همه نسل نصرالهی ها از سید حسین شروع می شود که از نشلگ آمده بوده و پسرش میر مهدی و دو و نوه اش سید نصرالله بزرگ و سید علی اکبر می باشد.
سید نصرالله دو دختر و دو پسر داشته بنام میرزا هادی و سید اسماعیل و دو دختربه نام های عزت و خاور.
و سید علی اکبر سه پسر به نام های میر جمال، میر ابوطالب و میر احمد داشته است.
آیا سید حسین فقط یک پسر داشته؟
بله سید حسین فقط یک پسر داشته من از سید هدایت و آقا اسدالله که شجره نامه دست نویسی داشت پرسیدم و بعد از سید مهدی ریاست مذهبی به سید نصرالله می رسد
سید نصرالله دو دختر و دو پسر داشته بنام میرزا هادی و سید اسماعیل و دو دختربه نام های عزت و خاور.
و سید علی اکبر سه پسر به نام های میر جمال، میر ابوطالب و میر احمد داشته است.
آیا سید حسین فقط یک پسر داشته؟
بله سید حسین فقط یک پسر داشته من از سید هدایت و آقا اسدالله که شجره نامه دست نویسی داشت پرسیدم و بعد از سید مهدی ریاست مذهبی به سید نصرالله می رسد
نشلگ کجاست؟
نشلگ دهی هست نزدیک کاشان در جائی که جنگ بین قوای دولتی و نائب حسین اتفاق افتاد و نائب حسین دستگیر شد. نشلگ مثل جاسب کوهستانی هست.
علت آمدن میر حسین به جاسب
مطمئنا بخاطر فعالیت های مذهبی بوده چون اکثر فعالیت هایش مذهبی بوده پدرم می گفت از پیروان شیخ احمد احسائی بوده و برای تبلیغ شیخیه آمده بوده.
میر مهدی پسرش مرجع مذهبی همه جاسبیها بوده و صاحب کرامات به قول خیلی ها تا آنجا که می گویند کفش جلوی پایش جفت می شده و علت داشتن این کرامات این بوده که مادرش به او همیشه می گفته اگر روزی برای زیارت به مکه رفتی بی خبر نرو من سفارش مخصوصی دارم ایشان عازم حج می شود بدون گرفتن سفارش مادردر حوالی مکه یاد سفارش مادر می افتد و حج نکرده بر می گردد
به این خاطر بوده که دارای مقامات روحانی می شود و کلی داستان ازکرامات او ولی این ظاهر قضیه هست.
اصل قضیه این بوده که او پیرو شیخ احمد و سید کاظم رشتی بوده و به این خاطر دارای مقامات روحانی مخصوصه بوده است.
در سال ۱۲۶۳ هجری که ملا حسین که ریاست مذهب شیخیه را داشت و تازه بابی شده بود وارد جاسب می شود و یکسره به منزل سید نصرالله می رود ایشان به عنوان رئیس مذهب شیخیه صد در صد از حال و احوال سید نصرالله خبر داشته که بمنزل ایشان می رود چون ایشان وقتی بابی می شود به هر شهر و دهی می رفته بیشتر به دیدن و ملاقات رؤسای شیخیه می رفته که به آنها خبر ظهور را بدهد که قائم ظاهر شده ودیگر دور انتظار گذشته است.
سید نصرالله کمال مهمان نوازی را در باره او انجام می دهد که نشان می دهد همدیگر را بخوبی می شناختند و سفارش می کند به میرزا هادی که پدر جان من خیلی شکسته و پیر شده ام ملاحسین را به منزل خود ببر و کمال احترام و مهمان نوازی را انجام بده من از عهده خدمت به او بر نمی آیم.
میرزا هادی در آن موقع بین بیست و کمتر از سی سال بوده هست و میرزا هادی هفت روز ملا حسین را در خانه خود مهمان نوازی و گوش بفرمان ملاحسین بوده است
روز اول ملا حسین از میر زادی می خواهد که در هفت ده جاسب جارچی جار بزنندکه چاووشی های امام آمده اند و خبر مهمی دارند که باید همه بشنوند و همه رؤسای هفت ده در منزل میرزادی جمع می شوند و ملا حسین خبر ظهور را به تفضیل برای آنها تعریف می کند.
