اینجانب علی اکبر فرزند امرالله رزاقی در دیماه سال ۱۳۱۰ شمسی در کروگان جاسب متولد شدم پدرم امرالله پسر عبدالرزاق و نوه استاد علی اکبر معروف بود استاد علی اکبر خود فرزند عبدالرزاق بود که در زمان ورود ملاحسین به کروگان به دیانت بابی مومن گردیده بود ولی خود او که فردی عالم، مذهبی و متعصب بود و تسلط کامل بر قرآن کریم داشت، با بابی شدن پدر مخالفت میکرد تا اینکه پدر در جوانی فوت میکند. بعد از فوت پدر استاد علی اکبر در زمان حضرت عبدالبهاء به پای صحبت های آقا غلامرضا مینشیند و بعد از شش جلسه صحبت با او به دیانت بهائی ایمان میآورد. استاد علی اکبر خیاط بوده و عبا و الخلق تهیه مینمود و همچون دیگر روستاییان کشاورزی و دامداری نیز میکرد و چون مهارت خاصی در حرفه خیاطی داشت همه ایشان را استاد مینامیدند. از جمله کارهای عام المنفعه او میتوان به ساخت حمام مدرن در سال ۱۲۸۴ شمسی مطابق با ۱۹۰۵ میلادی در کروگان جاسب اشاره کرد.
استاد علی اکبر بعلت علاقه ای که به پدر داشت بعد از فوت او نام عبدالرزاق را برای تنها پسرش بر میگزیند. از این رو عبدالرزاق پدر بزرگ بنده میباشد که دارای محاسن بسیاری بود و در کروگان به عدول (فرد عادل) معروف و مشهور بود. پدر بنده امرالله رزاقی فرزند اول عبدالرزاق میباشد که او نیز فرد با معلوماتی بود و در جاسب به خوشرویی و مهمان نوازی معروف بود. که شرح حال همگی این عزیزان را در سایت سیارون میتوان مطالعه نمود.
مادر اینجانب ملوک خانم دختر محمد تقی و نوه محمد اسماعیل کاشی بوده است محمد تقی نیز بوسیله آغلامرضا جاسبی به دیانت بهائی ایمان میآورد و با مادر بزرگ من آغا بگم که اصل و نسب او به شیخ احمد احسائی بر میگردد ازدواج میکند آغا بگم اصالتاً همدانی بود. آنها چهار پسر و سه دختر داشتند که مادر بنده ملوک خانم آخرین فرزندش بود.
پدر و مادر بنده در سال ۱۳۰۲ شمسی با یکدیگر ازدواج کرده و حاصل این ازدواج هشت فرزند میگردد که همگی بهائی و در ظل امر قائم به خدمت میباشند ...
اینجانب علی اکبر رزاقی فرزند پنجم این عزیزان هستم و در ادامه شرحی از زندگی و خاطرات خود از کودکی تا حال مینگارم...
معرفی موقعیت جاسب
جاسب دره ای بسیار خوش آب و هوا و متشکل از هفت آبادی میباشد که طبق آمار موجود در بین اهالی در زمان تولد بنده حدود هفت هزار خانواده در آن ساکن بوده است.
از نظر موقعیت جغرافیایی از جنوب به دلیجان ۲۴ کیلومتر و به نراق ۱۸ کیلومتر از شرق به کاشان ۷۲ کیلومتر و از شمال به قم حدود ۴۵ کیلومتر میباشد که دارای کوه های بلند و چشمه سارهای بسیار عالی میباشد که بنده با پدرم امرالله رزاقی اغلب آنها را دیده ام. کوه های جاسب دارای علف های بسیار خوبی بود و محیط بسیار خوبی برای چرای دام ها بود تیغ های مختلف، کما و بته هایی از قبیل کتیرا، پشوه و بته زرشک بصورت طبیعی در آن جا رشد میکرد. این منطقه شکار گاه های بسیار خوبی نیز داشت.
بنده از پنج سالگی خود تمامی خاطرات را به یاد دارم درخت بید بزرگی که در آن زمان جلوی حمام بهائیان بود و افرادی مانند بیبی جان مادر عبدالرزاق همسر استاد علی اکبر، میر ابوالقاسم بزرگ عظیمی ها، میر ابوطالب پسر میر جمال، شکر الله وجدانی پسر دوم آقا فضل الله و بدیع الله پسر اول ضیاء الله مهاجر را خوب به یاد دارم. بنده هفت ساله بودم که پدرم مرا به مدرسه شمس کروگان جاسب برد و نام نویسی کرد در دوره من این مدرسه چهار کلاس اول ابتدایی را بیشتر نداشت و تعدادی شاگرد که از واران، هرازجان و وسقونقان برای تحصیل می آمدند و همدرسی های خود را نیز خوب به یاد دارم افرادی مانند سید علی و سید عباس نیکوئی از واران که جد آنها حاجی سید رضا وارانی بود او نیز در جلسه ای که در کروگان منزل میرزا هادی نصراللهی با حضور ملاحسین بشروئه ای منعقد گردید حضور داشت و قبول دیانت بابی را کرده بود و فرد بسیار خوب و نیک خواهی در زمان خود بوده است. دیگر همکلاسی های من حسین بابایی، همزه حیدری، عباسعلی هرازجانی و غلامحسین پسر درویش علی وارانی و برخی دیگر بودند. در ابتدا معلم ما خطیبی نامی بود از قم که او معلم کلاس اول و دوم بنده بود. بعد از خطیبی معلم دیگری به نام آقا حمزه رضوی از وسقونقان که او نیز بسیار معلم قابلی بود و هیچ کینه و دشمنی با بچه ها چه بهائی و چه مسلمان نداشت و مشتاقانه به آموزش بچه های دِه میپرداخت. در آن زمان مدیر مدرسه حسین امیری محلاتی بود و بعد از او آقای صنیعی از کاشان بود.
