منا محمودنژاد ۱۷سال بیشترنداشت وقتی طناب دار را درآخرین لحظات زندگی اش روی گردن خود حس کرد" او در سال۶۲ سه ماه بعد از پدرش اعدام شد.
دخترک از پی زمان می آید
در دستش نور
در قلبش عشق
دخترک از ورای ما می آید
گریه اش نهایت موزون عشق
بر لبش لبخند،
نگاهش گرم و دلپذیر
و چه خوب،
چه بالا،
چه بلند می آیی
لحظه ها از پی تو دوان
و میلغزند ثانیه ها در دستان تو
و آنان چه مذبوحانه مینگرند
به این تدبیر احمقانه
این گزمه های پیر
وین پاسداران مغرور
چه خشک، چه سرد می مانند
و تو با نگاهت،
با لبخندت،
چه زیبا
به اینان آتش میزنی
شب سنگین است و بیرحم
عقربکها از پی زمان میدوند
چکمه ها از پی تو میدوند
آرام، آرام
و تو با هر طپش قلبت
چه زیبا،
چه گرم
به آنان صیحه میگذاری
دخترک در دلش آینه و آب
در دستش سبزی و نور
در وسعتی که نه حرکت بود
و نه سکون
آهسته میخواند
بر بلندای خشک چوبه دار
باز آن سرود سرخ زندگی را
و از نو می سراید غزل تازه ای
در بطن ما
تو گفتی که دیگر جای ماندن نیست
و ما در خلسه ای ابدی فرو رفته ایم
و تو چه خوب بر ما نهیب میزنی
طناب دار چه زیبا،
چه آرام
بر گلوگاه تو می ساید
و چه موقرانه با تو خو می گیرد
و چه گرم با تو هم آغوش می شود
تو خود گویی از پی سالها
انتظارت را می کشیده
خورشید از طلوع خویش شرم دارد
و بر غروب تو می اندیشد
ابر در بطن بیقرار زندگیش
به آغاز تو می نشیند
هرچه دارد در پای تو می ریزد
و
قطرات ابر چه سرد می چکند
بر گونه آتشینت
دخترک در بهت یک تنهایی گم شد
گیسوانش با باد میرفت
تا آن دور افق
و به نازکای شب میکشید خط
غنچه می شکفد
سنگ با سنگ می پیوندد
و تو درد را چه با لذت آمیختی
و تو چه عاشقانه پرواز می کنی
«18 نوامبر 1985»
پیشاور – پاکستان