بازار همی رفتم، بازار همی بسته
در شهرِ دگررفتم، سرها به گریبان بود
دکان بهایی بود، قفلش به درِبسته
رفتم به چمن زاری بلبل به کناری بود
او نغمه همی خواندش با بال و پرِ بسته
آن جمعیت شیران، اندر قفسی بسته
در مدرسه دیدیم من، کودک نه پیِ شادی
او درس نمی فهمید، باچشم و دلِ بسته
در کوچه تنهایی، دیدم چه جوانهایی
هر یک به تمنایی، معتاد به یک بسته
در کار گه تولید، ارباب صنایع را
دیدم که چه مقروضند، با صنعت وابسته
از عدل علی گویند و ز مرحمت مولا
آن عدل کجا باشد، در پاکتِ در بسته
گفتا دگراندیشان باید بروند زین جا
با رفتن اندیشه، افراد شدند خسته
گر مهر میان آید، برچیده شود محنت
آبادی هر کشور، بر صلح همی بسته