیگر نزدیک شود. این دنیا خوب است، اما همچنان در بهشت باشید، تا بتوانید زیباییهای بهشت را تجربه کنید.
داستان چهارم
امشب آقای MH، مزدور انگلیسی حجتیه وابسته، مطلبی نوشته که چون شر است، بخدا قسم، دلم میخواهد اینها جمع شوند جلوی مسجد امام حسن و من تنهایی با اخلاق خوب به آنها ثابت کنم که تمام کارهایشان دروغ و حقهبازی است. گفتهام مطالعه یا تحقیق کن؛ اما نفهم تحقیق نمیکند. پدر همین عزیزان شهید جاسب چهارصد متر زمین را ضبط کرده و دور آن دیوار کشیده و آن را به قیمت هشت میلیارد گذاشتهاند. این اسلام نابشان است. شصت سال است که ملک ناصریها و عمه رضوان، زن بیوه را خوردهاند. وقتی به او گفت که امسال چیزی بما نمیدهی، دست به شلوارش زد و گفت "میخواهی؟ بفرما".
خود اصغر روبروی آسیاب در ده، ساختمانی که ساخته سلخ ده بود، پدر بزرگ من وقف کرده بود و دست صادقعلی بود، چون رعیت یزدانی بود. درخت گردو هدیه بنوهاش بود که شصت سالش است و فلج است. طفلک بمن میگوید "عمو، رفتی جاسب ببین درختم گردو دارد". اینها باید از درد بمیرند. خود اصغر گفته چند سال من تو بهاییستیزی بودم، حال پشیمانم. به تمام مقدسات بهاییها یک مرگ بر کسی نگفتهاند و جزو هیچ دسته براندازی نیستند. خدمتی که بهاییها به ایران کردند، تاریخ میداند. ثابت پاسال ۶۴ کارخانه و شرکت داشت، مهندس ارجمندها چقدر ثروت، هزاران بهایی هیچ بخلی نکردند. لعنت بر پدر کسی که وابسته به اسرائیل یا هر کجا باشد. عزیزانی معصوم را اعدام کردند. پدر زنم، فردوسی، دوستم بابازاده، زمانی و خیلیها.
الهی از سوز دل میگویم، مرامم نیست ولی این مزدوران جیرهخور، چنان بلایی سرشان بیاید که شهدای معصوم بهایی را جاسوس وابسته ندانند. دختران شیراز، پانزده ساله تا بیست ساله، به جرم اینکه ما نظم اداری داریم و بچهها از کودکی درس اخلاق و ادب میآموزند و از کار زشت بر حذر میشوند، نوجوانان و جوانان را آموزش بهت زندگی و احترام به قانون و احترام گذاشتن یاد میدهند. مفتخور در ما نیست. خودمان در خانه به بچههایمان درس میدهیم. الان پانزده زن را که هر کدام دو اولاد کوچک دارند، هر کدام به پنج سال زندان محکوم کردند. درد بسیار است. من که در خانواده بهایی به دنیا آمدم، خودم عشقم محبت، مهربانی و خدمت بوده است. یک انحراف کوچک در دیدن ندیدم، جز دعا و مناجات و صداقت.
شما تمام زندانها را بگردید، یک بهایی قاچاق فروش یا دزد پیدا نمیکنید. این نادانها آبروی اسلام را میبرند. بخدا، سیره پیامبر و حضرت علی این نبوده است. دین بهایی تقیه ندارد. تا پای جان ایستادهاند. نمیخواهیم کسی بر مزار ما اشک بریزد، ولی توهین چنین افراد را به حق واگذار میکنیم و جوابش را میگیرند، شک نداریم. همه را از دین بری کردهاند. مملکت ارث پدرشان است. همین آقا سال قبل گفت اگر پشت گوشتان را دیدید، جاسب را هم خواهید دید. نمیخواهم در گروه بنویسم، اگر شماها به مال مردم و وابستگی به نوایی رسیدید، فقیرترین ما نه محتاج کسی است. بچهها یا خودشان خانه زندگی ویلا در شمال یا کلاردشت، یا خانه باغ در دماوند و اطراف کرج دارند که اینها آرزوی یک روز آنجا را دارند. اینهایی که مجبور شدند رفتند خارج، حرمتی دارند و رفاه. چقدر بچههایشان دکتر، مهندس و تاجر هستند. حال این عزیزان، انقدر سمپاشی بکنند تا به خودشان برگردد. روز خندیدن ما هم فرا میرسد. به مرگ کسی نباید شاد شد، نباید ندیده قضاوت کرد.
خود اصغر روبروی آسیاب در ده، ساختمانی که ساخته سلخ ده بود، پدر بزرگ من وقف کرده بود و دست صادقعلی بود، چون رعیت یزدانی بود. درخت گردو هدیه بنوهاش بود که شصت سالش است و فلج است. طفلک بمن میگوید "عمو، رفتی جاسب ببین درختم گردو دارد". اینها باید از درد بمیرند. خود اصغر گفته چند سال من تو بهاییستیزی بودم، حال پشیمانم. به تمام مقدسات بهاییها یک مرگ بر کسی نگفتهاند و جزو هیچ دسته براندازی نیستند. خدمتی که بهاییها به ایران کردند، تاریخ میداند. ثابت پاسال ۶۴ کارخانه و شرکت داشت، مهندس ارجمندها چقدر ثروت، هزاران بهایی هیچ بخلی نکردند. لعنت بر پدر کسی که وابسته به اسرائیل یا هر کجا باشد. عزیزانی معصوم را اعدام کردند. پدر زنم، فردوسی، دوستم بابازاده، زمانی و خیلیها.