اینجانب علی اکبر دارای شش خواهر و یک برادر هستم. خواهر های من:
مولود خانم همسر عین الله یزدانی ( ایشان هفت سال از بنده بزرگتر بود و بسیار خواهر مهربانی برای همه ما فرزندان بود که هم حکم خواهر را داشت و هم مادر)
ماهرخ خانم همسر روح الله درخشندگان
اکرم خانم همسر آقا ناصر مسعودی
اعظم خانم همسر عبدالله عینی سیسانی
اشرف خانم همسر عین الله مهاجر
اقدس خانم همسر مصطفی پروین
علی اصغر با همسری از کانادا
من در دوران چهار ساله دبستان شمس جاسب که به مدرسه میرفتم در تعطیلات و اوقات فراغت همیشه به کمک کردن پدر در امور کشاورزی و دامداری مشغول بودم.
پدرم امرالله فردی بسیار خوش اخلاق و بذله گو بود و بسیار علاقه داشت تا موجبات آشنایی جوانان جهت ازدواج با یکدیگر را فراهم نماید. از این رو برای همه افراد و جوانان و حتی دوستانی که همسرشان را از دست داده بودند و نیاز به تجدید فراش داشتند به ایشان مراجعه میکردند و از ایشان راهنمایی میطلبیدند. او سواد و خط بسیار خوبی داشت و شاگرد آقای سید ابوالقاسم فردوسی جاسبی بود او از لحاظ خط و انشاء و تحصیلات در حد یک لیسانسه بود از این رو برخی از قباله های خرید و فروش و یا اجاره را برای دوستان بدون کسب اجرتی مینوشت. او در زمان دوره دوم نظام وظیفه مدرن که رضا شاه ترتیب داده بود بعلت سوادی که داشت در دفتر مشغول به خدمت بود و از رضا شاه کبیر و رسیدگی او به امورات ارتش از صبح زود ساعت ۴ که مشغول به فعالیت میشد بسیار تعریف و تمجید میکرد. پدرم در زمانی که کار کشاورزی در ده نبود و هوا رو به سردی میرفت به تهران میآمد و در آنجا مشغول کار میشد. در ابتدا در اداره انحصار تریاک کار میکرد و شب عید به جاسب برگشته و در فصل بهار به کشاورزی میپرداخت. او همچنین در اداره غله مشغول کار بود و همچنین در شرکت هواپیمایی ملی ایران (هما) مشغول بود و در بانک خاور میانه که بیشتر سهام آن مربوط به حبیب الله ثابت بود نیز فعالیت میکرد. او مدتی نیز کارخانه حلوایی در آران و رحق کاشان داشت و تهیه حلوا و شیره و ارده مینمود.
خاطراتی که بنده از کوچکی دارم در تابستان زمانی که مدرسه تعطیل بود با پدر و دائی(حبیب الله مهاجر) خود و تعدادی کارگر برای درو کردن بعد از گدار و باغ های حاشیه رودخانه رفته بودم تقریبا ۹ ساله بودم آنزمان. در حوالی ظهر به خوابی رفتم که وقتی بیدار شدم دیدم یک ماری به روی سینه من چنبره زد (دور خود پیچیده) و چون پدرم قبلا تذکر داده بود که اگر ماری آمد چطور رفتار کن من هم هیچ حرکتی نکردم و بعد از مدتی مار از روی سینه من حرکت کرد و رفت من که در شوک این موضوع بودم بعد از رفتن مار فریادی زدم که مار مار و تا ۲۴ ساعت در همین حالت بودم تا اینکه کم کم بهتر شدم و خوب به یاد دارم که چقدر مادر و پدرم بابت این پریشان حالی من نگران شده بودند و زحمت کشیدند و من همیشه بابت این مورد ممنون آنها هستم.
زمانی دیگر یاد دارم که روز اول تابستان نظر به عادت قدیمی که در سرچشمه همه به مناسبت روز اول تابستان جشنی بر پا میکردند همه جمع شده بودند در آنجا هدایت الله پسر ضیاءالله که پدرش در احمد آباد نراق مشغول کار و زندگی بود به من پیشنهاد کرد که با هم به احمد آباد برویم و ما بدون اطلاع دادن به پدر و مادرمان به احمد آباد رفتیم از ده ما تا احمد آباد حدود ۲۰ کیلومتر راه بود که ما حدود سه ساعت طول کشید تا به آنجا رسیدیم. خلاصه در ده وقتی همه متوجه عدم حضور ما میشوند شروع به جستجو میکنند و پدرم تمام چالون های آسیاب را نگاه میکند که شاید بتواند ما را پیدا کند سپس الاغ را سوار میشود و برای پیدا کردن ما تا اِزنا پیش میآید در مسیر جاده اِزنا رودخانه ای وجود داشت که در هفت قسمت با جاده تلاقی میکرد که پدرم فکر میکرد ممکن است ما در این مسیر آب رودخانه غرق شده باشیم و خلاصه با هزار دلواپسی به جستجو میپردازد. وقتی رسیدیم یادم هست که دائیم ضیاءالله از من پرسید که آیا به مادرم اطلاع داده ام که به اینجا آمدم و من گفتم خیر من به پیشنهاد هدایت الله به اینجا آمدم خلاصه دایی با یک ترکه حسابی هدایت الله را کتک زد تا اینکه اول شب با دایی و خانواده در احمد آباد مشغول غذا خوردن بودیم که پدرم سوار بر الاغ رسید و وقتی دید من آنجا هستم خوب یادم هست که به من هیچ چیز نگفت و صبح ما با هم برگشتیم تا مادرم را از نگرانی در بیاوریم.
