هر مؤمنی که خواند دلش میشود کباب
از انقلاب هر عملی گشته بی حساب
ظلم و ستم به ضعیفان شده صواب
گر شرح ظلم یک بیکش را بیان کنم
آن شرح مؤلمه خود میشود کتاب
زمانی انقلاب ایران بپاشد
حکومت ها زهر حاکم جدا شد
نمیدانید عجب شوری بپا شد
که بی شرمی حجاب هر حیا شد
که کار مردمان بی وفا شد
گهی زیر لواء دین بگفتند
که وقت کشتن اهل بهاء شد
بسی از سارقین پست فطرت
پی غارت به مال اغنیا شد
بسی جهّال ز فرط بیسوادی
بهر مدین مباشر بر خطا شد
بسی از نوکران نان جو خور
شدند مالک و او ارباب ما شد
کسیکه ره نمی دادند در ده
همان کس آمد و یک کدخدا شد
صدای طبل و کوس و آن دهلها
بگوش هر غریب و آشنا شد
بگفتن بین که دجّال ظهور است
مثال دجله مردم ره بپا شد
کسی را که نبودش سرپناهی
بزور گفتا که خانه مال ما شد
امان از دست آن جهال نادان
زدند آتش به خانه بین چِها شد
چنان خانه بسوخت با آن وسائل
که خاکستر شد و دودش هوا شد
خراب کردند خانه با حصارش
که بود امنی و ناامنی بجا شد
به سنگ ساران نمودند خانه ها را
بگفتند استفاضه هم بپا شد
به درب خانه ها آتش گشودند
که دربش سوخت دودش بر هوا شد
یکی گفتا بهائی در کروگان
مسلمان شو یا مرگت مال ما شد
بسی از عالمان عاری از علم
برای مصلحت زیر عبا شد
همان بی علم به موهوم و خرافات
عبا بر دوش به جمع فقها شد
اگر کسی را عبا بر دوش میبود
فقیه و عالم و او رهنما شد
بفتوائی بگفت این مال حلال است
بدین حکم ملک از مالک جدا شد
نکردند توجه را بهر دین
اقلیت بزیر دست و پا شد
بر این ظلم و ستم بیداد کردند
که خواب از چشم مظلومان رها شد
نبودی دادرس بر حال مظلوم
که دست ظلم به خون ها چون حنا شد
یکی میگفت که این فرد بها شد
دیگر گفت سگ زرد طلا شد
یکی میگفت بهائی کور باطن
به بین که این امام در مه نما شد
بلندگو گفت که ای افراد گمراه
زمان کج رویها انتها شد
همان ماری که در سوراخ خفته
برون آمد بمثل اژدها شد
همان روباه بدفرجام ترسو
چنان گرگی اجل بر برّه ها شد
همان سگ که ز ترس عو عو همی کرد
چنان شیر ژیان بیشه ها شد
بخوردند و بسوزاندند و بردند
خدا داند عجب ظلمی بپا شد
بدیدم خانه ای مخروب کردند
بجرم اینکه حرفی از شما شد
همه از خانشان آواره کردند
که اینجا از شما نیست مال ما شد
فقیران را همه از خانه راندند
که ثروتمند به مثل یک گدا شد
اگر شخص بزرگ و سروری بود
لگدمال و بزیر دست و پا شد
اگر دیدند مؤمن در دیاری
بگفتند شد مسلمان مثل ما شد
اگر گفتند که این مالی حرام است
بخوردند که دگر مال خدا شد
نوشتند نامه های شرم آور
که سرتاسر فحش و افترا شد
به سه بانوی بهائی سنگ پراندند
ندیدند سنگ پرانش از کجا شد
زنان بودند عفیف و پاکدامن
آنها فحاشه خواندند بد نما شد
بخورد یک پیرزن مست از جوانی
صدای گریه اش هق هق بپا شد
به پیرمرد کور سنگی پراندند
صدا زد سنگ پرانم از کجا شد
یکی پیرمرد دگر در حوض کردند
صدای ناله اش از دل رها شد
خدایا بندگان هستند از تو
یکی مؤمن یکی کافر چرا شد
خدایا تو مساوی خلق کردی
تفاوتهای ناپیدا کجا شد
اگر مردم بهم داشتند محبّت
بجایش دشمنی جور و جفا شد
برادر بود با خواهر هم شیر
ز چه نامحرم و از هم جدا شد
برادرها ز یک بابا و مادر
یکی کافر یکی بنده خدا شد
بکردند آب زارع رودخانه
که ظلمش بر درخت لوبیا شد
شکستند آن درخت میوه ها را
که رزق هر غریب و آشنا شد
دشمنان هر چند ظلمش بیش شد
دشمن هم گرگ مقابل بیش شد
که تهنیت گفتمی گاهی سلام
در جواب مرگ بر بهایی بیش شد
قصه ای باشد بسی طول و دراز
بشنوی گوئی دل من ریش شد
اشک مظلومان همی ریخت بر زمین
هیچ رحمی بر دل کافر نشد
تا توان سنگی پراندند بر سری
بر دل آن کافران رحمی نشد
بهر مظلومان کسی یاری نکرد
آخرش آن دین و آن ایمان چه شد
آتش افروختند بهر انبار کاه
سوخت انبار به آبی تر نشد
هر حصاری بود چنان ویرانه شد
صاحب خانه ز غم دیوانه شد
دشمنان هر چند بیشتر تاختند
دوستی از آن محبّان کم نشد
آخرالامر وحشیان هر کو به کو
در پی مظلوم ولی پیدا نشد
هرچه گویم باز هم کم گفته ام
گر توانی گو که شرحش بیش شد
من که میگویم خدایم شاهد است
ظلم ظالم بر ضعیفان کم نشد
تاریخم حق است ندارم من نظر
هر دروغگو بهتر از کافر نشد
گر که گوییم هست هزار اندر هزار
باز خواهی گفت بگو دیگر چه شد
مختصر گویم ز احوال خودم
که بر این مسکین سرگردان چه شد
مرا روزی بده سنبل بخواندند
ز بعد از انقلاب ننگ جهان شد
خودم با خانمان آواره گشتم
تمام ثروت از دستم رها شد
منی که صاحب هر کار بودم
نصیبم نوکری بی بها شد
ریاکار لعین بی مروّت
برایم او مشغول افترا شد
لباسم از سفیدی نور میداد
چنان با افترا توت سیا شد
اگر کس را محبّت بود با من
بکی گویم که با من وفا شد
خرابت باد ای خانه ظلم
در این خانه به مظلومان چها شد
نویسند دفتری مشروح کامل
ندانم بیش از این گویم چها شد
من از بیگانگان هرگز ننالم
که از بیگانه بدتر آشنا شد
تو رضوانی بگفت کوتاه کردی
هزاران را یکی دفتر نما شد
اگر انشاء شعر من خطا شد
غم و شرحی ز اصحاب وفا شد
جمالی جان بخوان این شعر ما را
تو بهتر گو ز اصحاب وفا را