الهی از سوز دل میگویم، مرامم نیست ولی این مزدوران جیرهخور، چنان بلایی سرشان بیاید که شهدای معصوم بهایی را جاسوس وابسته ندانند. دختران شیراز، پانزده ساله تا بیست ساله، به جرم اینکه ما نظم اداری داریم و بچهها از کودکی درس اخلاق و ادب میآموزند و از کار زشت بر حذر میشوند، نوجوانان و جوانان را آموزش بهت زندگی و احترام به قانون و احترام گذاشتن یاد میدهند. مفتخور در ما نیست. خودمان در خانه به بچههایمان درس میدهیم. الان پانزده زن را که هر کدام دو اولاد کوچک دارند، هر کدام به پنج سال زندان محکوم کردند. درد بسیار است. من که در خانواده بهایی به دنیا آمدم، خودم عشقم محبت، مهربانی و خدمت بوده است. یک انحراف کوچک در دیدن ندیدم، جز دعا و مناجات و صداقت.
شما تمام زندانها را بگردید، یک بهایی قاچاق فروش یا دزد پیدا نمیکنید. این نادانها آبروی اسلام را میبرند. بخدا، سیره پیامبر و حضرت علی این نبوده است. دین بهایی تقیه ندارد. تا پای جان ایستادهاند. نمیخواهیم کسی بر مزار ما اشک بریزد، ولی توهین چنین افراد را به حق واگذار میکنیم و جوابش را میگیرند، شک نداریم. همه را از دین بری کردهاند. مملکت ارث پدرشان است. همین آقا سال قبل گفت اگر پشت گوشتان را دیدید، جاسب را هم خواهید دید. نمیخواهم در گروه بنویسم، اگر شماها به مال مردم و وابستگی به نوایی رسیدید، فقیرترین ما نه محتاج کسی است. بچهها یا خودشان خانه زندگی ویلا در شمال یا کلاردشت، یا خانه باغ در دماوند و اطراف کرج دارند که اینها آرزوی یک روز آنجا را دارند. اینهایی که مجبور شدند رفتند خارج، حرمتی دارند و رفاه. چقدر بچههایشان دکتر، مهندس و تاجر هستند. حال این عزیزان، انقدر سمپاشی بکنند تا به خودشان برگردد. روز خندیدن ما هم فرا میرسد. به مرگ کسی نباید شاد شد، نباید ندیده قضاوت کرد.
داستان پنجم
اتفاقاً گوشی یک نعمت خدادادی است که افراد باهوش آن را تهیه کردهاند، اما باید روش صحیح استفاده از آن را نیز بدانیم. گوشی برای ارتباطات و کارهای ضروری استفاده میشود. در خانه و محل کار، در رانندگی و حتی هنگام راه رفتن در خیابان، استفاده از گوشی جایز نیست. حتی اگر زنگ هم بخورد، باید یک گوشه ایستاد و سپس صحبت کرد.
در دو قرن گذشته، اختراعات و صنایع بسیاری به وجود آمدهاند که در خدمت بشریت بودهاند، اما به شرطی که به درستی از آنها استفاده کنیم. کسی که ماشین میخرد باید رانندگی خوب را یاد بگیرد، قانون را بداند و سپس پشت فرمان بنشیند. در غیر این صورت، خودش و ماشین را نابود میکند.بیاد بیاورید اول انقلاب، جلو پمپبنزینها و شعبههای نفت چقدر صف طولانی بود برای دو حلب نفت. بعد از چند ساعت انتظار، با چه زحمتی نفت را به خانه میآوردیم و در بخاری و چراغ میریختیم. صنعت گاز آمد و دیگر نه شعبه نفتی هست، نه ظرفهای نفت و نه صفی. گاز راحت در خانهها موجود است. ولی همین نعمت را اگر بیاحتیاطی کنیم، ممکن است خانه را منفجر و روی هوا ببرد.
یادتان هست یخچالهایی که برفک میزدند و تمیز کردنشان چقدر سخت بود؟ حالا چقدر راحت شدهاند. تلویزیونها سیاه و سفید بودند، هر کس رادیو داشت. ویدیو آمد، سی دی آمد و حالا کجا هستند؟ هر چه پیش میرویم، تکنولوژی مدرنتر و زندگی راحتتر میشود، اما باید فرهنگ استفاده از هر چیز را یاد بگیریم.
یادتان هست اتوبوسها چقدر دود میکردند و گرم بودند؟ حالا مترو و بیآرتی همه با کولر مجهز شدهاند. دنیا رو به پیشرفت است. زمانی درشکه سوار میشدیم و کیف میکردیم، حالا دوطبقه آمد. با الاغ در شهر سیبزمینی و پیاز میفروختند، با شتر بار حمل میکردند. کجا رفتند؟ همه چیز راحت شده است.
یادتان هست هر خانه یک سطل فلزی داشت جهت آشغال؟ شب صبور میآمد و داد میزد "آشغال"، باید میدویدیم که سطل را خالی کنیم. حالا همه چیز راحت شده است. بجای گرامافون، رادیو، تلویزیون، سیدی و ضبط، یک موبایل پنجاه گرمی کار همه را انجام میدهد.