در دوازده سالگی در تابستان با بچه ها در بیرون از ده مشغول بازی بودیم که ضربه ای به پاشنه پای من وارد شد و بعد از مدتی پای من عفونت کرد و شدت جراحت به حدی بود که دیگر نمیتوانستم پایم را بروی زمین بگذارم. از این رو به همراه پدر و دائی به نراق رفتیم من بروی الاغ نشستم و به راه افتادم در بین راه مزرعه صفرعلی نامی بود که با دایی بنده در نظام وظیفه رفیق شده بود پس به دیدن او رفتیم و او نیز برای ناهار پذیرای ما بود و بعد از ناهار همگی در سایه یک درخت خوابیدند. همسر صفر علی مشغول پنبه ریسی بود که به من گفت بیا اینجا من هم النگه کنان (لی لی) با یک پا رفتم پیش او. آنها سگ گله ای داشتند که در آنجا بود و قتی من به این صورت به بالا و پایین میپریدم و به طرف آن خانم حرکت میکردم سگ واکنش نشان دارد و حالت حمله به من گرفت من هم همان پایی که دو ماه بود به زمین نگذاشته بودم را بر زمین گذاشتم و دویدم پیش همسر صفر علی و به جلوی او افتادم. این سر و صدا باعث شد که پدرم و بقیه هم از خواب پریدند و سراغ من آمدند که ببینند چه شده است که دیدند پای من که چرک کرده بود بر اثر فشار دویدن پاره شده و همه عفونت ها به بیرون آمده و آنها نیز کمک کردند و کامل آن را فشار دادند تا بطور کامل از عفونت خالی شود. خلاصه بعد از آن به سمت نراق رفتیم و در نراق به دیدن استاد علی جراح رفتیم که او هم با لهجه نراقی گفت که : به به سگه کار خودش رو کرده دیگه من چه کار بکنم. خلاصه او هم شست و شو داد و پماد گذاشت و بست و گفت که زودِ زود خوب میشود و ما هم به جاسب برگشتیم و پای من به تدریج خوب شد...
روز دیگری در مدرسه در کلاس چهارم بودم در آن سال معلمی داشتیم به نام آقای خطیبی قمی که او بسیار علاقه به اردو بردن بچه ها به بیرون از مدرسه داشت و چندان به درس دادن توجهی نمیکرد و کلا یک سال نیز بیشتر در ده معلم مدرسه نبود تا اینکه باز گشت و رفت.
روزی پدرم با یکی از رفقای خودش به شکار رفتند نزدیک های غروب شکار را میزنند که به اطلاح تیر دار میشود و فرار میکند ولی میدانستند که چون خون زیادی از آن خواهد رفت نتیجتا در جایی متوقف میشود. فردا صبح که قافله از جاسب به کاشان میرفت پدرم به من پیشنهاد کرد که امروز به مدرسه نرو و با من و رفیق من بدنبال شکار دیشب به همراه قافله بیا تا شکار تیردار شده را پیدا کنید تا رفیقش شکار را بیاورد و من در حمل تفنگ، کمک او کنم و خودش نیز به کاشان با قافله برود. خلاصه شکار پیدا نشد و ما هم از آن محل که قرار شد من با رفیقش بروم خیلی دور شده بودیم برای همین پدرم اجازه نداد که من تنهایی از آنجا به ده برگردم پس من هم همراه او به کاشان رفتم. در بین راه پدرم یادداشتی نوشت و به قافله ای که از کاشان به جاسب میرفت و متعلق به دهات دیگر جاسب بود داد که به دست مادرم بدهند تا او بداند که من با او به سمت کاشان رفته ام و منتظرم نباشد و نگران نگردد.
در کاشان و در راه جاده برگشت به جاسب برف سنگینی باریده بود و جاده بسته شده بود و ما مجبور به ماندن در کاشان برای مدت بیشتری شدیم تا جاده باز شد و ما برگشتیم در قدیم فرش های دست باف را از ده بار میکردیم و با خود به کاشان میبردیم و در آنجا میفروختیم... وقتی من از جاسب آمدم و به مدرسه برگشتم مدیر مدرسه که متوجه غیبت من شده بود چون بدون اطلاع او رفته بودم مرا از مدرسه اخراج کرد. معلمی داشتیم از اهل وسقونقان جاسب به نام سید همزه رضوی که بسیار مرد خوب و نیک نفسی بود خدا بیامرز هیچ فرقی بین بهائی و مسلمان نمیگذاشت و منزلی از سیف الله که دائی من اجاره کرده بود و زندگی میکرد در طول حیات خود سه بار ازدواج کرد و هر سه زن با او زندگی میکردند. وقتی او میشنود که من از مدرسه اخراج شده ام به پیش مدیر میرود و از مدیر میخواهد تا مرا مجددا به مدرسه راه بدهد و این مشکل من حل شد تا اینکه من مدرسه کلاس چهار ابتدایی را تمام کردم و با اینکه آن کلاس آخرین کلاس موجود در ده بود بسیار این خوبی سید همزه رضوی را همیشه به خاطر دارم و برای او دعا میخوانم. چرا که او بود که مشوق و حامی من برای تحصیل بود و معلم مورد علاقه من بود.
