من مظهر عشقم به جهان باز شگفتا
از پرتو حق مظهر حق گشت پدیدار
آن نقطه بشد مرکز عشاق به دیدار
چون آبِ روان بر دل تَفْ دیده هر کس
جاری شد و شاداب ز این مشربه هر کس
خورشید نه خاموش شود در پس دیوار
از بارقه نور خداداد ظهورش
عالم همه روشن بشود وقت حضورش
عشاق بدادند به مهرش همه سر ها
در راه وصالش همه شب تا به سحرها
القصه چو یک سر بفتد از دم تیغی
صد سر بشود سبز به یک گردش گیتی
اکنون دو قرن است که در لوح بگفتا
ایقان من است شمع بشر باز شگفتا