میخواستیم یک زنگ به خارج بزنیم، باید توی مخابرات تو صف مینشستیم تا پنج دقیقه زنگ بزنیم. حالا در خانه با دنیا تصویری صحبت میکنیم. دنیا شده یک وطن و تمام خلق اهل آن. گذشتهها را باید کنار گذاشت و به روز شد، اما قانونمند.
چقدر ماها با قلم درشت مشق مینوشتیم. کجا رفت؟ انسان عاقل کسی است که هی نگوید "بابابزرگم اینطور، آنطور". حال باید چشمها باز، گوشها شنوا و از نعمات الهی بهرهبرداری کنیم. خداوند بهترینها را برای بندگانش میخواهد، چه به وسیله پیامبران باشد، چه به وسیله افراد باهوش و خیر.
جاسب زمانی که ماشین آقا محمد یا امیر عربشاهی از وسقونقان نورش پیدا بود، ذوق میکردیم. حالا پشت سرهم ماشین، اتوبوس و مینیبوس داریم. شاد باشید، شاد زندگی کنید و شادی را برای همه بخواهید. تنها برای خودتان نباشید.
والسلام.
در دو قرن گذشته، اختراعات و صنایع بسیاری به وجود آمدهاند که در خدمت بشریت بودهاند، اما به شرطی که به درستی از آنها استفاده کنیم. کسی که ماشین میخرد باید رانندگی خوب را یاد بگیرد، قانون را بداند و سپس پشت فرمان بنشیند. در غیر این صورت، خودش و ماشین را نابود میکند.بیاد بیاورید اول انقلاب، جلو پمپبنزینها و شعبههای نفت چقدر صف طولانی بود برای دو حلب نفت. بعد از چند ساعت انتظار، با چه زحمتی نفت را به خانه میآوردیم و در بخاری و چراغ میریختیم. صنعت گاز آمد و دیگر نه شعبه نفتی هست، نه ظرفهای نفت و نه صفی. گاز راحت در خانهها موجود است. ولی همین نعمت را اگر بیاحتیاطی کنیم، ممکن است خانه را منفجر و روی هوا ببرد.
یادتان هست یخچالهایی که برفک میزدند و تمیز کردنشان چقدر سخت بود؟ حالا چقدر راحت شدهاند. تلویزیونها سیاه و سفید بودند، هر کس رادیو داشت. ویدیو آمد، سی دی آمد و حالا کجا هستند؟ هر چه پیش میرویم، تکنولوژی مدرنتر و زندگی راحتتر میشود، اما باید فرهنگ استفاده از هر چیز را یاد بگیریم.
یادتان هست اتوبوسها چقدر دود میکردند و گرم بودند؟ حالا مترو و بیآرتی همه با کولر مجهز شدهاند. دنیا رو به پیشرفت است. زمانی درشکه سوار میشدیم و کیف میکردیم، حالا دوطبقه آمد. با الاغ در شهر سیبزمینی و پیاز میفروختند، با شتر بار حمل میکردند. کجا رفتند؟ همه چیز راحت شده است.
یادتان هست هر خانه یک سطل فلزی داشت جهت آشغال؟ شب صبور میآمد و داد میزد "آشغال"، باید میدویدیم که سطل را خالی کنیم. حالا همه چیز راحت شده است. بجای گرامافون، رادیو، تلویزیون، سیدی و ضبط، یک موبایل پنجاه گرمی کار همه را انجام میدهد.
میخواستیم یک زنگ به خارج بزنیم، باید توی مخابرات تو صف مینشستیم تا پنج دقیقه زنگ بزنیم. حالا در خانه با دنیا تصویری صحبت میکنیم. دنیا شده یک وطن و تمام خلق اهل آن. گذشتهها را باید کنار گذاشت و به روز شد، اما قانونمند.
چقدر ماها با قلم درشت مشق مینوشتیم. کجا رفت؟ انسان عاقل کسی است که هی نگوید "بابابزرگم اینطور، آنطور". حال باید چشمها باز، گوشها شنوا و از نعمات الهی بهرهبرداری کنیم. خداوند بهترینها را برای بندگانش میخواهد، چه به وسیله پیامبران باشد، چه به وسیله افراد باهوش و خیر.
جاسب زمانی که ماشین آقا محمد یا امیر عربشاهی از وسقونقان نورش پیدا بود، ذوق میکردیم. حالا پشت سرهم ماشین، اتوبوس و مینیبوس داریم. شاد باشید، شاد زندگی کنید و شادی را برای همه بخواهید. تنها برای خودتان نباشید.
والسلام.