بعد از این جلسه مردم به سه دسته تقسیم می شوند خیلی ها قبول می کنند و خیلی ها نهایت دشمنی و مخالفت و گروهی بی تفاوت آنها که مخالف شده بودند تصمیم می گیرند که فردا بروند و ملا حسین را بکشند چه که اگر چند روز دیگر بمانند همه قبول می کنند با علم و نطق و صداقتی که ملا حسین دارد.
یکی موضوع را به میرزادی خبر می دهد که عده ای قصد حمله و دشمنی دارند مواظب باش.
میرزادی فوری ملا حسین را در خانه خود پنهان کرده و به همه می گوید چاووشی های امام دیشب رفتند و بدین وسیله جلوی مخالفین را می گیرد.
و در هفت روز آینده که ملا حسین در خانه میرزادی مهمان بوده میرزادی با حکمت و ملاحظه کسانی که مومن شده بودند و اطمینان داشته و از گروه خودش بوده در خفا یک به یک را به منزل خود دعوت می کرده برای ازدیاد اطلاعات و آشنائی بیشتر.
مثل ملا جعفر جاسبی و ملا مهدی و ملا ابوالقاسم کاشی مشهدی حسنعلی و غیرو که بیشتر از سی نفر بوده اند.
ملا ابوالقاسم کاشی که پدر بزرگ رضوانی ها می باشد در خاطرات خودش نقل می کند.
... که یک روز غروب میرزا هادی یک نفر را فرستاد و مرا به خانه خودش دعوت کرد که شخص مهمی از عتبات آمده و خبر مهمی آورد تو که ملا هستی بیا و او را ببین ما از عهده او بر نمی آئیم بیا و بین چه می گوید.
ملا ابوالقاسم کاشی شخص ثروتمندی بود که از کاشان به جاسب آمده بوده و کلی زمین و آسیاب و کاسبی در کروگون و وسکنقون خریده بود و طبابت هم می کرد و تخصص طب گیاهی داشت و بخاطر آب و هوای جاسب و ازدست گرمای کاشان به جاسب کوچ کرده بود .
در زمان ما آسیاب چهارم از سرچشمه را می گفتند آسیاب کاشی ها است که متعلق به خانواده او بوده و سپس دست فتح الله الیاس بود و او اداره می کرد.
جناب شمس الله رضوانی نوه ملا ابوالقاسم در خاطرات خود این ها به تفضیل نوشته است
به هرحال وقتی ملا ابوالقاسم به خانه میرزادی می رود ساعت از نیمه شب می گذرد و او بر نمی گردد خانمش نگران می شود که چی شده و او چرا برنگشته بلند می شود و به خانه میرزادی به دنبال شوهر خود می رود به پشت اطاق نشیمن میرزادی که میرسد چون زمستان سردی بوده می بیند که شوهرش و میرزادی و ملا حسین و چند نفر دیگر دور کرسی نشسته و روی کرسی پر از کتاب هست از پشت پنچره به دقت به صحبت ها گوش می دهد و بعد از یکساعت بر می گردد در خانه بچه ها و بقیه از او می پرسند چی شد و چه خبر؟ و او همه داستان را تعریف می کند که صحبت از ظهور قائم بود که قائم ظاهر شده وقتی می پرسد خب تو چی فکر می کنی جواب می دهد راست می گفتند قائم ظاهر شده.
یادم می آید در زمان ما وقتی می خواستند فحش به بهائیان بدهند یکی از حرف هایشان این بود که خدا میرزادی رو نیامرزد اون این آتیش را توی این ده درست کرد.
مادر آقا ضیاء جمالی خیلی متعصب بود و از این که پدرم بهائی شده بود خیلی دلخور بود و مرتب به خانه ما می آمد و با پدرم بحث می کرد و تکیه کلامش این بود که خدا میرزادی را نیامرزد از آتیشی که تو این ده درست کرد.
