دیدم ایام جوانی رفته است چون بادها
گَرد پیری بر سر و رویم نهان و آشکار
زلفهایم داده بودم مانده بودند تارها
قامت سَروَم چنان بید معلق گشته بود
می شنیدم من به زحمت بعضی از اصواتها
دست تقدیرم چنین انداخت در این خارها
گفتم از بهر صفای دل روم بر موطنم
وین دل رنجیده هم یادی کند زان یادها
چون رسیدم بر وطن رَدی ز رَدِ ما نبود
خانه ها ویران و بنشسته در آن اغیارها
رفتم اندر دشت تا بینم درختان خودم
یک نفر بنشسته بود و اره میکرد دارها
غربت من در وطن کمتر ز بیگانه نبود
آخر ای حاکم چرا اینگونه کردی کارها
خانه و کاشانه ما در وطن آخر کجاست
آه سوزاند تو را، آخر درون نارها