هوایت صاف و مطبوع است همیشه همه یه ساکنینت قوم و خویشه
از آن سرچشمه خوب تا که ویشه همه دسترنج از نسلهای پیشه
چقدر زیبا، چقدر مجذوب چقدر آرام جانی چرا بی ما باید تنها بمانی
همه ریگ بیابان و درختان در آن فصل های سرد و فصل باران
همه جویبار و آب آنچنانی همه در پیش چشم ما روانی
تابستان شهری و هم روستائی نبود در بینشان هرگز جدائی
می بردند فیض از دشت و طبیعت می گفتند زنده باشی ای رعیّت
درخت بید و آن سرو صنوبر معطر جملگی چون مشک و عنبر
ولی افسوس با صد آه و ناله سر مال احباء قیل و قاله
بدارد جاسب هفت ده قدیمی کروگانش مثال یک نگینی
به هنگام طلوع شمس اعلی همه عاشق شدند فوری مهیّا
بیامد از سر بام ها ندائی به راه حق شدیم هر دم فدائی
که حق ظاهر شده در رخت خوابید اگر عاشق از اوئید زود بیائید
قبول کردند همه افراد باهوش نمودند حرف اوهام را فراموش
شدند بابی در این ده و هرازجان دگر وسکنقان و ده واران
بشد این جاسب مانند بهشتی نکردند مؤمنین هیچ کار زشتی
همه صادق همه عاشق به الله همه کار و عمل بوده است لله
منادی گفت دستورات چنین است که قائم ظاهر است و او همین است
تعالیم الهی حفظ کردند با بی سوادی تبرک گشته بیت میرزا هادی
چون چند سالی که این طوری گذشته همه محتاج نوعی سرنوشته
ندای امر ابهی را شنیدند سراسیمه به راهش هم دویدند
رسیدند مؤمنین بر سر چشمه عده ای هم نمودند ناز و کرشمه
بلند شد بانگ واطوبی در آن ده از عزیزان شفا آمد بیائید ای مریضان
در آن خاک گهربار الهی بیامد بعدِ چند سالی بلائی
نایب حسین در جاسب یک بدایه همه چشم ها ز دستش پر ز آبه
بکرد غارت تمام مال و اموال نماند بر اهل ده نه حال و احوال
تهی گردید آن ده از غنائم ولیکن مردمانش فکر قائم
در آن ده با طلوع شمس ابهی به زودی راحتی گردید مهیا
همه مؤمنین با ثبات همه خُلّص بودند و با کرامت
همه افراد مؤمن مرد نیکو همه مردان شجاع و زن پری رو
بگردید مجمعی عاشق بهائی بدور از هر غم و درد بلائی
بکردند جسم و جان و مال فدائی
کروگان آب آن داروی درد است هر آنکس نوش جان کرد تخم مرد است
اولین مرد ملهم بود نامش آغلامرضا مؤمن و مخلص و حق از او رضا
آغلامرضا بود دریای علم هم منال بسیار داشت هم دنیای حلم
او مُخش کامپیوتر آن زمان حفظ بود صدها لوح آنچنان
حفظ بود او قرآن مجید سرزمین جاسب مثلش را ندید
یاد میداد بر جوانان عاشقی در راه حق کمرش در زیر بار ظلم میکرد تَق تَق
او کتک ها خورد و طاقت هم چنان تا که آن ده شد کمی قدری امان
نام او در جهان امر پاینده است زاد و رودش در جهان همچو ابر بارنده است
مردان دگر محمدتقی هم شجاع و قلدر و هم متقی بر پسرها بود دائم متکی
پسرانش سیفلله و ذبیحالله و ضیاء و حبیب هر کدام از تهران ده یک طبیب
هیکلان هر یک یکی از سیستان میدیدند هر کدام از هر طرف تا راستان
دشمنان هرگز نداشتند جرأت از ترس ذبیح و هم پدر بعد از چند سال دشمنان کردند ذبیح را دربدر
دشمنان گفتند که او آواره شد در توی محبس او بیچاره شد
دست حق یاری نمود آزاد شد نقشه آن دشمنان بر باد شد
سیف الله نامش در ولایت هم چو خورشید زمان می درخشند بچه هایش در جهان
او عمل های نکو بسیار کرده بود صنعت قالی به جاسب آورده بود
خانه اش در ارض تا کاروانسرای عام و خاص او پناه مردمان آس و پاس
او میداد لباس و هم عذا و هم پلاس
چهار برادر مؤمن هم بانفوذ و با نفوس زاد و دود هر کدام از غرب هست تا که روس
همگی قائم به خدمت باسواد و تیزهوش حرف اجداد خوداشان کرده گوش
در ره عشق بهاء جان فشانند در بر هر شهری که هستند ناطق و شیرین زبانند
رفتگان از این جهان اسمشان ورد زبان روحشان شاهد بر اوضاع زمان
ما که هیچیم و گنه کار و خطاکار ای خدا حساب اجداد ما را تو نکن از ما جدا
