
اشک می بارید چون ابر بهار می زدم دل را به دریای کبار
جان من شد از فراقش بی قرار می دویدم با دو چشم اشکبار
جان فشانی می کنم بار دگر که بیائی تو کنی بر ما نظر
تو بیا امشب را با ما کن سحر من کنم از بهر تو جان را بدر
عاشق روی تو هستم تا ابد تو نکردی با من مسکین سفر
آرزوهایم تو کردی نقش آب از چه رو گویم بتو از این خبر
ما نکردیم ناسپاسی از خدا که شدیم با رنج و محنت آشنا
غم برو از خانه ام شادی بیار بار دیگر روز آزادی بیار
بهار آمد جهان دوباره جوان درختان پر از گل کران تا کران
زمین و زمان از نسیم سحر شده سبز و خرم و شاد این چمن
همه مرغ سحر نواخوان مست شدند شاد و خرم و گویند سخن
شدند بلبلان مست و مفتون عشق همه نغمه خوان با گل نسترن
پرنده بگفتا که عید آمد شد بهار شده سبز و خرم و زمین و زمان
بمان در کنار گل و سنبل و یاسمن بگویند ز شادی عید و بهاران سخن
**
من از بیم خطر در اضطرابم کجا رو آورم دل فکارم
نمیدانم چرا حالم گرفته بدشت و کوه و صحرا رهسپارم
روم در کوه امروز با دل تنگ که از دست ستمگر بی قرارم
چرا صبر و قرار و طاقت من رود از دست و من همچون شکارم
نمیدانم چرا دل بیقرارم ز دست این زمانه جان سپارم
خدایا داد ما بستان ز ظالم که دل پر شد ز غم چشم اشکبارم
بتو میکند شکایت از شب هجر که شب تا به سحر اندوهبارم
عشق گل کرده مرا شاد و جوان از دور آمد صدای ساز و کمان
ساقی بیا که دنیا شده بکام شد عاشق جمال تو بی تاب و توان
عاشق دل چاک گوید از صنم ساقی گل جرعه ای زیبا سخن
او بما داده امیدی بیکران از زمین و آسمان و انجمن
**
وقتی صدام بمباران میکرد مهران را در وصف بدی او گفتم که صدایم نابود است
من چه گویم از دل بیمار تو خون شود آن دل که باشد یار تو
تو کنی ویرانه ایران از چه رو آتش حرمان بود بر جان تو
نمودی خون جگر این مادران را ای ستمگر گردی آواره تو
خون شده سرتاسر ایران زمین آتش افتد بر همه ایمان تو
چه خبر داری از الله و وطن بعد از اینها میشود هجران تو
چشم حق بین تو کور است و کری شد عذاب دین و دنیا کار تو
بعد از اینها میشود خاشاک و خس روز تو شام و شبت حرمان تو
می کنیم ریشه از این صدا میان تا شود ویرانه کاخ و یاد تو
می کنیم کوشش در این کار تو تا شود ویرانه آب و خاک تو
وطن ما همه اش درّ و طلاست حافظ ایران همیشه آن خداست
**
زمانیکه جناب واحدی را از خانه اش به زندان بردند
عزیزان برفت بدریای شور کشیدند او را ز خانه اش بزور
ندید او دگر همسر مهربان شده در اوین و دلش پر ز نور
بدریای شور او شده غوطه ور خدایا بکن که دوباره بیاید ز در
خدایا بدم به دلش نور خود کند او بزودی باینجا گذر
بده صبر و ایمان و ایقان زیاد که باشد دلش شاد در این سفر
بیا واحدی نزد یاران دمی که باشیم همه منتظر چشم بدر
**
زمانیکه احسان الله و علی پسرش هر دو به شیلی برای مهاجرت رفته بودند، این مادر هر لحظه از تنهائی شعرهائی گفته به مختصر اکتفا می کنیم البته ایشان سواد ابتدائی داشته ولی مؤمن و مخلص عاشق بوده است.
من نوشتم در کوی دوست سخن ها بگو نیستم از روی دوست
نسیم صبح صبا را ببین که می آید سخن بگو که نگاران بناز می آید
دلم از نور حق روشن روان است در این ایام بهار من خزان است
نگفتی مادر پیرم در ایران نشسته رو بدر با روح ایمان
من از دوری تان دارم دلی تنگ در این جا باشد هر روز و شب جنگ
خدا صبری بده بر مادراشان که از دست داده اند فرزند دلبند
الا صلح عمومی مستقر کن خدایا ظالمان را دربدر کن
که آزادی بشر باشد بهتر برو رو بر خدای دادگر کن
من از جنگ ها بکلی در کنارم که روز و شب بفکر این دیارم
**
از فراق پسر
من از دیار تو رفتم بکنج تنهائی من از فراق تو مردم چرا نمی آئی
من از تو می کنم جا ناشکایت که رفتی شیلی و کردی اقامت
در فراقت حلقه بر در می زنم بر سرم روزی دو خنجر میزنم
روزها دیدم که عاشق شد روان در سرای خان و در ایوان آن
تو رفتی و نگفتی مادر من نخوابیده شبها در بستر من
مادر از برایت دعا میکند برای تو جان را فدا می کند
علی روح و روان و جان مادر بیا تو در برم یکبار دیگر
بیا بوسم زنم بر روی ماهت کنم جان را فدای آن نگاهت
برایت گل بریزم تا بیائی در خانه بروی من گشائی
رو به صحرای محبت می کنم با همه تجدید وحدت می کنم
احسان تو هستی گل و یاسمن بیا و بکن یک نگاهی بمن
دلم از فراقت تنگ آمده چو شیشه به سنگ و درنگ آمده
کنم رو بآن کشور خارجی که بینم تو را شاد و خوش همچنین
برایت دو صد بار دعا می کنم دل خود در این جا فدا می کنم
من از عشق الهی با خودم صد گفتگو دارم
من از پیمانه عشق الهی در سبو دارم
دلم در باغ عشقش می کند پرواز و هم از او نشان دارم
که با او در مکان عشق هزاران گفتگو دارم
خدا پیمانه را پر کن که با این دل فغان دارم
چرا در این دیار عشق عزیزی ناتوان دارم