چه مایه مردمانش عازم جای دگر گشته
نگاه پر امید یار اجباری سفر رفته
چنان آتش زند برمن، چرا موطن چنین گشته
تمام کوله بار خاطرات تلخ و شیرین را
نهاده گوشه ای تا واکُند با حال سرگشته
در این کوچک دهات من، که شهره جاسب نامندش
چرا صدها نفر از خانه هاشان بی خبر گشته
چگونه می توان کردن تحمل رنج آنها را
چه جرمی کرده اند آخر، که در غربت رها گشته
تمام زندگی شان را رها کردن، ز بیم جان
چه مفلس مردمان بگرفته، اموال فدا گشته
به دین دیگری هستند، لا اکراه یعنی چه
چرا این انجمن رفتند، ز ایران بلا گشته
بحمد الله بیداری مردم آنقَدَر گشته
که حرف این معم ها هم اینک منقضی گشته
م عسلی جاسبی