کمک کن به من حضرت ذولجلال که بر بندگانت دهم شرح حال
دهم شرح احوال محبوب جان که نامش بها شد به فرّ و جلال
جلالش ز سلطان شاهان به است فروغش ز خورشید تابان به است
جمالش چو نور خدائی بود بفرمان او مرغ و ماهی بودّ
همه بندگان در سرایش یکی است چو شاهی که بالای سرو سهی است
که حق گشته ظاهر به شهر شما بیائید اکنون بپای بها
بهاءالله آمد به ایران پدید به جسم همه مردگان جان دمید
جهانگیر شد صیت ابهائیش فروزان شده فرّ یزدانیش
به دربار قاجار بسی دشمنان بپا خواستند جمله کافران
که شاید کنند محو امر ورا بسا غافلند از خود این مردمان
ندانند این امر حقّ خداست هر آنکس که با او درافتد فناست
هر آنکس ندای الهی شنید به عشقش سراسیمه از جا پرید
ز هرسو به ره شد پیاده روان ز خود بیخود و جان به کف در میان
که ابها هویدا به هر سو شده فروغش چرا نمی بهر کو شده
چراغش دهد نور بر این جهان به عشقش منم زنده در این زمان
ندانم ز وصفش سخن سردهم که در کوی او کم ز خاک رهم
بود قدرتش قدرت کردگار به اسمش شدم زنده در این دیار
رفیعی ندارد سخن در زبان شدم عاجز از وصف حق این زمان