خانم ملا ابوالقاسم زودتر از شوهرش و بدون جر و بحث حقیقت را قبول می کند
پریشان شود گل به باد سحر
نه هیزم که نشکافدش جز تبر
آتشی که بقول همه میرزادی روشن کرده بود امروز به سراسر عالم کشیده شده کشوری نیست در دنیا که جاسبی به این خاطر نبوده و یا نرفته باشد آتشی که در زمان انقلاب خانمان همه را سوخت و جناب فردوسی و زمانی و جناب نصرالله امینی نوه ملا ابوالقاسم کاشی را هدف تیر دشمنان ساخت هولناک ترین شکنجه ها را تحمل کردند و استقامت نشان دادند و جان دادند ولی انکار نکرده و بد نگفتند.
چهار ده سال بعد از انقلاب وارد جاسب شدم و پشت اطاق میرزادی رفتم و این چند جملات را نوشتم.
چهارده سال بعد از آن واقعه هولناک و فتنه 57 وارد جاسب و این محله عجیب شدم. خانههای احباء و مخصوصاً شهداء که بعضی خراب و ویران و بعضی سوخته و از بین رفته و بعضی تصاحب و لانه جغد شده را یک به یک از نزدیک دیدم. اماکنی که احبا مورد ضرب و شتم و آنجا که خون آنها بر خاک ریخته شده بود، از نزدیک زیارت کردم. حمام و مدرسه و گلستان جاوید را که به تل خاکی تبدیل شده بود، تماشاگر شدم و لوازم و وسائل کار و زندگی روزمره که هنوز در گوشه و کنار خانهها پراکنده و شکسته بود، از نزدیک دیدم و با حالت حزن و اندوه بسیار در ضمیر خیال و ظاهر نظاره گر وقایع حال و گذشته شدم و به استقامت و فداکاری و از خودگذشتگی احباء آفرین گفتم و از ته دل زمزمهگر این بیان مبارک در کلمات عالیات شدم که میفرمایند:
میر مهدی پسرش مرجع مذهبی همه جاسبیها بوده و صاحب کرامات به قول خیلی ها تا آنجا که می گویند کفش جلوی پایش جفت می شده و علت داشتن این کرامات این بوده که مادرش به او همیشه می گفته اگر روزی برای زیارت به مکه رفتی بی خبر نرو من سفارش مخصوصی دارم ایشان عازم حج می شود بدون گرفتن سفارش مادردر حوالی مکه یاد سفارش مادر می افتد و حج نکرده بر می گردد
به این خاطر بوده که دارای مقامات روحانی می شود و کلی داستان ازکرامات او ولی این ظاهر قضیه هست.
اصل قضیه این بوده که او پیرو شیخ احمد و سید کاظم رشتی بوده و به این خاطر دارای مقامات روحانی مخصوصه بوده است.
در سال ۱۲۶۳ هجری که ملا حسین که ریاست مذهب شیخیه را داشت و تازه بابی شده بود وارد جاسب می شود و یکسره به منزل سید نصرالله می رود ایشان به عنوان رئیس مذهب شیخیه صد در صد از حال و احوال سید نصرالله خبر داشته که بمنزل ایشان می رود چون ایشان وقتی بابی می شود به هر شهر و دهی می رفته بیشتر به دیدن و ملاقات رؤسای شیخیه می رفته که به آنها خبر ظهور را بدهد که قائم ظاهر شده ودیگر دور انتظار گذشته است.
سید نصرالله کمال مهمان نوازی را در باره او انجام می دهد که نشان می دهد همدیگر را بخوبی می شناختند و سفارش می کند به میرزا هادی که پدر جان من خیلی شکسته و پیر شده ام ملاحسین را به منزل خود ببر و کمال احترام و مهمان نوازی را انجام بده من از عهده خدمت به او بر نمی آیم.
میرزا هادی در آن موقع بین بیست و کمتر از سی سال بوده هست و میرزا هادی هفت روز ملا حسین را در خانه خود مهمان نوازی و گوش بفرمان ملاحسین بوده است
روز اول ملا حسین از میر زادی می خواهد که در هفت ده جاسب جارچی جار بزنندکه چاووشی های امام آمده اند و خبر مهمی دارند که باید همه بشنوند و همه رؤسای هفت ده در منزل میرزادی جمع می شوند و ملا حسین خبر ظهور را به تفضیل برای آنها تعریف می کند.
