تا که آرامش بگیرد از درونم سوزها
می دمیدم نی لبک را با هزاران آرزو
از صدای خسته نی بیش شد آن سوزها
طایرِ بشکسته پر آرام شد با نی لبک
تا که دید بشکسته بالی را چو من در سوزها
چون شنید از ناله های نی درون سوزها
آب در رودی به جوش آمد چو احوالم بدید
غُل زند دیگِ وجودم هردمش زین سوزها
دیدم این سوز دل و پژواک نی آتش زند
بر و بحر وکوی و جوی و این خیال سوزها
دل بگفتا خود به منزل آتشی انداختی
اشک خواهد تا نشاند آتش این سوزها
چون بخواندم مُصحفی را از تعالیم بها
چون گلستان شد درونم، با تمام سوزها
م عسلی جاسبی