بعد از دوره مدرسه به توصیه مادرم به همراه دایی اجناسی از جاسب به کاشان، آران و قم میبردیم و یا از آنجا خریده به جاسب میآوردیم من هم از دايی خود این کار را یاد میگرفتم. در آن زمان حدود ۱۴ سال داشتم و بیشتر از سن خودم کارهای کشاورزی و سفر کردن را یاد گرفته بودم. پدرم بسیار علاقهمند بود که من در جاسب بمانم و در کارها به او کمک نمایم ولی مادر من از آنجایی که اصل و نسب او شهری بودند میگفت که من باید بروم در شهر و یک حرفه ای یاد بگیرم و در همانجا زندگی کنم تا اینکه به همراه پدر و مادر مسافرتی به تهران کردیم و بعد از چند روز چون دایی زاده من معمار خوبی بود بنده را توصیه نمودند که زیر دست ایشان کار کنم و کار بنایی را یاد بگیرم. و من در خانه خاله ام خانم نصرت یزدانی در طهران ماندم و پدر و مادرم به جاسب برگشتند. بعد از حدود دو ماه که در کنار دائی زاده به کار بنایی مشغول بودم تا اینکه قسمت روزگار و توصیه مادرم به بازار تهران راه یافتم و با پسر دایی دیگرم لطف الله مهاجر که شرکت چرم فروشی داشت شروع به کار کردم و با انواع چرم در این صنعت آشنا شدم و مهارت کسب کردم و کاملا به روال کارهای داد و ستد بازار آشنا شدم و خود نیز مشغول کار بودم و شب ها نیز درس میخواندم. در این زمان من جوانی بیست و پنج ساله و پر انرژی بودم با یکی از آشنایان خود تماس داشتم او توصیه ازدواج به بنده کرد و همسری مهربان و دلسوز را به من معرفی نمود و من هم پذیرفته و ازدواج کردم همسر بنده خانم بهجت صفاتی از خانواده نیکجو بود که حاصل این ازدواج سه فرزند دو دختر و یک پسر که هر سه تحصیل کرده و قائم به خدمت امر جمال مبارک هستند و الحمدالله هم از لحاظ مادی و هم معنوی زندگی بسیار خوبی دارند. در سال ۱۳۳۹ شمسی سی ساله بودم که بنابر توصیه و راهنمایی یکی از دایی زاده های خود به نام آقا عبدالله مهاجر که مشغول کارهای ساختمانی و داد و ستد زمین بود از بازار خارج و به این کار مشغول شدم و این کار را برای مدت ۱۵ سال انجام دادم و در این کار بسیار هم موفق بودم تا اینکه نقشه پنج ساله بیت العدل اعظم به عالم بهائی اعلام شد و جناب دکتر رحمت الله خان مهاجر احباء را تشویق به مهاجرت از ایران به سایر کشورها و نقاط مهاجرتی در سراسر دنیا نمودند و در سال ۱۳۵۴ شمسی طبق فرمایش ایشان و امر به مهاجرت به کشورهای خارجی بنده کار و همه چیز را رها کردم و به شمال اسپانیا به همراه خانواده رفتیم و شانزده سال در آنجا زندگی کرده و به خدمت امرالله در آن سامان پرداختیم مردم آن کشور بسیار انسانهای خوب و محترمی بودند و در طول شانزده سال زندگی ما در آنجا همیشه به ما محبت نمودند و ما را دوست داشتند و بنده خاطرات بسیاری از آنجا و مردمان آنجا داشته و دارم و تا سال ۱۳۷۱ شمسی که من در آنجا زندگی میکردم جمعیت بهائی اسپانیا به حدود ۲۰۰۰ نفر رسیده بود. دو تا از فرزندان من در زمان زندگی در اسپانیا ازدواج نمودند دختر اولم رویا درآنجا تحصیل کرد و دکتر شد و سپس با جناب داور شمس آشنا شد و ازدواج نمودند. دختر دیگرم رزا در همانجا تحصیل کرد و خدمات فراوانی نمود و با جناب برزو پرستاران ازدواج نمود و فرزند دیگرم رامین تا اول کالج در آنجا درس خواند و سپس برای تحصیل به آمریکا رفت و بعد از تحصیل به چین رفته و مشغول کار شد و در همانجا بعد از چند سال کار با یک دختر خانم چینی ازدواج کرد. رامین علاقه زیادی به زبان یاد گرفتن داشت و توانست چهار زبان فارسی، انگلیسی، اسپانیولی و چینی را بخوبی یاد بگیرد و در کنار کار اهل هنر نیز بود و به نواختن ویلون پرداخت و هم اکنون نیز در ونکوور کانادا مشغول کار و خدمت میباشد.
مهاجرت به اسپانیا
همانطور که گفته شد بنا بر نقشه پنج ساله بیت العدل و توصیه جناب مهاجر که مرتب در باغ تژه به همه میگفتند که از ایران به نقاط مختلف دنیا برای اعلان امرالله بروید بنده به لجنه مهاجرت مراجعه کردم در آن ایادی امر جناب مهاجر نشسته بودند و ایشان اسپانیا، اردن را به من معرفی کردند و گفتند که هر کدام را میخواهید انتخاب کنید و بروید من هم با مشورت با خانم و بچه ها اسپانیا را انتخاب کردیم و همه کار و امورات در ایران را رها کرده و به اسپانیا رفتیم. در آن زمان دختر بزرگم رویا هفده ساله بود و تازه دیپلم گرفته بود. فرزند دومم رزا پانزده ساله بود که هنوز مشغول درس خواندن بود و پسرم هفت ساله بود که تازه سه ماه بود که به مدرسه رفته بود. آری دل کندن و رفتن از کشور به قصد خدمت و مهاجرت کار ساده ای نبود ولی این تصمیمی بود که ما به اطاعت از فرمان بیت العدل اعظم و اعلان امرالله برای خود انتخاب نمودیم. خلاصه در تاریخ دیماه ۱۳۵۴ با هواپیمای ایبریای اسپانیایی به اسپانیا رفتیم. در آن هواپیما ما تنها بهائیانی بودیم که به اسپانیا میرفتیم ولی بعد از ما کم و بیش احبای دیگری نیز به ما در اسپانیا پیوستند. در ابتدا که به اسپانیا وارد شدیم نظر من در این بود که در مادرید که پایتخت اسپانیا بود بمانیم و در آنجا کارهای صادرات و واردات با ایران داشته باشم چرا که اسپانیا با ایران از قدیم روابط تجارتی بسیار خوبی داشت. در آنجا محفل ملی اسپانیا برنامه مهاجرت در سراسر کشور را تنظیم مینمود که چون کسی برای رفتن به شمال اسپانیا نبود ما داوطلب شدیم