بعد از این جلسه مردم به سه دسته تقسیم می شوند خیلی ها قبول می کنند و خیلی ها نهایت دشمنی و مخالفت و گروهی بی تفاوت آنها که مخالف شده بودند تصمیم می گیرند که فردا بروند و ملا حسین را بکشند چه که اگر چند روز دیگر بمانند همه قبول می کنند با علم و نطق و صداقتی که ملا حسین دارد.
یکی موضوع را به میرزادی خبر می دهد که عده ای قصد حمله و دشمنی دارند مواظب باش.
میرزادی فوری ملا حسین را در خانه خود پنهان کرده و به همه می گوید چاووشی های امام دیشب رفتند و بدین وسیله جلوی مخالفین را می گیرد.
و در هفت روز آینده که ملا حسین در خانه میرزادی مهمان بوده میرزادی با حکمت و ملاحظه کسانی که مومن شده بودند و اطمینان داشته و از گروه خودش بوده در خفا یک به یک را به منزل خود دعوت می کرده برای ازدیاد اطلاعات و آشنائی بیشتر.
مثل ملا جعفر جاسبی و ملا مهدی و ملا ابوالقاسم کاشی مشهدی حسنعلی و غیرو که بیشتر از سی نفر بوده اند.
ملا ابوالقاسم کاشی که پدر بزرگ رضوانی ها می باشد در خاطرات خودش نقل می کند.
... که یک روز غروب میرزا هادی یک نفر را فرستاد و مرا به خانه خودش دعوت کرد که شخص مهمی از عتبات آمده و خبر مهمی آورد تو که ملا هستی بیا و او را ببین ما از عهده او بر نمی آئیم بیا و بین چه می گوید.
ملا ابوالقاسم کاشی شخص ثروتمندی بود که از کاشان به جاسب آمده بوده و کلی زمین و آسیاب و کاسبی در کروگون و وسکنقون خریده بود و طبابت هم می کرد و تخصص طب گیاهی داشت و بخاطر آب و هوای جاسب و ازدست گرمای کاشان به جاسب کوچ کرده بود .
در زمان ما آسیاب چهارم از سرچشمه را می گفتند آسیاب کاشی ها است که متعلق به خانواده او بوده و سپس دست فتح الله الیاس بود و او اداره می کرد.
جناب شمس الله رضوانی نوه ملا ابوالقاسم در خاطرات خود این ها به تفضیل نوشته است
به هرحال وقتی ملا ابوالقاسم به خانه میرزادی می رود ساعت از نیمه شب می گذرد و او بر نمی گردد خانمش نگران می شود که چی شده و او چرا برنگشته بلند می شود و به خانه میرزادی به دنبال شوهر خود می رود به پشت اطاق نشیمن میرزادی که میرسد چون زمستان سردی بوده می بیند که شوهرش و میرزادی و ملا حسین و چند نفر دیگر دور کرسی نشسته و روی کرسی پر از کتاب هست از پشت پنچره به دقت به صحبت ها گوش می دهد و بعد از یکساعت بر می گردد در خانه بچه ها و بقیه از او می پرسند چی شد و چه خبر؟ و او همه داستان را تعریف می کند که صحبت از ظهور قائم بود که قائم ظاهر شده وقتی می پرسد خب تو چی فکر می کنی جواب می دهد راست می گفتند قائم ظاهر شده.
یادم می آید در زمان ما وقتی می خواستند فحش به بهائیان بدهند یکی از حرف هایشان این بود که خدا میرزادی رو نیامرزد اون این آتیش را توی این ده درست کرد.
مادر آقا ضیاء جمالی خیلی متعصب بود و از این که پدرم بهائی شده بود خیلی دلخور بود و مرتب به خانه ما می آمد و با پدرم بحث می کرد و تکیه کلامش این بود که خدا میرزادی را نیامرزد از آتیشی که تو این ده درست کرد.