داستان ششم
حاجی اسماعیل، مردی الگو و خیّر بود. یادم هست سال ۱۱ تیر ماه ۱۳۴۶ که پدرم سکته کرد. ایشان با پدرم شریک آب بود. ما هم در تهران بودیم. شب، مادرم با برادر شش سالهام به سراب باغ رفت. یادم هست که حاج اسماعیل متوجه شد و با یکی از پسرانش به مادرم گفت: "بیبی عمو، مگر ما مردیم؟ بروید خانه." پسرش را دنبالشان کرد تا منزل و تمام شب تا صبح آبیاری کرد. بنده چند روز بعد از تهران آمدم و رفتم از او تشکر کنم. گفت تشکر لازم ندارد، وظیفه من بوده. مادرت، نوه عموی من است. پدرت جوانمرد و بسیار مرد سالمی بود. من که دم از دین میزنم، اگر چنین کاری نمیکردم باید به انسانیت و دینداریام شک میکردید. خدا بیامرزدش. او را بوسیدم و با اشک چشمانم گفت: "گریه نکن، هر وقت در زندگی مشکلی داشتی به من بگو. مدیونی به صد نفر حتی به نوادگانش. حاجی علیمحمد، حاج محمد رضا، حاج محمد که همسال من بود، حاج حسین و دیگران همگی بیآزار و خیّر بودهاند. در لولهکشی سال ۱۳۴۲ با لاده بیشترین زحمت را پدر و پسرها کشیدند. روح حاج علیمحمد شاد. یک روز با مادرم و خانواده سر لوله بالاده بودیم. با ماشینش آمد. دسته بیلش از شیشه بیرون بود. حال و احوال گرمی به همه کرد و گفت: "ما هم کلبه درویشی داریم در خدمتیم." یکمرتبه بعد چند دقیقه ماشینش را سوار شد، بدون خداحافظی رفت. نیمساعت بعد با یک ظرف پر خیار تازه و زردآلو آمد و گفت: "نوش جان کنید." بقدری خوشحال شدیم. به مادرم گفت: "شما خودتان صاحب همه چیز بودید. یک مشت نادان کاری کردند که قابل بخشش نیست." یادش گرامی. بنگاه نمک که پدرش بنیانگذار بود، چقدر جاسبیها سر کار بودند و حقوق بازنشستگی از بیمه میگرفتند. همیشه باید مدایح نفوس کرد. خدا رحمت کند حاج محمد رضا را. دو سال قبل از فوتش در خانه باغش بود. با من برخورد کرد و کلی حال و احوال گفت. باید یک چای با هم بخوریم. رفتم و دیدم چه خانه دلواز و باصفایی دارد. کلی یاد گذشته کردیم و پذیرایی کرد. الوچه باغش رسیده بود، میل کردیم. گفت: "خانمت و بچهها کجایند؟" گفتم: "خانه." آقا محمد یک کیسه نایلون الوچه بزور داد. بردم و به همه دادم خوردند. بخدا، بخدا خوبی گم نمیشود. به مردم محبت کنید. به قول سید رضای جمالی، روحش شاد، میگفت: "این زمین و خانهها بجا میماند، فقط صاحبش عوض میشود و ما دیگر نیستیم. پس تا میتوانیم به یکدیگر محبت کنیم و عشق بورزیم." البته خیرین نیکوکار در حال حاضر هم در جاسبیها زیاد است. خوشا به حالشان.
داستان هفتم
بهتر است آقای یزدانی یک مقاله دربارهٔ خاطرات و یادگارهای پسر و دختر دائی جناب سید داوود و شریفه خانم هاشمی، که از اقوام نزدیکشان بودند، بنویسند.
با درود، این متن را به شکل صحیح و با اصلاحات لازم برای شما بازنویسی میکنم:
بادرود، سروران عزیز. اشکم در امد که باید یادی کنیم از عزیزان دایی سید حسن و بچههایش. همه میدانید که سید حسن هاشمی یک مرد صالح، سالم و زحمتکش بود. از بچگی به بعد پدرش را بفخرآباد و بید میرفت و پس از فوت پدرش، خودش در این مزرعه از صبح تا شب در سرما و گرما کار میکرد. صبح زود پیاده میرفت و شب پیاده یا سوار بر الاغ بر میگشت. تمام مزارع را با گاو شخم میزد و حتی املاک و اطراف دشت را هم شخم میزد. واقعاً فکر کنید، از صبح تا شب دنبال گاو و اهن سنگین چقدر خستهکننده است.
مهاجر بزرگ بالاسر اسیاب اربابیها، سیب ترشی و انگور بسیار داشت. یک روز صبح زود، وقتی داییم میرفته بود به طرف مزرعه، بش گفته بود: "سید حسن، تو از این باع ببری و با بچههایت میل کنید؟" گفته بود: "کلید را اینجا زیر سنگ میگذارم، شما بردار، میوه بچین، بگدار، سر جایش." گفته بود: "هرگز چنین کاری نمیکنم، هر کس ببیند بگوید: 'سید حسن، تو باع مردم چه میکند؟'" آن روز خود مهاجر میگوید: "بیا تو، مقداری سیب میدهد بش." و گاهی سر راهش میایستاد تا میوه بش بدهد. این مرد انقدر سالم و امین بود.
طفلک بر عکس برادرانش، خداوند پشت سرهم دختر هفت تا بش داده بود. خلاصه، زندگیامان نذر و نیاز کرده بود. خدا پسری بش بدهد که آقا داوود را خدا مرحمت کرده بود. بین هفت دختر چه ارزشی داشت؟ دخترها همه دوش تا دوش با بابا در مزرعه کار میکردند، اما سید داوود عشقش ماشین بود. از شاگردی شروع کرد، بعد با ناصر میرزانصیر مینی بوس گرفت و بعد هم با پراید کار میکرد و خرج زندگی را بدست میآورد.
