که آواره گشته ز این سرزمین
بگفتا که من جاسب زاده شدم
چو شیران به میدان حواله شدم
پدر گفت بر من که ای پورِ من
محبت به خلق است مسرورِ من
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
چنین گفت آن مرد والا مقام
ز یک شاخهِ تاک باشیم تمام
چو این گفتمان را بکردیم ساز
معاند شدند و مخالف نمودند ساز
از آن پس به هر انجمن رفته ایم
به همت ندای محبت پراکنده ایم
جهان می توان کرد نیکو سخن
به کردار خوبان ز هر انجمن
به پایان نمی آید این کارِ ما
هزاران می است در رگ تاکِ ما