خانم ملا ابوالقاسم زودتر از شوهرش و بدون جر و بحث حقیقت را قبول می کند
پریشان شود گل به باد سحر
نه هیزم که نشکافدش جز تبر
آتشی که بقول همه میرزادی روشن کرده بود امروز به سراسر عالم کشیده شده کشوری نیست در دنیا که جاسبی به این خاطر نبوده و یا نرفته باشد آتشی که در زمان انقلاب خانمان همه را سوخت و جناب فردوسی و زمانی و جناب نصرالله امینی نوه ملا ابوالقاسم کاشی را هدف تیر دشمنان ساخت هولناک ترین شکنجه ها را تحمل کردند و استقامت نشان دادند و جان دادند ولی انکار نکرده و بد نگفتند.
چهار ده سال بعد از انقلاب وارد جاسب شدم و پشت اطاق میرزادی رفتم و این چند جملات را نوشتم.
چهارده سال بعد از آن واقعه هولناک و فتنه 57 وارد جاسب و این محله عجیب شدم. خانههای احباء و مخصوصاً شهداء که بعضی خراب و ویران و بعضی سوخته و از بین رفته و بعضی تصاحب و لانه جغد شده را یک به یک از نزدیک دیدم. اماکنی که احبا مورد ضرب و شتم و آنجا که خون آنها بر خاک ریخته شده بود، از نزدیک زیارت کردم. حمام و مدرسه و گلستان جاوید را که به تل خاکی تبدیل شده بود، تماشاگر شدم و لوازم و وسائل کار و زندگی روزمره که هنوز در گوشه و کنار خانهها پراکنده و شکسته بود، از نزدیک دیدم و با حالت حزن و اندوه بسیار در ضمیر خیال و ظاهر نظاره گر وقایع حال و گذشته شدم و به استقامت و فداکاری و از خودگذشتگی احباء آفرین گفتم و از ته دل زمزمهگر این بیان مبارک در کلمات عالیات شدم که میفرمایند:
"...در این وقت که دموع از خَدَّم جاری و دَمِ حمرا از قلبم ساریست ندا میکنم ترا که قلب حزینم را از غیر خود غافل گردانی و بخود مشغول نمائی تا از همه مقطوع شود و بتو در بندد زیرا که بسته تو هرگز نگسلد و مقبول تو هرگز مردود نشود سلطان است اگرچه محکوم عباد شود و منصور است اگرچه نفسی او را یاری ننماید و محبوب است اگرچه مردود باشد ..."
همه فکر می کردند که بانی و موسس میرزادی هست از اصل موضوع خبر نداشتند که درهفتاد سال گذشته میر حسین و میر مهدی و سید نصرالله یکی پس از دیگری از طرف شیخ احمد احسائی و سید کاظم رشتی ماموریت داشتند که مردم را برای ظهور صاحب زمان آمده کنند به این خاطر است که در دروازه همه مومن شدند و ظهور قائم را قبول کردند چهار تا پسر عمو همگی ۱) میر زادی، ۲) میر اسماعیل، ۳) میر جمال و ۴) میر ابوطالب قبول کردند.
میر جمال جان خودش را سر این کار گذاشت و جمالی ها از نسل او هستند.
میرزادی تا آخر عمر با عبدالبهاء در تماس بود و الواحی از ایشان در یافت می کرد و پسرش صدر الدین بهائی معروفی بود و در این راه جان خودش را فدا نمود و همه نسل او بیشتر بهائی هستند.
میر ابوطالب تا آخر عمر به پدرم می گفت که من قلبا بهائی هستم و عده ای از نسل او بهائی هستند و بسیاری از نسل میر اسماعیل امروز بهائی می باشند مثل امجدی ها و ارشدی ها.
کمتر کمی در جاسب هست که به این حقیقت پی برده باشد که چرا نسل میرزادی این همه برکت پیدا کرده است هر کسی را در ده می بینی به نحوی از نسل او هستند.
اکثر نصرالهی ها و خیلی از صادقی ها و امجدی ها و محمدی ها و قربانی ها و اسماعیلی ها و خانواده بسیاری دیگر هر سه نفر جاسبی که در کروگان رفت آمد دارند دو نفر آنها قطعا از نسل او هستند.
