منم آن شیر غران، منم آن شمس تابان
من آن کاوه،
من آن پیرم،
من آن عطار،
من آن حلاج،
من آن شیخ، من آن بایزید بسطامم،
من آن مولای رومم،
گر که عریانم – که باباطاهرم
پس من کی از این و از آن رستم
که من در همین چند جمله هستم
گر که کوتاهم ز سطر
از آن باشد که من در جمله ها مستورم
بزرگی ندانم، که من نقطه ای اندر نوک پرگارم
من که در دستم محبت، من که در قلبم وفا،
من کی توانم که قلبی را نشکافتن،
در آن آتش عشقی نگذاشتن،
من نه از آبم، من نه از بادم، نه از این ایوان و دیوانم،
من از کوهم، من از نورم
من آن طلوع بی غروبم
من که قلبم زنده شد با عشق
من که تارم، پودم بسته شد با مهر
کی توانم که از مردن سخن رانم
که من عمر جاودانم – که من نه مرگ را دانم
نه از مردن هراسی بدل دارم.
ای که دست در دست افکنده ای،
ای که تیغ از نیام در کرده ای،
با من از مردن چه میگویی،
با من از رفتن چه میرانی،
من که ذره ام – آفتابم.
کی توانی نوری کشی – یا که آفتابی را به غروبی کشی
بیا تیغ خود را بر فکن، دست دوستی با دست ما فکن
دست بردار از دست خود – دست در دست ما بگذار تو
سرو و صنوبر را که پاییزی نیست
بهار است همه سال و ماهش – خزانی نیست
برگ ریزانی نیست صدایی گر هست، صدای
بلبل و آواز قناریست
بیا ای دوست:
دست در دست ما بگذار چند
تا کی چرا این و آن بر مدار سفر کردن
تا کی چون این و آن در حول خود چرخان بردن
بیا ای دوست پران شو
گر که بال میخواهی دست ما را گیران شو
پرواز کن در شهر من، بر بام من
پران شو در حول من، در حوش من
دست بردار از این غمها، تردیدها
بیا بر خانه دل تو ساکن شو
که من آفتابم بسوزانم
شعله ها برفشانم در خانه ات
نورها بریزم بر سرت، بر دلت عشقها افکنم.
محمّد .... نوروزی (م . شیداء)
93/۰۵/14