تا شود سر گشته دل آرام از انوار او
شیخ در حال تضرع همرهانش همچنین
من نشستم گوشه ای تا بشنوم اذکار او
بعد چندی او نگاهش در نگاهم خیره شد
در نگاهش من نخواندم هیچ از اسرار او
رعشه ای بر من فرود آمد از آن اشعار او
لا جرم با جمع درویشان نشستم در سماع
هی هی و هو هوی من افزونتر از ابرار او
شیخ گفتا کیستی از حال خود بی خود شدی
گفتمش من جاسبی هستم عیان اقرار او
گفت آنجا عده ای با جان و دل می زیستند
گفتم آنها ذله گشتند از بد و اشرار او
شیخ میگفت و جوابش دادمی با اختصار
نعره ای بر زد میان جمع و در انذار او
گفت آنها شمع بزم محفل جانان شدند
پیر آنها هست بهاءالله منم احرار او