این برکت در نسل صد در صد باید نتیجه کار خیری باشد که روزگاری میر زادی انجام داده ولی متاسفانه اکثر زاد و رود او از اصل و نسب خود بی خبرند و از این حقیقت دور، در صورتیکه که خاندان بزرگی در قدیم در کروگان بودند امروز اثری از آنها نیست مثل
خاندان ملا ابوالقاسم که خانه او در قلعه بود و به خانه زن باقر بک معروف بود.
چون مخالف بود و دشمنی می کرد خاندانی از او بر جا نیست در صورتیکه در زمان خودش همه کاره ده بود و چه دم و دستگاهی سید رضا جمالی شرح حال او را در خاطرات خود نوشته در زمان ما خانه او خراب و ویران شده بود و بچه ها هنگام بازی برای دست به آب آنجا می رفتند و همین اصل هم صادق هست درباره خانواده های دیگر مثل مهاجری ها و یزدانی ها و روحانی ها و رضوانی ها و فروغی ها و غیرو که انسان تعجب می کند از وسعت این خانواده ها و از نوابغی که در این خانواده ها پیدا شده اند و از خدماتی که انجام داده اند.
این برکت در نسل صد در صد باید نتیجه کار خیری باشد که روزگاری میر زادی انجام داده ولی متاسفانه اکثر زاد و رود او از اصل و نسب خود بی خبرند و از این حقیقت دور، در صورتیکه که خاندان بزرگی در قدیم در کروگان بودند امروز اثری از آنها نیست مثل
خاندان ملا ابوالقاسم که خانه او در قلعه بود و به خانه زن باقر بک معروف بود.
چون مخالف بود و دشمنی می کرد خاندانی از او بر جا نیست در صورتیکه در زمان خودش همه کاره ده بود و چه دم و دستگاهی سید رضا جمالی شرح حال او را در خاطرات خود نوشته در زمان ما خانه او خراب و ویران شده بود و بچه ها هنگام بازی برای دست به آب آنجا می رفتند و همین اصل هم صادق هست درباره خانواده های دیگر مثل مهاجری ها و یزدانی ها و روحانی ها و رضوانی ها و فروغی ها و غیرو که انسان تعجب می کند از وسعت این خانواده ها و از نوابغی که در این خانواده ها پیدا شده اند و از خدماتی که انجام داده اند.
آیا ملا ابوالقاسم که خانه اش در قلعه بود جدا از جد رضوانی ها بوده؟
بله فرق می کرده این ملا ابوالقاسم خانه اش در قلعه بود زمان ما می گفتند خانه زن باقر بک این خانم اول عروس ملا ابوالقاسم بود و بعد از مردن شوهرش آمحمد آقا رفته بود با یک باقر نام نراقی ازدواج کرده بود این ملا ابوالقاسم دشمن درجه یک بهائیان بود و سه تا زن و کلی بچه داشت و از هفت ده برایش حق امام و خمس و زکات می آوردند می گویند همیشه قلعه پر از اسب و شتر و بار بود که حیوانات می آوردند و می بردند و فراش و چماق دار و مامور داشت و بزور مالیات و حقوقات و اجاره و وقف می گرفت و اگر کسی نداشت به چوب و فلک می بست زمان ما دسته سینه زنی و نخل تا در خانه او که خرابه ای بود می رفت و جلوی خانهاش نخل را برای مدتی پائین می گذاشتند و شربت می دادند .
ملا غلامرضا پدر بزرگ ما همسایه او بود و او باعث شده بود که ملا غلامرضا را غارت کنند و بزنند و سه سال در قم زندانی کنند و حکم قتل او را داد.
به هر حال بچه هایش یکی کور و مریض و یکی دیوانه و یکی فراری و یکی خود کشی کردند و امروز هیچ کسی از خاندان او وجود ندارد.
و ملا غلامرضا که یک زن و دو بچه داشت و این همه شکنجه و غارت و زندانی و آواره گی کشید امروز نسل او هزاران هستند.