که به استان آستوریا (اویه دو) برویم. هزینه زندگی در این استان نسبت به بقیه استانها مخصوصا شهر های جنوبی چون هم کارخانه جات صنعتی داشت و هم تجارت و صادرات و توریست حدوداً ۲۵٪ گرانتر بود شاید برای همین بود که کسی زیاد به آنجا نمیرفت خلاصه یک هفته بعد از ورود به مادرید به شمال اسپانیا رفتیم و در طبقه سوم یک خانه ی پنج طبقه مجهز به همه امکانات ساکن شدیم و چون من در ایران درآمد و کار و بار خوبی نسبت به دیگران داشتم برای پرداخت کرایه و هزینه های زندگی در آنجا مشکلی نداشتم. در آن منطقه هیچ بهائی وجود نداشت و من هم حتی یک کلمه اسپانیایی بلد نبودم. در آن زمان چون روابط کشور اسپانیا با ایران خیلی خوب بود ما به ویزا برای اقامت در آنجا احتیاج نداشتیم ولی محفل به همه مهاجران گفته بود که حتما برای دریافت اجازه کار اقدام کنیم من هم چون تصمیم داشتم که کار صادرات و واردات انجام دهم به اداره کار آنجا رفتم و درخواست خود را با دو سه کلمه ای که قبل از رفتن از دخترم پرسیده بودم عنوان کردم و خانمی که مسئول آن بود به من کمک کرد و من توانستم که ظرف مدت کوتاهی حدوداً سه هفته اجازه کار برای صادرات و واردات را بگیرم که خوب یادم هست که در مادرید همه دوستان تعجب کرده بودند که به این زودی من توانسته ام اجازه کار صادرات و واردات را در شمال اسپانیا بگیرم. در آن زمان اواخر سال ۱۳۵۵ بود و من در ۴۴ سالگی بلافاصله شروع به یادگرفتن زبان اسپانیایی کردم به این منظور که بتوانم هر چه زودتر تجارت خود را با ایران آغاز کنم چرا که در بازار ایران بسیاری از افراد و تاجران را میشناختم و در همه صنف ها دوستان و آشنایانی داشتم تا با آنها به همکاری بپردازم تا اینکه در سال ۱۳۵۷ انقلاب شد و همه چیز از هم پاشیده شد و دیگر تجارت با ایران در آن دوران دیگر مطرح نبود. در همه این دوران بچه هایم ادامه تحصیل دادند دختر بزرگم بعد از شش سال تحصیل در رشته دکتری عمومی در اسپانیا به کانادا رفت و تخصص خود را در کانادا گرفت. در آن زمان اسپانیا حدود ۴۰ میلیون جمعیت داشت و وضع کار چندان خوب نبود و حتی میگفتند که حدود بیست هزار دکتر در خود کشور بیکار هستند. خلاصه دختر من به توصیه محفل ملی به گینه اکواتوریال در آفریقا برای خدمت رفته و بعد از دو سال به اسپانیا برگشت و با آقای داور شمس اهل شیراز که برای ادامه تحصیل به کانادا رفته بود و بسیار جوان مومن و خادمی بود ازدواج نمود. دختر دومم رزا دبیرستان را در مقطع کلاس یازده به بعد طی کرد و بعد در رشته حسابداری تحصیل کرد و در همان اسپانیا با آقای برزو پرستاران ازدواج نمود. پسرم کلاس اول ابتدایی را در محل مهاجرتی شروع کرد و تا کلاس دوازده بهترین شاگرد آنجا بود و چون علاقه به زبان داشت خواندن و نوشتن زبان فارسی را نیز در کنار زبان اسپانیایی یاد گرفت. به خاطر علاقه ای که به موسیقی داشت به دنبال یادگیری موسیقی رفت جالب اینجاست که در اسپانیا اهمیت خاصی برای موسیقی قائل هستند و برای همین یاد گیری موسیقی در اسپانیا برای عموم رایگان هست. رامین نیز از همان دوران کودکی ساز ویلون را نواخت و در نواختن این ساز مهارت پیدا کرد.
تقریبا همزمان با آمدن ما به مرکز استان این شهر (اویه دو) یک خانواده ایرانی دیگر به نام آقای مجیدی به آنجا آمد و ما دو خانواده شروع به فعالیت امری و معرفی دیانت بهائی و رساندن پیام آسمانی حضرت بهاءالله به دوستان نمودیم. حدود دو سال طول کشید تا اولین محفل بهائیان آن منطقه که جمعیتش در آن دوران حدود یکصد و پنجاه هزار نفر بود تشکیل شد. و هر روز تعداد استقبال کنندگان به امر حضرت بهاءالله بیشتر و بیشتر میشد. نحوه شروع فعالیت من در آن شهر به این صورت بود که با خود بروشور هایی تهیه کرده بودم که به داخل صندوق پستی های همه افراد می انداختیم. یادم هست که آقای مجیدی نیز که فردی تحصیل کرده و مومن بود و در زبان انگلیسی مهارت داشت شروع به آموزش زبان انگلیسی نمود و تعالیم دیانت بهائی را نیز به شاگردانش معرفی مینمود. از جمله اقدامات دیگر ما برای تبلیغ دعوت کردن دوستان و همسایگان به سالن اجتماعات بانک ها بود و در آنجا برای آنها سخنرانی ترتیب میدادیم و صحبت میکردیم و با افرادی که مستعد بودند و علاقه داشتند در تماس بودیم و با آنها به گفتگو میپرداختیم تا اینکه تصمیم میگرفتند که خودشان بهائی بشوند و در کنار دیگران به خدمت بپردازند...
از جمله دیگر اقدامات برنامه ای بود که در حدود نیم ساعت برای معرفی دیانت بهائی از تلویزیون و رادیو محلی پخش میشد که ما در این برنامه به معرفی دیانت بهائی و تعالیم آسمانی این آئین نازنین میپرداختیم و با مخاطبان برنامه در ارتباط بودیم که از این طریق بسیاری با دیانت بهائی آشنا شدند و اقدام بسیار موثری بود.
در شمال اسپانیا بارندگی بسیار زیاد بود لذا به یاد دارم که در یک روز بارانی به تلفن خانه رفتم تا با پدر و مادرم در ایران تماس بگیرم. (حدود یکسال از انقلاب اسلامی ایران گذشته بود) قبل از ورود چتر خود را بیرون از کیوسک گذاشتم و به داخل رفتم نهایتا بعد از پایان تماس وقتی از کیوسک تلفن بیرون آمدم متوجه شدم که احتمالا به اشتباه چتر نو من را برده اند و بجای آن چتری وصله دار قرار داده اند که این خاطره را به خوبی به یاد دارم.