متنی که فرمودید، به زبان فارسی است و نیاز به اصلاحات املایی و گرامری دارد. در ادامه متن را بازنویسی کردهام:
وداییام، خدا بیامرزد. با قالیبافتن دخترها، مقداری املاک خرید. اقاداوود با گوهرخانم قربانی ازدواج نمودند. ثمره زندگیشان یک دختر و یک پسر به نامهای سید ابوالفضل گردید و در این قالب، هلا خانم امجدی ازدواج کردند. روحشان شاد و یادشان گرامی. امیدواریم پسرشان طوری در ده رفتار کند که اسم پدر و پدربزرگش همیشه زبانزد عام و خاص باشد و بگویند: "نوه سید حسن است، پسر سید داوود."
دنیا فانی است، داییم چون عیلوار بود و دخترهای همسال دخترهایش شوهر میکردند. ایشان هم هر کس میآمد، دخترانش را شوهر میدادند و اختیار با زنداییم بود. عشقشان فقط شوهر کردن بود.
شریفه خانم، که بسیار دختر نازنینی بود و قانع و زحمتکش، با جناب حاجی رضایی رمضانی ازدواج کردند. که در آن زمان کدخدا بود و دو همسر داشت. با شریفه خانم که همسال مهانبخش پسرش بود ازدواج کرد. در طول زندگی، خداوند دو دختر با شخصیت، بادامادهای خوب و یک پسر به نام علی اقا نصیبش کرد. ایشان در طول عمرش قالی میبافت و سادهترین زندگی را داشت و در منزل عطیمیها زندگی میکرد. چقدر مظلوم و محجوب و سربازیر بود.
خانم اقا مادر جهانبخش فوت نمد و راضیه خانم هم که اهل واران بود و بسیار با کمالات بود. مریض شریفه خانم امد در همان منزل تا لحظه عمر مواظب همسر بود. خدا رحمت کند.
دایی و زنداییم بسیار ساده بودند. هر زن مردهای میآمد، دختر بش دادند ولی این دختران سوختند و ساختند. اخ نگفتند. قسم میخورم، داییم یک لقمه حرام نخورد. یکبار غیبت نکرد. با برادرها منوس بود. سید علی برادرش چون خانم اراکی مدهبی گرفته بود و سواد هم نداشت، کسی بود که روزی هفده رکعت نمازش را ترک نمیکرد. و سید یحیی برادر دیگرش که با سید علی از یک مادر بودند و پسرهای مرصع خواهر آقای فردوسی بودند و سید یحیی نزد داییش و دکتر محمودی درس خوانده بود. خط و انشا بسیار زیبا داشت. پنج فرزند داشت، که همه پرفسور دکترا هستند و مجبوراً در خارج هستند، چون اول انقلاب انهارا پاکسازی کردند، ولی عموها عشقشان بودند. سید جبیب و مادرم اغابیگم از نرگس خانم دختر کبل حسین بودند. داییم میگفت: "من مثل امام حسینم" و سید حبیب مثل حصرت عباس انقدر عاشق هم بودند.
یاد دارم زمانی که دایی سید یحیی زمینهای فروغی را خریده بود و در اختیار دایی سید حسنم گذاشته بود. به دایی سید یحیی گفتم: "دایی، شما که جا سب نمیری. پیر مرد شدهای و در ده کشه باع و باغات داری، یک دانگ و نیم خانه پدری را به ملک هات بده." دایی سید حسنت دلش خوش باشد، یک پولی هم بدهد حلال باشد. گفت: "دایی جان، سید حسن جون بخواهد، خودم قواله نوشتم بنام دایی سید حسن." واقعاً من بطایفه مادرم مسلمان بهائی اش افتخار میکنم. همه سالم و صالح، روح همه شان شاد. چقدر خوب است بعد از فوت، هر کس همه بگوید: "عزیز بود."
با درود، این متن را به شکل صحیح و با اصلاحات لازم برای شما بازنویسی میکنم:
بادرود، سروران عزیز. اشکم در امد که باید یادی کنیم از عزیزان دایی سید حسن و بچههایش. همه میدانید که سید حسن هاشمی یک مرد صالح، سالم و زحمتکش بود. از بچگی به بعد پدرش را بفخرآباد و بید میرفت و پس از فوت پدرش، خودش در این مزرعه از صبح تا شب در سرما و گرما کار میکرد. صبح زود پیاده میرفت و شب پیاده یا سوار بر الاغ بر میگشت. تمام مزارع را با گاو شخم میزد و حتی املاک و اطراف دشت را هم شخم میزد. واقعاً فکر کنید، از صبح تا شب دنبال گاو و اهن سنگین چقدر خستهکننده است.
مهاجر بزرگ بالاسر اسیاب اربابیها، سیب ترشی و انگور بسیار داشت. یک روز صبح زود، وقتی داییم میرفته بود به طرف مزرعه، بش گفته بود: "سید حسن، تو از این باع ببری و با بچههایت میل کنید؟" گفته بود: "کلید را اینجا زیر سنگ میگذارم، شما بردار، میوه بچین، بگدار، سر جایش." گفته بود: "هرگز چنین کاری نمیکنم، هر کس ببیند بگوید: 'سید حسن، تو باع مردم چه میکند؟'" آن روز خود مهاجر میگوید: "بیا تو، مقداری سیب میدهد بش." و گاهی سر راهش میایستاد تا میوه بش بدهد. این مرد انقدر سالم و امین بود.
