
شرمنده شدم زحمت مادر چو بدیدم
آنگه که کلامی به زبان راندم و گفتم
شرمنده بابا شدمی پینه دستش چو بدیدم
در کوچه به طفلان دگر در سرِ بازی
شرمنده طفلان شدمی اشک یتیمان چو بدیدم
شرمنده حزنش شدمی صبر معلم چو بدیدم
در خانه همی خواهر ما یار برادر
شرمنده شدم رنج دو تا را چو بدیدم
گشتم بزرگتر ره هجران بگرفتم
شرمنده شدم حزن مهاجر چو بدیدم
بودم به دانشکده دوری پی تحصیل
شرمنده استاد شدم نمره خود را چو بدیدم
زآن پس ز پی خدمت کشور بدویدم
شرمنده سرهنگ شدم خادم ایران چو بدیدم
گفتند که بالغ شدی و یار گزین کن
شرمنده معشوق شدم حس لطیفش چو بدیدم
از بهر درآمد به مشاغل گرویدم
شرمنده شدم بس که کلاهی به کلاهی چو بدیدم
آمد دو فرزند به این کلبه کوچک
شرمنده فرزند شدم زردی رویش چو بدیدم
از بهر کمک وام گرفتم ز رفیقان
شرمنده شدم لطف رفیقان چو بدیدیم
اینگونه گذشتست همی عمر به پایان
شرمنده عمرم شدمی گردش اقمار چو دیدیم
چون نیک نظر کردم و دیدم همه اطراف
شرمنده ز شرمنده شدم نیک چو دیدیم