به یاد دارم که آقای ابدی موقتا به اسپانیا آمده بود ایشان افسر خلبان در نیروی هوایی رژیم شاهنشاه آریامهر بود که بعد از انقلاب به جرم بهائی بودن پاکسازی شده بود و چون اسپانیا برای ایرانیان نیازی به ویزا نداشت به اسپانیا آمده بود. در میان صحبت هایی که با همدیگر میکردیم او عنوان مینمود که آخوند جماعت که نمیتواند حکومت کند اینها شش ماه بیشتر سر کار نیستند امروز که من این خاطره را مینویسم غریب به چهل سال از آن ماجرا گذشته فکر میکنم او درست میگفت آنها نتوانستند بر کشور ایران حکومت کنند و کشور را مدیریت کنند بلکه حدود چهل سال تنها بر جهل مردم حکومت نمودند و حال که چهل سال از آن تاریخ میگذرد حکومت آخوند ها بر سرزمین ایران همچنان پابرجا هست و هر روز اوضاع کشور بد و بدتر میشود. ایشان یعنی آقای ابدی بعد از دو سال اقامت در اسپانیا به کانادا مهاجرت نمود. همچون ایشان ایرانیان بسیار دیگری نیز بودند که از ترس جانشان بالاجبار به اسپانیا آمده بودند تا از آنجا به کشورهای دیگر بروند که طبق آماری که ما شنیدیم تعداد آنها به حدود شصت هزار نفر میرسید.
فردی در اسپانیا به شغل کفش فروشی مشغول بود که تصمیم گرفت مغازه خود را جمع کند و به کار دیگری بپردازد. رزا دخترم خبر این را به من داد که فلان مغازه قیمت اجناسش را بعلت تغییر شغل حراج کرده و اگر کفشی لازم داری به آنجا برو و برای خودت با قیمت مناسب بخر. فردا که به مغازه رفتم در پشت ویترین نظرم را پوتینی که از جرم بسیار عالی تهیه شده بود به خود جلب کرد از این رو آن را خریدم و چون باران زیاد در آنجا داشتیم بعد از مدتی بند آن پوتین پاره شد و من در جستجوی بند برای پوتین بودم تا اینکه در پشت ویترین یک مغازه کفّاشی همان پوتین را دیدم. وارد مغازه شدم و زنگ بالای در به صدا آمد. مردی سرش را از پشت میز کارش بلند کرد و از صدای زنگ متوجه شد که مشتری آمده من که اسپانیایی بسیار کم بلد بودم به او سلام کردم و گفتم که آیا شما بند دارید و به اشتباه بجای بند کلمه پرده را بکار بردم او که متوجه شده بود من خارجی هستم و منظورم چیست گفت بله داریم بفرمایید چهارپایه کنار دستش را جلو کشید و گفت بفرما بنشین. من نشستم و با هم گپ و گفتی زدیم و از من پرسید که کیستی و در اینجا چه میکنی و از کجا آمده ای من نیز با زبان شکسته به او فهماندم که بهائی هستم و برای مهاجرت آمده ام و تصمیم دارم که در اینجا بمانم ایشان چون اداری بود و سواد خوبی داشت و قرآن را خوب میدانست و قبلا در مورد دیانت بهائی نیز کمی شنیده بود سوالات دیگری را نیز پرسید که همین باعث ایجاد یک دوستی بین ما شد. او سپس بلند شد و بند کفش را به من داد و گفت که به این بند میگویند نه پرده و ما با هم کلی خندیدیم و او به من گفت که باز هم به اینجا بیا شما دوست من هستی... خلاصه کلام گاهی اوقات وقتی از آن خیابان رد میشدم به او سر میزدم و با هم صحبت میکردیم تا اینکه یک روز به او کتابچه مناجاتی به زبان اسپانیولی هدیه دادم او خیلی از این هدیه من خوشش آمد و کم کم سوالات بیشتری را در مورد امر پرسید و من هم با کمک دخترم رویا که دانشکده طب میرفت و اسپانیولی بسیار خوب بلد بود با او صحبت کردیم و مطالب را در اختیارش میگذاشتیم. در این فاصله نیز گاهی اوقات او را به سالن های عمومی جلسات بهائی دعوت میکردیم و او میآمد و به صحبت ناطق در این جلسات نیز گوش میداد. چند سالی گذشت و یک روز به من گفت که من فکر میکنم این دیانت بر حق است ولی من تنها مشکلم این است که قبول ندارم که خدایی وجود دارد و اگر کسی این را به من اثبات کند من هم قبول امر پیامبرش را میکنم ایشان چند پسر تحصیل کرده داشت که من فکر میکردم که اگر او قبول کند بقیه بچه ها هم بالاتفاق ایمان میآورند. از این رو با محفل تماس گرفتم و از آنها راهنمایی خواستم که آنها خانمی را معرفی نمودند که معمولا در اینگونه موارد او با افرادی که چنین دغدغه های ذهنی دارند صحبت میکند آن خانم فرانسوی بود و بسیار در اثبات وجود خداوند مهارت داشت. من و دخترم نیز این دوستمان را به این خانم معرفی کردیم و امکان ملاقات ایشان را با دوستمان فراهم کردیم بعد از دو یا سه جلسه گفتگو به دوست ما ثابت شد که بله خدایی وجود دارد و او بسیار خوشحال بود و بعد به من گفت که علی من بیست و نه سال خدمت کرده ام و اگر بگویم که میخواهم بهائی شوم ممکن است بخاطر تعصبی که مسیحیان در اسپانیا دارند تمامی مزایای حقوق و بازنشستگی خود را از دست بدهم از این رو یک سال دیگر هم صبر میکنم تا بازنشسته شوم سپس کارت امضا میکنم که من بهائی هستم و تا آنزمان قلباً بهائی خواهم بود و تعالیم امر بهائی را اجرا میکنم.
بعد از گذشت یک سال ایشان کارت را امضا کرد و بهائی شد حال که این خاطره را مینویسم از او هیچ خبری ندارم که آیا در قید حیات است یا خیر و اینکه چه میکند آری کل این داستان از روز آشنایی تا بهائی شدن او هفت سال طور کشید و این بود نتیجه گشتن دنبال بند کفش و خریدن بند کفش.
مهاجرت در اسپانیا به همین منوال گذشت و از این ملت اسپانیا بسیار خاطرات خوب و خوشی دارم و آنها بسیار مردم خوب و خوش برخوردی بودند و با اینکه اکثر آنها مسیحی بودند ولی بدون تعصب به همه عشق میورزیدند و همه اماکن اسلامی باقی مانده از هشتصد سال دوران اسلام در اسپانیا را به نحو احسن نگاه داشته و همچنان نیز نگاهداری میکنند. برخلاف متعصبان مذهبی حاکم بر ایران که در تخریب آثار باستانی و قدیمی کشورمان از هیچ اقدامی دریغ ننمودند.
