گفتم که شبِ یلدا؛ عیدی دگر است ما را
این جشنِ مقدس را؛ نامیده همی مردی
داریوش همی گفتا، این شب شکنیم غم را
در این شبِ پاییزی؛ شادی شودش غالب
ز این شادی پاییزی؛ مسرورکنیم جان را
چون رخت ببندد شب؛ زاییده شود میترا
گر مهر میان آید؛ افزوده شود شادی
زرتشت همی گفتا؛ پیروز شود مزدا
در پیچ و خم تاریخ؛ دشمن چه شتابان بود
تا بَر کَنَدَش از بُن؛ این رسمِ سپنتا را
از خون شهیدانش؛ صد لاله به جا مانده
تا اهرمن بد دل؛ آزاد کند ما را
در این شبِ یلدایی؛ خوب است چو شیدایی
جامی زِ می رنگین؛ تا غصه بَرَد ما را
در این شبِ پاییزی؛ آغاز شود قصه
راوی به سخن آید؛ آگاه کند ما را
در هر طرفِ کُرسی؛ بنشسته جوان و پیر
باشد چه ضیافت ها؛ درکلبه جان ما را
شعر دوم
نوید آمد خزان دل همی امشب به پایان شد
شبِ یلدا میان جمع و معشوقی به راهِ دور
حکایت میکند راوی زهجرانی که سامان شد
نشینند دورِهم یک یک به مهرِ فصل پاییزی
یکی گوید حکایت ها زدورانی که پنهان شد
ز آرش گوید و زال و همی سودابه و رستم
ز کوروش گوید ورسمِ مساواتش که اعلان شد
یکی گفتا که این رسمِ مهمِ میهنی از کِی
بگفتم داریوش پیشدادی با چنین امری به ایوان شد
شبِ تاریک یلدا بگذرد با مِهرِ پاییزی
برآید آفتاب دیگری ازنورِ زیبایی که رقصان شد
همیشه مردمان شادی طلب در مُلکِ ایرانند
چنین رسمی نشان از شادی دیرین ایران شد
اگر دشمن به دورانی مسلط شد بر این ایوان
پس از چندی مثالِ موم در دستانِ دهقان شد
بهانه باشدش این شب برای مهر ورزیدن همی جانا
که این شب با شبانِ دیگرش فرقی نه چندان شد