برف و سرمای زمستان در بزنگاهش رسد
کوه و دشت و صخره و دیوار چینِ خانه ها
مخملی از جنسِ برف برگیرد و خوابش رسد
زیرِ کرسی لَم دهد آن زارعِ نیکو سخن
شعرهایی می سُراید تا که فردایش رسد
شاد و رقصان می دوند هر جا که امکانش رسد
مَه بگیرد سر به سر هر جا که ابر و بارش است
کُلبه احزان شود محزون، زمستانش رسد
در پسِ سرما و برف و لرز و جَوِ بی کسی
دانه ای در زیرِ برف است و هویدایش رسد
ناگهان آن ریشهِ یخ بسته در عمق زمین
گفت با سرما که این دی هم به پایانش رسد
در پسِ هر نابسامانی بسی سامان بُوَد
فصلِ نخوت بگذرد زیرا که سامانش رسد
چله های فصلِ سرما را یکایک دیده ام
قصه های پیرزن گوید بهارانش رسد