من حدود هفده سال در این مملکت ساکن بودم و در طول این هفده سال یک بار یک دعوا و یا حرف درشت از کسی نشنیدم یک روز در یک سفر توریستی که از شمال اسپانیا به مراکش و جبل الطارق رفتم روز اول در بازار مراکش دو نفر مسلمان را دیدم که با همدیگر دعوا کرده و زدو خورد میکردند که در جوانی مشابه آن را بارها در بازار تهران دیده بودم و این نوع رفتار خشن من را یاد روزگاران سپری شده در ایران میانداخت. با توجه به کارم که خرید و فروش فرش بود بنده تمام اسپانیا را به جز برخی از دهات رفته و از نزدیک دیدم. بسیار کشور زیبا و دوست داشتنی بود.
مهاجرت به آمریکا
بعد از گذشت هفده سال از دوران مهاجرت در اسپانیا و بعد از ازدواج دخترانم و به کالج رفتن پسرم در آمریکا بنده نیز در سال ۱۹۹۲ از اسپانیا به آمریکا رفتم و حدود چهار سال در آنجا بودم. در بدو ورود به ایالت ایدونویز در دویست کیلومتری شیکاگو رفتم و در آنجا به همراه دخترم رزا و دامادم برزو زندگی کردیم و برای اغلب مناسبت های بهائی با همسرم به مشرق الاذکار شیکاگو میرفتیم. بسیار خاطرات خوشی از آن زمان داشتم دامادم در آن ایالت شرکت حمل و نقل داشت من هم اغلب با راننده های شرکت او به سفر میرفتم تمام ایالت های آمریکا را بجز هاوایی و آلاسکا را برای تحویل بار سفر کردم. یکی از خاطرات آن دوران را نقل میکنم روزی ما برای تحویل بار به همراه دامادم و یک راننده از کالیفرنیا به شرق آمریکا به سمت نیویورک میرفتیم که در بین راه در یک تراک استاپ (مجتمع های بین راهی) بسیار بزرگ توقف کردیم که دارای فروشگاه و امکانات بسیاری از جمله سینما و فروشگاه و پمپ بنزین و حمام و غیره بود. قرار شد من در یک ساعتی که در آنجا توقف کردیم به حمام بروم و بعد در سالن سینما برای تماشای فیلم بنشینم تا آنها کار های ماشین را انجام بدهند و بیایند دنبال من تا برویم. فیلم یادم هست که چندان جذاب نبود از این رو به سالن دیگه ای رفتم که فیلم دیگری داشت و به تماشای آن نشستم وقتی بدنبال من آمدند دیدند که من در سالن سینمایی که قرار گذاشته بودیم نیستم برای همین در همه جا به دنبال من میگردند و تعجب میکنند که چرا من نیستم و نتوانستند مرا پیدا کنند با این حال من گه گاهی به ساعتم نگاه میکردم و منتظر بودم که زمان مقرر به سر قرار بروم ولی گویا آنها کمی زودتر آمده بودند برای همین بعد از کلی گشت و گذار به منزل تلفن میزنند که من آیا با خانه تماس گرفتم یا نه و آنها را نیز در جریان قرار میدهند که اگر من تماس گرفتم به آنها اطلاع بدهند خلاصه بعد به ایستگاه پلیس مراجعه میکنند و نشانی من را میدهند و از پلیس جویا میشوند در این بین در کنار ورودی فروشگاه فردی که متوجه نگرانی آنها میشود از آنها سوال میکند که بدنبال چی هستید و میگوید که من آن کسی را که شما دنبال او میگردید را دیده ام خلاصه آن فرد که مرا زیر نظر داشت آنها را پیش من آورد و ما همدیگر را در سالن سینما ملاقات کردیم. و بعد هم حرکت کردیم و رفتیم.
روز دیگری باری را باید به ایالت اورگان در مرکز پرتلند تحویل میدادیم وقتی به آنجا رسیدیم چهل و نه تراک برای تحویل بار در جلوی ما بودند. ما دیدیم که حالا حالا ها نوبت ما نمیشود برای همین تصمیم گرفتیم به جایی برویم و ناهاری بخوریم. به رستورانی در یک مرکز خرید بزرگ در بهترین جای پرتلند رفتیم. من رفتم تا دست هایم را بشورم که متوجه شدم در رستوران آهنگ سنتی ایرانی پخش میشود که دیدم در این رستوران تنور نانوایی و انواع غذاهای ایرانی از جمله چلوکباب را دارند. خلاصه چلوکبابی خوردیم و بعد برای تحویل بار رفتیم.
ما در نزدیک لسآنجلس در مورنو ولی (دره قهوه ای) در هشتاد کیلومتری لس آنجلس خانه بزرگی داشتیم که سه قسمت بود یکی ساختمان یکی باغ و یکی هم مزرعه که در آن مرغ و گوسفند و خرگوش نگهداری میکردیم. من روزی بیست تخم مرغ جمع میکردم و این تخم مرغ ها را به همسایه ها و آشنایان نیز میدادیم و کلا سرگرم این کارها بودم.
یک روز یکی از آشنایان ما که اصالتاً اهل سنگسر سمنان بود برای ما دو بزغاله نر و ماده آورد. این دو بزغاله بزرگ شدند و نر قوی شده بود و بز ماده نیز دو بزغاله دیگر بدنیا آورد ولی چون ما زیاد وارد نبودیم این دو بزغاله که نتوانستند توسط مادرشان تغذیه شوند از بین رفتند.
چون ما اغلب مسافر بودیم و کسی باید میبود تا از این حیوانات نگهداری کند همه آنها را به یک نفر آمریکایی بهائی دادیم زندگی در آمریکا به همین منوال گذشت تا اینکه بعد از چهار سال زندگی در آمریکا در سال ۱۹۹۶به کانادا رفتیم. پسرم در شرف اتمام تحصیلاتش در آمریکا بود و بعد
مهاجرت به کانادا
از پایان تحصیلاتش او نیز به ما در کانادا پیوست و سپس برای کار و مهاجرت به چین رفت. و در چین نیز چون استعداد هنری داشت در یکی دوتا فیلم نیز بازی کرد. این سفر های او باعث شد که او بتواند چهار زبان اسپانیایی، انگلیسی، فارسی و چینی را به خوبی صحبت کند و در همان چین نیز با یک دختر چینی ازدواج کرد و به کانادا آمدند و در کانادا مشغول کار و زندگی شدند و هنوز نیز در کانادا هستند و دو فرزند یک پسر و یک دختر نیز دارد.