طفلک بر عکس برادرانش، خداوند پشت سرهم دختر هفت تا بش داده بود. خلاصه، زندگیامان نذر و نیاز کرده بود. خدا پسری بش بدهد که آقا داوود را خدا مرحمت کرده بود. بین هفت دختر چه ارزشی داشت؟ دخترها همه دوش تا دوش با بابا در مزرعه کار میکردند، اما سید داوود عشقش ماشین بود. از شاگردی شروع کرد، بعد با ناصر میرزانصیر مینی بوس گرفت و بعد هم با پراید کار میکرد و خرج زندگی را بدست میآورد.
متنی که فرمودید، به زبان فارسی است و نیاز به اصلاحات املایی و گرامری دارد. در ادامه متن را بازنویسی کردهام:
وداییام، خدا بیامرزد. با قالیبافتن دخترها، مقداری املاک خرید. اقاداوود با گوهرخانم قربانی ازدواج نمودند. ثمره زندگیشان یک دختر و یک پسر به نامهای سید ابوالفضل گردید و در این قالب، هلا خانم امجدی ازدواج کردند. روحشان شاد و یادشان گرامی. امیدواریم پسرشان طوری در ده رفتار کند که اسم پدر و پدربزرگش همیشه زبانزد عام و خاص باشد و بگویند: "نوه سید حسن است، پسر سید داوود."
دنیا فانی است، داییم چون عیلوار بود و دخترهای همسال دخترهایش شوهر میکردند. ایشان هم هر کس میآمد، دخترانش را شوهر میدادند و اختیار با زنداییم بود. عشقشان فقط شوهر کردن بود.
شریفه خانم، که بسیار دختر نازنینی بود و قانع و زحمتکش، با جناب حاجی رضایی رمضانی ازدواج کردند. که در آن زمان کدخدا بود و دو همسر داشت. با شریفه خانم که همسال مهانبخش پسرش بود ازدواج کرد. در طول زندگی، خداوند دو دختر با شخصیت، بادامادهای خوب و یک پسر به نام علی اقا نصیبش کرد. ایشان در طول عمرش قالی میبافت و سادهترین زندگی را داشت و در منزل عطیمیها زندگی میکرد. چقدر مظلوم و محجوب و سربازیر بود.
خانم اقا مادر جهانبخش فوت نمد و راضیه خانم هم که اهل واران بود و بسیار با کمالات بود. مریض شریفه خانم امد در همان منزل تا لحظه عمر مواظب همسر بود. خدا رحمت کند.
دایی و زنداییم بسیار ساده بودند. هر زن مردهای میآمد، دختر بش دادند ولی این دختران سوختند و ساختند. اخ نگفتند. قسم میخورم، داییم یک لقمه حرام نخورد. یکبار غیبت نکرد. با برادرها منوس بود. سید علی برادرش چون خانم اراکی مدهبی گرفته بود و سواد هم نداشت، کسی بود که روزی هفده رکعت نمازش را ترک نمیکرد. و سید یحیی برادر دیگرش که با سید علی از یک مادر بودند و پسرهای مرصع خواهر آقای فردوسی بودند و سید یحیی نزد داییش و دکتر محمودی درس خوانده بود. خط و انشا بسیار زیبا داشت. پنج فرزند داشت، که همه پرفسور دکترا هستند و مجبوراً در خارج هستند، چون اول انقلاب انهارا پاکسازی کردند، ولی عموها عشقشان بودند. سید جبیب و مادرم اغابیگم از نرگس خانم دختر کبل حسین بودند. داییم میگفت: "من مثل امام حسینم" و سید حبیب مثل حصرت عباس انقدر عاشق هم بودند.
یاد دارم زمانی که دایی سید یحیی زمینهای فروغی را خریده بود و در اختیار دایی سید حسنم گذاشته بود. به دایی سید یحیی گفتم: "دایی، شما که جا سب نمیری. پیر مرد شدهای و در ده کشه باع و باغات داری، یک دانگ و نیم خانه پدری را به ملک هات بده." دایی سید حسنت دلش خوش باشد، یک پولی هم بدهد حلال باشد. گفت: "دایی جان، سید حسن جون بخواهد، خودم قواله نوشتم بنام دایی سید حسن." واقعاً من بطایفه مادرم مسلمان بهائی اش افتخار میکنم. همه سالم و صالح، روح همه شان شاد. چقدر خوب است بعد از فوت، هر کس همه بگوید: "عزیز بود."
داستان هشتم
با عرض سلام و احترام به عزیزان، بدانید که دستتنگی ننگ نیست، بلکه یک افتخار است که با هر محرومیتی، از خدا شکر میگویید.
ما، همه بچههای کروگان جاسب هستیم. پدران و مادران ما در تمام تنگدستیهای زندگی کردند و با ابرو بودند. هرگز نگفتند "نداریم" و حسرت دیگران را نخوردند. تا پنجاه سال پیش، چندین خانواده بودند که سرمایه و پول داشتند، و دیگران همه بزرگرا و زحمتکش بودند، اما قانع و شاکر. وقتی دومن زمین با قالی بافی و صرفهجویی میخریدند، عشق میکردند. آنها که زمین زیاد داشتند، گاهی آن را میفروختند تا بهتر زندگی کنند.
افتخار ما جاسبیها این است که مسلمان و بهائی، هرگز دزد نبودند، و به روزی خود قانع بودند، چون درآمد کم بود و ماشاءالله، تولید مثل زیاد میرفتند. مردها شش ماه به طهران یا حلوایی میرفتند. کار دیگر پدر من، چندین سال پاییز میرفت ترازو دار نانوایی حاج اسماعیلی بود. عید میآمد، مادرم هم دو لنگه قالی بافته بود، یک چیزی میخریدند، همه به این صورت.