قدیم که بهائیان دور هم جمع میشدند گهگاهی به هم می گفتند خدا هیچ وقت ملا ابوالقاسم را نیامرزد که این همه پدران ما را اذیت کرد.
پدرم از قول خاله اش می نویسد محمد پسر ملا ابوالقاسم آدم ناراحت و دیوانه ای بود سوار بر اسب می شد از محله پائین تا بالا و سوار بر اسب فریاد می زد و نفس کش می طلبید و توهین به بهائیان می کرد مدتی بعد در صحرا یک چوپان نراقی را کشت و وقتی که نراقی ها برای خون خواهی به جاسب آمدند فراری شد و دیگر بر نگشت و در غربت مرد.
حالا برای اینکه بدانید چقدر حرف من درست و یا غلط است همین یک موضوع هست که در ذیل کمی توضیح می دهم.
هیچ کسی در جاسب نیست که ادعا کند که من از نسل ملا ابوالقاسم هستم یا کسی از شهری یا جائی بیاید و چنین ادعای داشته باشد و اگر کسی بود صد در صد می آمدند و لا اقل خانه پدری را ادعا یا تصاحب می کردند.
زمان ما خراب و ویرانه بود و فقط دیوار هائی از آن باقی مانده بود با کلی نقش و نگار روی دیوارها که نشان میداد خانه اعیانی بوده و تنها ساکنین این خرابه سگ های ولگرد وسگ وهب قلی بود گه گهگاهی در آنجا دیده می شدند به خاطر لاشه هائی که گه گاهی آنجا می انداختند.
ملا ابوالقاسم با داشتن سه زن و کلی بچه چرا نباید اثری از او باشد بچه هایش یکی جوان مرگ و یکی خود کشی و یکی مفلوک و مشغول گدائی و یکی فراری و بقیه همه آواره و زمین گیر و محتاج شدند.
تنها فرزندی که باقی ماند و زندگی خوب و پر برکتی داشت سکینه خانم بود که بهائی شد و با زین العابدین برادر مشهدی حسنعلی ازدواج کرد و دارای پنچ دختر و دو پسر شد بنام های ۱)عزت ، ۲) دلارام ، ۳)جواهر، ۴) سعادت و ۵)ربابه و دو پسر بنام های ۱) نصیر و ۲) فضل الله وجدانی که تمام جوادی ها و روحانی ها و وجدانی ها و جمالی ها وعده ای از یزدانی ها و هاشمی ها و امجدی ها همه از نسل او هستند و یکی از این همه خود من هستم ولی بنده و همه اینها ننگ داریم خودمان را از نسل ملا ابوالقاسم بدانیم ما ها همه در شجره نامه ها خودمان را از نسل سکینه خانم و زین العابدین می دانیم و حرفی از ملا ابوالقاسم نمی زنیم. چه کسانی که مخالفت دین و کلام و امر الهی نمایند شجره طیبه نیستند.
ملا غلامرضا پدر بزرگ ما همسایه او بود و او باعث شده بود که ملا غلامرضا را غارت کنند و بزنند و سه سال در قم زندانی کنند و حکم قتل او را داد.
به هر حال بچه هایش یکی کور و مریض و یکی دیوانه و یکی فراری و یکی خود کشی کردند و امروز هیچ کسی از خاندان او وجود ندارد.
و ملا غلامرضا که یک زن و دو بچه داشت و این همه شکنجه و غارت و زندانی و آواره گی کشید امروز نسل او هزاران هستند.
قدیم که بهائیان دور هم جمع میشدند گهگاهی به هم می گفتند خدا هیچ وقت ملا ابوالقاسم را نیامرزد که این همه پدران ما را اذیت کرد.
پدرم از قول خاله اش می نویسد محمد پسر ملا ابوالقاسم آدم ناراحت و دیوانه ای بود سوار بر اسب می شد از محله پائین تا بالا و سوار بر اسب فریاد می زد و نفس کش می طلبید و توهین به بهائیان می کرد مدتی بعد در صحرا یک چوپان نراقی را کشت و وقتی که نراقی ها برای خون خواهی به جاسب آمدند فراری شد و دیگر بر نگشت و در غربت مرد.
