با عبای کهنه
در قفایش نور، در قلبش مهر
در نگاهش عشق
به ماکو و چهریقش بنشاندند
که ناگه بانگ بر آمد
شتاب کن سیّد!
شتاب کن!
دانه،
دانه در هم بلغزید
که وقت موعود است امروز
شتاب کن!
در اطاق که به حجم یک تنهایی بود
با گام هایی که به اندازه یک دنیا بود
با دستانی که به شکل نور بود
تسبیح کنان، زمزمه گویان پای به راه شد
گفتند: شتاب کن!
شتاب کن سیّد!
بر لبش مهر سکوت – در دلش بانگ خدا
نه بر چشمش قطره اشکی
نه بر لبش طرح خنده ای
آسمان سنگین و خراب
ابرها خسته و نالان
خورشید سوزان و حیران
شتاب کن سیّد!
شتاب کن!
گام های سنگینش به خاک سردی نشست
آرام،
آرام.
و از پی تکفیرها،
و از پیش تکفیرها،
مدعیان را بین (خنده!!)
و آنگاه به میان مجلسش بنشاندند
در میان انبوهی از
قدیسان و دستار بندان
بانگ برآمد، که بنشین!
در محیطی سرد – در جمعی پر آشوب
بر جای نشست
به ناگه یکی گفت
که کیستی تو؟
دعویت چیست تو؟
قائمم، قائم گفت آن طلعت بی مثال
کوبید،
کوبید بر آن سیمای گلگون
کوبید بر آن وجه سلیمان
سیلی سرخی فرود آمد
بر آن اسطوره ایمان.
دستار از سر بیفتاد
که سرها از تن بیفتاد
من از آن مجلس با تو چه گویم،
من از آن دیوان با که گویم،
من از بیداد هر چه گویم،
من از آن دژخیمان هم چه رانم
یک از صدها نگفتم.
گفتند: وقت تنگ است، تنگ
که دعوی سنگین است و مجازات سخت
مهر قتلش را خواستند آن ناجوانمردان تاریخ
فرود آمد مهر قتلش
که خشکید جوهر سرخ بر برگ سبزش
شتاب کن سیّد! شتاب کن!
که ما را وقت تنگ است.
بانگ برآورد آن سیّد باب
که : آی! انیس با توأم با تو!
بافت مونس جانش را به سینه
ظهر سنگین و خسته – بام ها تشنه و لب بسته
به صف آراستند خویش را
نه یک بار،
که دوم بار.
در آمیخت آن دو در یک
نه بانگی برخاست ز کس
نه کلامی ماند بر جای
در آن بعدازظهر سنگین من از دل با که گویم
من از دستان خالی با که گویم
در آن بعدازظهر سوزان
که دلها شد گریان
چشم ها شد باران دستها بر سر آمد – سر به خاک
صدائی دیگر بر نیآمد
که سیّد در شتاب بود
که سیّد در شتاب بود
محمد نوروزی (2000/4/24)