حتی زنهایی که بیوه شده بودند و با بافتن قالی، کمک در کشاورزی میکردند، به دیگران زندگی را با شرافت میگذراندند. همیشه در ده، چندین زن بیوه بود، ولی همه مقتدر و با ابرو بودند و بچههایشان شاید الگو بودند و هستند.
حال خوشحالم که این استقامتها باعث شده خداوند برکتی به بازماندگانشان دهد که حرف ندارد.
عزیزان، جاسبی بودن، جاسب افتخار است در دنیا. حال شاید یکی تخم کلک تلخ باشد، اما همه را به این چشم نباید دید. همیشه باید مثبتها را دید. گذشته دیگر بر نمیگردد، اینده را هم کسی جز خدا نمیداند.
ما الان داخل اجتماعی هستیم که صداقت هست و نامردی و دورویی هم هست. حق کشی بسیار سعی کنیم اصالت خود را حفظ کنیم و از اشرار دوری کنیم. بدانید، تحت تأثیر قرار نگیریم، و منفی باف نشویم. مثبتها را باید دید. بفکر همنوع بود، اگر بیچارههای در فامیل داریم، باید بهشان برسیم، و مرحم زخمها باشیم، نه نمک روی زخم دیگران بریزیم.
چشم داشت بمال، کسی نداشته باش. هر چه میخواهیم، از خدا بخواهیم، فقط خودش. مستقیم خودش انقدر مهربان است و بخشنده.
فدای عزیزان پرحرفی، این عبد را تحمل میکنید. ممنون بخدا، همه را دوست داریم. جاسبی بودن، ساده زیستن را حفظ کنیم.
عزیزان، دل همشهریهای خوبم، اصلاً فکر ابدانی ده شده سیاست، از گفتههای دیگران، خیلی بد است. ما نباید هرگاه که رییس جمهوری که زمانش تمام شده، دیگری آمده باشد، مرتب انتقاد کنیم و از زحماتش نادیده بگیریم. برای مثال، جناب آقای رفسنجانی، حضرت امام (ره) باندازه اولادش دوست داشت و چندین کار ارزشمند انجام داد. در زمان خودش، درست است که مصادرههای املاک بود و بیشتر مالها بهایی، زردشتی و کلیمیها بودند. به عنوان مثال، حدیقههای چندین هکتاری را به اپارتمانها تبدیل کردند و به مردم دادند.
سعادتآباد، خانیآباد و خیلی جاهای دیگر، یکبار این کارهای خوب را نمیگوییم و از اول هم بزرگ زاده بود.
از سخنانش انسان لذت میبرد، روحش شاد. هر کسی امده به مملکت، یک نوع خدمت کرده. آقای رییسی هم رفت به سوی پروردگار، هر قدمی برداشته، باید تشکر کرد. اگر راه باز باشد، روشنفکران نظر خود را به دولت و مجلس و رهبری مشاوره شود، خیلی کارها سهلتر میشود.
از قدیمالایام گفتهاند کار کوچک را اگر با دم بزرگ بدهی، انجام نمیدهد، و کار بزرگ را با دم کوچک و بیاطلاع بدهی، از کارکردن عاجز است. خدا کند هر کس خدمت به مردم و وطن و دین و ایمان خودش را حفظ کند و افراد مومن، سلیم و فعال در رأس کار قرار بگیرند.
پاینده باشید، ترا خدا، نه شما عزیزان در ردههابالایید، که تصمیماتتون خیلی تاثیرگذار باشد. فقط مبارزه کردن باعث دلتنگی میشود. ما همدیگر را میشناسیم. از غیبت کردن و افترا زدن و تهمت زدن، به هر کس بپرهیزیم، و هر چه خیر است، پیش بیاید.
ما، همه بچههای کروگان جاسب هستیم. پدران و مادران ما در تمام تنگدستیهای زندگی کردند و با ابرو بودند. هرگز نگفتند "نداریم" و حسرت دیگران را نخوردند. تا پنجاه سال پیش، چندین خانواده بودند که سرمایه و پول داشتند، و دیگران همه بزرگرا و زحمتکش بودند، اما قانع و شاکر. وقتی دومن زمین با قالی بافی و صرفهجویی میخریدند، عشق میکردند. آنها که زمین زیاد داشتند، گاهی آن را میفروختند تا بهتر زندگی کنند.
افتخار ما جاسبیها این است که مسلمان و بهائی، هرگز دزد نبودند، و به روزی خود قانع بودند، چون درآمد کم بود و ماشاءالله، تولید مثل زیاد میرفتند. مردها شش ماه به طهران یا حلوایی میرفتند. کار دیگر پدر من، چندین سال پاییز میرفت ترازو دار نانوایی حاج اسماعیلی بود. عید میآمد، مادرم هم دو لنگه قالی بافته بود، یک چیزی میخریدند، همه به این صورت.
حتی زنهایی که بیوه شده بودند و با بافتن قالی، کمک در کشاورزی میکردند، به دیگران زندگی را با شرافت میگذراندند. همیشه در ده، چندین زن بیوه بود، ولی همه مقتدر و با ابرو بودند و بچههایشان شاید الگو بودند و هستند.