حالا برای اینکه بدانید چقدر حرف من درست و یا غلط است همین یک موضوع هست که در ذیل کمی توضیح می دهم.
هیچ کسی در جاسب نیست که ادعا کند که من از نسل ملا ابوالقاسم هستم یا کسی از شهری یا جائی بیاید و چنین ادعای داشته باشد و اگر کسی بود صد در صد می آمدند و لا اقل خانه پدری را ادعا یا تصاحب می کردند.
زمان ما خراب و ویرانه بود و فقط دیوار هائی از آن باقی مانده بود با کلی نقش و نگار روی دیوارها که نشان میداد خانه اعیانی بوده و تنها ساکنین این خرابه سگ های ولگرد وسگ وهب قلی بود گه گهگاهی در آنجا دیده می شدند به خاطر لاشه هائی که گه گاهی آنجا می انداختند.
ملا ابوالقاسم با داشتن سه زن و کلی بچه چرا نباید اثری از او باشد بچه هایش یکی جوان مرگ و یکی خود کشی و یکی مفلوک و مشغول گدائی و یکی فراری و بقیه همه آواره و زمین گیر و محتاج شدند.
تنها فرزندی که باقی ماند و زندگی خوب و پر برکتی داشت سکینه خانم بود که بهائی شد و با زین العابدین برادر مشهدی حسنعلی ازدواج کرد و دارای پنچ دختر و دو پسر شد بنام های ۱)عزت ، ۲) دلارام ، ۳)جواهر، ۴) سعادت و ۵)ربابه و دو پسر بنام های ۱) نصیر و ۲) فضل الله وجدانی که تمام جوادی ها و روحانی ها و وجدانی ها و جمالی ها وعده ای از یزدانی ها و هاشمی ها و امجدی ها همه از نسل او هستند و یکی از این همه خود من هستم ولی بنده و همه اینها ننگ داریم خودمان را از نسل ملا ابوالقاسم بدانیم ما ها همه در شجره نامه ها خودمان را از نسل سکینه خانم و زین العابدین می دانیم و حرفی از ملا ابوالقاسم نمی زنیم. چه کسانی که مخالفت دین و کلام و امر الهی نمایند شجره طیبه نیستند.
«أَلَم تَرَ کَیفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا کَلِمَةً طَیِّبَةً کَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ أَصلُها ثابِتٌ وَفَرعُها فِی السَّماءِ، تُؤتی أُکُلَها کُلَّ حینٍ بِإِذنِ رَبِّها ۗ وَیَضرِبُ اللَّهُ الأَمثالَ لِلنّاسِ لَعَلَّهُم یَتَذَکَّرونَ»؛
آیا ندیدی چگونه خداوند «کلمه طیبه» را به درخت پاکیزهای تشبیه کرد که ریشه آن در زمین ثابت و شاخه آن در آسمان است؟! هر زمان میوه خود را به اذن پروردگارش میدهد و خداوند برای مردم مثلها میزند، شاید متذکر شوند.
«طیب» به هر چیز پاک و پاکیزه گفته میشود، به این ترتیب مثالی که در آیه آمده است، هر سنت و دستور و برنامه و وروش و عمل انسان و هر موجود پاک و پر برکتی را شامل میشود و همه اینها مانند درخت پاکیزهای است، درختی با ویژگیهای زیر:
«طیب» به هر چیز پاک و پاکیزه گفته میشود، به این ترتیب مثالی که در آیه آمده است، هر سنت و دستور و برنامه و وروش و عمل انسان و هر موجود پاک و پر برکتی را شامل میشود و همه اینها مانند درخت پاکیزهای است، درختی با ویژگیهای زیر:
- دائماً در حال رشد و نمو است.
- پاک و طیب از هر نظر است.
- دارای نظام حسابشدهای است.
- ریشهاش در زمین ثابت است.
- شاخههای آن در آسمان، سینه در هوا شکافته.
- پربار و مولد است.
- در هر زمان ثمر میدهد.
- طبق سنت الهی ثمرهاش به همگان میرسد.