رنج بی حرمتی خلق به عاشق گفتم
از ستمهای به بار آمده بر مرغ چمن
به نسیم خُنَکِ شامِ شقایق گفتم
صفحه ای ازدل ِ پرخونِ بهاءآوردم
در سکوتِ دلِ شب رنجِ خلایق گفتم
لوح ِ احمد به خضوعی برِ رازق گفتم
از خضوع من و آن خوانش لوحِ احمد
خواهش خود به سرا پرده چو صادق گفتم
ذکرِ او کرد اثر در دل شبهای سیاه
فضلِ او شامل من شد که مطابق گفتم
ذکرِ او در همه عالم به زبانها گویند
ذکرِ او با دلِ بی غش به دقایق گفتم
بعد آنش چو مسیحا نفسی در برِ دوست
بر نی و نای دمیدم که حقایق گفتم
آری ای دوست مرنجان و مرنج از ایام
ره ابهی ره مهر است که سابق گفتم