فرود آمد با بالهای سیاهگونش
بر سرزمین سپیدگون انسان من
جامه اش، تزویر
آغوش سردش، میزبان سردی دِی
در دیس بزرگش، خنجری از نفرت
نفرتی، که همچون دشنه ای
بر قلب کوچک انسان من فرود می آید
و مفهوم عشق را خوب میدانست
انسانی که بهار خنده هایش
پاییز گریه هایم بود
و قلب کوچکش فضایی برای عاشق شدن
انسانی که دستان گرمش
اجاق درونم را هیمه ای بود
نفرین بر تو
نفرین بر تو
که سیاهیت گرفته بر چهره
نفرین بر تو،
که با هر طپش قلبت
سیلای زهر را در رگان انسان من جاری می کنی
آه،
اندوه من، از مرگ انسانم نیست
گریه ام از آن سان است
که ای دوست!
چرا ریشه ها محبت را با زهر نفرینت
این چنین می سوزانی
زندگی پیوند قلبهاست
اگر در آن دوست نباشد
پس گردش این گنبد دوار
از چه سان خواهد بود
ای کاش دیدگانت را می شستی،
و جور دیگر می دیدی
و گرده های محبت را
بر گونه های انسان من
باور می کردی
«1 ژانویه 1993» پرت – استرالیا