حال خوشحالم که این استقامتها باعث شده خداوند برکتی به بازماندگانشان دهد که حرف ندارد.
عزیزان، جاسبی بودن، جاسب افتخار است در دنیا. حال شاید یکی تخم کلک تلخ باشد، اما همه را به این چشم نباید دید. همیشه باید مثبتها را دید. گذشته دیگر بر نمیگردد، اینده را هم کسی جز خدا نمیداند.
ما الان داخل اجتماعی هستیم که صداقت هست و نامردی و دورویی هم هست. حق کشی بسیار سعی کنیم اصالت خود را حفظ کنیم و از اشرار دوری کنیم. بدانید، تحت تأثیر قرار نگیریم، و منفی باف نشویم. مثبتها را باید دید. بفکر همنوع بود، اگر بیچارههای در فامیل داریم، باید بهشان برسیم، و مرحم زخمها باشیم، نه نمک روی زخم دیگران بریزیم.
چشم داشت بمال، کسی نداشته باش. هر چه میخواهیم، از خدا بخواهیم، فقط خودش. مستقیم خودش انقدر مهربان است و بخشنده.
فدای عزیزان پرحرفی، این عبد را تحمل میکنید. ممنون بخدا، همه را دوست داریم. جاسبی بودن، ساده زیستن را حفظ کنیم.
عزیزان، دل همشهریهای خوبم، اصلاً فکر ابدانی ده شده سیاست، از گفتههای دیگران، خیلی بد است. ما نباید هرگاه که رییس جمهوری که زمانش تمام شده، دیگری آمده باشد، مرتب انتقاد کنیم و از زحماتش نادیده بگیریم. برای مثال، جناب آقای رفسنجانی، حضرت امام (ره) باندازه اولادش دوست داشت و چندین کار ارزشمند انجام داد. در زمان خودش، درست است که مصادرههای املاک بود و بیشتر مالها بهایی، زردشتی و کلیمیها بودند. به عنوان مثال، حدیقههای چندین هکتاری را به اپارتمانها تبدیل کردند و به مردم دادند.
سعادتآباد، خانیآباد و خیلی جاهای دیگر، یکبار این کارهای خوب را نمیگوییم و از اول هم بزرگ زاده بود.
از سخنانش انسان لذت میبرد، روحش شاد. هر کسی امده به مملکت، یک نوع خدمت کرده. آقای رییسی هم رفت به سوی پروردگار، هر قدمی برداشته، باید تشکر کرد. اگر راه باز باشد، روشنفکران نظر خود را به دولت و مجلس و رهبری مشاوره شود، خیلی کارها سهلتر میشود.
از قدیمالایام گفتهاند کار کوچک را اگر با دم بزرگ بدهی، انجام نمیدهد، و کار بزرگ را با دم کوچک و بیاطلاع بدهی، از کارکردن عاجز است. خدا کند هر کس خدمت به مردم و وطن و دین و ایمان خودش را حفظ کند و افراد مومن، سلیم و فعال در رأس کار قرار بگیرند.
پاینده باشید، ترا خدا، نه شما عزیزان در ردههابالایید، که تصمیماتتون خیلی تاثیرگذار باشد. فقط مبارزه کردن باعث دلتنگی میشود. ما همدیگر را میشناسیم. از غیبت کردن و افترا زدن و تهمت زدن، به هر کس بپرهیزیم، و هر چه خیر است، پیش بیاید.
داستان نهم (مراسم خاکسپاری خانم زهرا جوادی)
دوستان عزیز، صبح امروز جسم پاک خانم زهرا جوادی با حضور بیش از صد و پنجاه نفر از آشنایان و همسایگانش در امامزاده زید در اطراف وسفنار با مراسمی باشکوه به خاک سپرده شد. دختران و نوههای عزیزش، خانم برومن و آقا شیرزن، نهایت تلاش را کردند تا بهترین شکل ممکن مراسم را برگزار کنند و همگان را به پذیرایی و نهار دعوت کردند. خانم زهرا جوادی زندگیاش را با اراده و عزت زیسته بود و طی سالها فعالیت خود در بافتن قالیها نشان داد که چقدر زحمت کشیده است. وقتی همسرش درگذشت، دخترش که سه ساله بود، و مادر بیوهاش را در پیش گرفت و با محبت و مراقبت زندگی خود را ادامه داد. زندگی او نمونهای از ایستادگی در برابر مشکلات بود و هیچگاه در مقابل چالشهای زندگی از راهی فرار نکرد. وقتی دخترش با آقا مسلم زعفری ازدواج کرد، مادرش را بطهران کرد و در نزدیکی خود با محبت زندگی را ادامه داد. خداوند رحمتشان کند و دختر و نوههایش پایدار و با اراده باقی بمانند، تا بعد از مرگشان همچنان ابرویی که داشتند، حفظ کنند. دوستانی که در محل زندگی او بودند چقدر تعریف کردند. این عزیزان هرگز فراموش نخواهند شد، زیرا همواره خوشرو و مهربان بودند. بیاییم تا با عشق همدیگر را پرورش دهیم و زندگی خود را از کینه، بخل و حسادت دور نگه داریم. ما همگی از درسهای زندگی خانم زهرا جوادی الهام گرفتهایم و امیدوارم که از آنها بهرهمند شویم. تسلیت میگویم به دختران مهربان او، برومن و شیرزن، و نوههای گرامیشان."