در زیر تعدادی از اشعار این جوان عزیز تقدیم حضور میگردد.
حس عاشقی
همان معنا که امشب در پی معشوق میابی
بیا یکدم محبت پیشه کن بنشین و با من باش
که چون امروز رود معنای فردا را نمیابی
تمام فکر و ذهنم را تهی از باد و باران کن
که در دریای عشقم باد و بارانی نمیابی
من فرهاد را شیرین، همی فرهاد کوه کَن کُن
که درعشق وصالش ذره ای راحت نمی یابی
نه دیداری، نه گفتاری نه هیچ آسوده بیداری
نه سازی و نه آوازی نه حتی بوی پروازی
اگر یکدم سراغ این دل شیدا نمی گیری
نشاید آنچه از مهر گفتم و گویم چنین آسوده در یابی
بیا دریاب از چشمان من شوق وصالت را
چنین بنگر، ببوس، بگذار سر آغاز وفاداری
سعید ذکایی آرانی
در جستجوی دلدار
جدا از هر چه در سر داشت میگشت
برایش زندگی همچون غمی بود
که تنها با وصالش شاد میگشت
قضا بر او ورق یکدفعه برگشت
همای معرفت رو کرد و بگذشت
از آن پس آنچنان شادمان و مست بود
که غافل از پی دلدار می گشت
به وقتش هر دلی را عاشقی هست
ز سوز هر سخن، معنا کسی هست
نه هرعشق و نه هرعاشق وصال است
بجز آن دل که با ما هم کلام است
سعید ذکایى آرانی
گذر عمر
روز شب، هفته ماه و سال طی شد در مصاف تندباد
آن همه شوق دویدن، از میان جوی پریدن، بازی های کودکانه
این چنین بر ما تمام کرد راه و رسم این زمانه
چشم بستیم، صحبت کسب علوم و معرفت شد در میان
در سر هر کس امید و آرزو ها شد عیان
عشق آمد در میان، شور و شوقی در زمان
تا که چشم را برگشودیم زندگی گشت آشیان
آشیان هر کسی طرحی ز گیتی بر گرفت
مال ما گرم، مال او سرد مال دیگر گُر گرفت
هر کسی را زندگی تقدیر خوبی در پی است
گر ورق برگردد او را زندگی بس مشکل است
گر کسی را زندگی وِفق مرادش هیچ نیست
این دو صد خود کرده را هم اینچنین تدبیر نیست...
سعید ذکایی آرانی
گل و گلدان
نباید خود سپاری به گلستان
تو باید بهر خود زیبا باشی
نه در فکر همه سرمست و حیران
نه گلبرگت برای شاپرک ها
نه بوی عطر تو آید ز بستان
تو باید یک گل مغرور باشی
همی غره از آب و خاک و باران
چو دیدم گل سراپا گوش و خاموش
بکردم من بر او تاکید و فرمان
بیا بسپر همه آغوش خود را
به گلدان گلی در طاق ایوان
به ناگه گل برون دیدم ز امیال
همی غرق سخن در جمع یاران
بگفتا تو مرا آن کن که خواهی
ببر سوی برون آن کنج ایوان
اگر من شادم و لبخند دارم
همه از ریشه در خاک دارم
نه فخری بر جمیع خلق دارم
نه حس غره ای بر خویش دارم
اگر تقدیر بر من اینچنین است
ز فرمانت سر من بر زمین است
دلی دارم لطیف و برگ نازک
بزن بشکن بگیر از بیخ آن بن
اگر فردا ندیدی شاد هستم
ز سوز زندگی غمخوار هستم
مکن شکوه دگر ریشه ندارم
ز اصل خود جدا گشته بهارم
همی یکدم هوس کردی و کندی
قمار زندگی، تحسین کردی
سعید ذکایی آرانی
شب یلد
ساز و آواز عیان، شوق و شور بیکران، جملگی تقدیمتان
خاطره سازید شبی را، در زمین و آسمان
یک به یک گل بر فشانید در مصاف این و آن
دست گیرید، عشق ورزید، بر زمین هم بر زمان
جملگی شب را نمایید روزشوق بی امان
گر نهادند نام یلدا بر شب تاریک و تار
تو بدان جانا که این شب، روز وصل است در نهان
شکر گویید یاد آرید لطف یار مستعان
رو به سوی او نمایید در کنار عاشقان
ای عزیزان در شب یلدا به یاد آرید مان
با کلام فال حافظ شاد گردانید مان
برگیرید مشتی از بادام و پسته حین صحبت هایتان
بزدایید غم سرمای زمستان از دل پر مهرتان
ذره ای از هندوانه، دانه ای از گل انار
نوش نمایید هرچه خواهید تخمه و آجیل و نان
سعید ذکایی آرانی
مشاعره خیالی
ز برای دل من جان ذکایی بیت گوی
که از این راه دراز شور فزون در به سرست
نوروزت اگر روز سرور است و وفاست
این روز تولد نه کم از جشن و نه از مهر و صفاست
(زادروزت مبارک )
معشوق:
ای عزیز دور از این خاک و نهان در قلب ما
جای تو باشد همیشه در دل و در فکر ما
از تو و ابیات تو دارم هزار شکر و سپاس
ای به یادت روز و شب نام تو ورد گفته ها
عاشق:
من کیم جانا که باشم نهان در قلب تو
در دل دریا و در فکر جهان آرای تو
من اگر دورم ز دیده جانا آسوده باش
که نباشم جز به زحمت بر وجود پاک تو
معشوق:
بس لطیف است طبع شعرت ای عزيز نازنين
بوسه ی این بنده را از راه دور بر جان پذیر
عاشق:
در پی این بوسه ات جانا چه شبها صبح شود
فخر بادا امشبم از طعم شیرین لبت
اوج جانم را گرفت، آتش گرفت تا صبح شد
به خیال باطلِ این وعده سر خرمنت
سعید ذکایی آرانی