هرچه داریم از عزیزان سَلَف از تهیدستی و قحطی گاهی خورند پوستبادام و علف
نسل آنها گشته در دنیا خلف کی خبر دارد ز زجرهای سلف
ای خوشا بر حال جاسبی ای که او یاد جاسب باشد همیشه مو به مو
فکر آن خاک گهربار و دشت و دمن و کوه به کوه یاد آن سرچشمه های تو به تو
بهترین آن همان سرچشمه است بعد از آن سرچشمه سلخ ویشه است
رفته ام توی قنات چهل سال پیش چشمه های کوچکی دارد همه هم قوم خویش
متحد باهم خروشند و دهند بیرون آن همه آب روان کیف دارد رعیت در پی آن هست دوان
من در آن دوران کشیدم زحمت خیلی زیاد زحمت ما و دگر دوستان ظاهراً رفته به باد
ما بکاشتیم با پدر اشجار خیلی پر ثمر هر نهال را که خریدم از رضا و از قمر
افتخار ما همه از حقّ و از نام نکو بهر جاسب ما همه در گفتگو
جاسب را پاس بداریم و سازیم تاریخ از برای مقبلین مردمان این جهان گویند جاسبی را ببین
دشمنان در اوّل این انقلاب زندگی را بهر جاسبی کرده بودند یک سراب
جاهلان هر خانه را آتش زدند و قلب ساکنین را سوختند مؤمنین آواره گشتند و چشم به درهم دوختند
هر یکی از عشق حق بر کوه و دشت آواره شد ظلم آن نابخردان در آن دیار آوازه شد
مؤمنین حق بگشتند روبراه بچه های خوب و مؤمن سر براه
وضع مالی همه عالی شده جای گلیم بهترین قالی شده
همگی از فضل حق هستند در امان دشمنان گشتند یزید این زمان
آن دهی داده است شش تا شهید بر قم و اطراف خود داده نوید
آن ده کوچک که دورش آن هم کوه بلند مردمان تیزهوش، با سواد و قد بلند
هر یکی شمع شبستانی شده هر یکی و باغ و گلستانی شد(5)
خون پاک آن شهیدان غیور چشم هر ناجنس بد را کرده کور
نام آنها سربلند در کوه طور مؤمنین بر کس نگفتند حرف زور
همگی گفتند به اسرار نهان در پناه حق همیشه در امان
ملاجعفر باسواد آن زمان موعظه میکرد برای این و آن
گر که پیر بودند یا مُشتی جوان سخن حق را بگفت قدر توان
مقبلی بود در ره عشق جان بکف در آن دیار خوراکش بود فقط نان و کمی آب دوغ خیار
حرف حق را بگفت و از جاسب آواره شد در ره عشق و وفا او همدم گهواره شد
تا رسید بر شهر کاشان و رغیبان زیاد حرف حق همگی بردند ز یاد
چون رغیبان نانشان آجر شده حکم قتل ملا جعفر صادر شده
او بشد تبعید و بعد هم او شهید جسم پاکش را کسی اصلاً ندید
در فیلیپین دو جوان خوش صدا ناز پرورده سری از هم سَوا
هر دو پرویزند و از عشق لبریزند ولی مادران چشم انتظار
پدران از دوری اولاد هستند بیقرار آن یکی غیب زان فروغی دیگری ابن کریم
مؤمن و مخلص و خیلی دل رحیم آن دو پرویز نکونام جوان
در خود ما نیل دادند جسم و جان سومین پرویز از نصف جهان
شد شهید و نماند از دست دشمن در امان عبدالکریم صدقی کوه صفا
با صفا و با وفا و با خدا داغ آن اولاد ارشد استخوانش را بسوخت
آن جمیله مادرش چشم خود بر در بدوخت آن فروغی رستم آن داستان با همسرش
نتوانستند روند دور و برش سه جوان همنام در شهر غریب و بیصدا
در ره عشق بها افتاده در دام بلا شهر ما نیل گشته است کربُ و بلا
چهارمی هست آن امینی مرد چون نیکوسرشت جای او عرش خدا و در بهشت
او شد تسلیم بر این سرنوشت سرزمینی خویش را داد زیر کشت
آنفر مانی پنجمین دلداده است در ره عشق بها جان داده است
آخری فردوسی شیرین زبان نام او در هرکجا ورد زبان
وضع عالی داشت و بود خیلی عیان جان به جانان داد با نام و نشان
شش شهید از آن ده کوچک کم است مرحبا بر این شجاعت که جهان در ماتم است
ای عزیزان این شهیدان دادهاند بر ما نوید خون ما باعث شده صلح شود برپا و غمها ناپدید
پس بکوشید و روید در هر دیار از روی شوق در ره عشق بها بر گردن اندازید طوق
مصطفی از عشق کرده کاغذ را چون پناه فضل حق شامل شده اوضاع او هم روبراه