در اوایل زمان زندگی در کانادا با توجه به هدایت محفل ملی کانادا ما به شهری رفتیم به نام کلونا چون بهائی ایرانی آنجا نبود. زمان ورود به این شهر من ۶۷ سال سن داشتم. حدود یکسال در آن منطقه بودیم و سپس در سال ۱۹۶۷ به آفریقای جنوبی رفته و در کنار دخترم رویا و همسرش آقای داور شمس در ژوهانسبورگ زندگی کردیم تا اینکه در اواخر سال ۱۹۹۸ به کانادا و کلونا برگشتیم. حدود شانزده سال در آن شهر بودیم و محفل آن شهر بعد از مدت کوتاهی تشکیل شد و بسیار تشکیلات خوبی داشتیم و بسیاری نیز قبول امر کرده و بهائی میشدند و روز بروز بر جمعیت بهائیان آن منطقه افزوده میشد. تا اینکه در سال ۲۰۱۵ به همراه همسرم برای برنامه ریزی جهت نوشتن تاریخ جاسب به آفریقا جنوبی و سپس به بوتسوانا آمدیم در این میان به اتفاق دکتر منوچهر روحانی، ابوالفضل جمالی و دیگر دوستان در قید حیات اقدامات شایانی را جهت تکمیل این اطلاعات و ثبت آنها در تاریخ انجام دادیم.
مهاجرت به آفریقای جنوبی و بوتسوانا
چون همزمان دختر دیگرم رزا و همسرش آقای برزو پرستاران در بوتسوانا زندگی میکردند از آفریقای جنوبی به بوتسوانا آمدیم و تا امروز در بوتسوانا ساکن هستیم. بوتسوانا کشوری است که از لحاظ آب و هوا خشک است و گاوداری در این مملکت بسیار رونق دارد و تعداد گاوها حدوداً دو برابر تعداد جمعیت آدمها در بوتسوانا هست در مقابل آفریقای جنوبی از لحاظ آب و هوا کمی متفاوت تر هست و بسیار در زمینه کشاورزی فعال و موفق هستند.
در بوتسوانا جلسات مختلف گفتگو و دعا داشته و با آنها در خصوص مطالب امری به بحث مینشینیم و آنها بسیار از امر استقبال میکنند. در این لحظه که بنده هشتاد و شش سال زندگی کرده ام شکر الهی از نظر وضعیت جسمانی سالم هستم و تنها کمی از لحاظ پا قدری مشکل در پیاده روی دارم و حافظه بسیار خوبی برای یادآوری تمامی خاطرات در گذشته تا حال دارم. در جوانی حدود هزار شعر از تمام شعرا از بر بودم و امروز با این سن حدود هفتصد فقره از آنها را هنوز به خاطر دارم. از لحاظ نوشتن دست من کمی لغزش دارد و مثل سابق نمیتوانم خوب بنویسم. از زندگی ام بسیار راضی هستم و همیشه زحمت فوق العاده در زندگی ام کشیده ام و در جوانی و میانسالی هیچ مشکل جسمانی نداشتم و نسبت به خودم بسیار فعال بودم و خدا را شکر میکنم که در ظل امر بوده و از مواهب آن هم خودم و هم فرزندانم همگی برخوردار بودیم و خداوند رحمت کند پدران و گذشتگان ما را که این موهبت بهائی بودن و دیانت بهائی را برای ما به ودیعه گذاشتند و در این راه نیز صدمات و مشقّت های بسیاری را به جان خریدند و همین امر دلیل آن شد که گوشه ای از این خاطرات و این وقایع را با همراهی دوستان عزیزم نوشته و به یادگار باقی بگذاریم.
امضاء: علی اکبر رزاقی
مادر اینجانب ملوک خانم دختر محمد تقی و نوه محمد اسماعیل کاشی بوده است محمد تقی نیز بوسیله آغلامرضا جاسبی به دیانت بهائی ایمان میآورد و با مادر بزرگ من آغا بگم که اصل و نسب او به شیخ احمد احسائی بر میگردد ازدواج میکند آغا بگم اصالتاً همدانی بود. آنها چهار پسر و سه دختر داشتند که مادر بنده ملوک خانم آخرین فرزندش بود.
پدر و مادر بنده در سال ۱۳۰۲ شمسی با یکدیگر ازدواج کرده و حاصل این ازدواج هشت فرزند میگردد که همگی بهائی و در ظل امر قائم به خدمت میباشند ...
اینجانب علی اکبر رزاقی فرزند پنجم این عزیزان هستم و در ادامه شرحی از زندگی و خاطرات خود از کودکی تا حال مینگارم...
معرفی موقعیت جاسب
جاسب دره ای بسیار خوش آب و هوا و متشکل از هفت آبادی میباشد که طبق آمار موجود در بین اهالی در زمان تولد بنده حدود هفت هزار خانواده در آن ساکن بوده است.
از نظر موقعیت جغرافیایی از جنوب به دلیجان ۲۴ کیلومتر و به نراق ۱۸ کیلومتر از شرق به کاشان ۷۲ کیلومتر و از شمال به قم حدود ۴۵ کیلومتر میباشد که دارای کوه های بلند و چشمه سارهای بسیار عالی میباشد که بنده با پدرم امرالله رزاقی اغلب آنها را دیده ام. کوه های جاسب دارای علف های بسیار خوبی بود و محیط بسیار خوبی برای چرای دام ها بود تیغ های مختلف، کما و بته هایی از قبیل کتیرا، پشوه و بته زرشک بصورت طبیعی در آن جا رشد میکرد. این منطقه شکار گاه های بسیار خوبی نیز داشت.
بنده از پنج سالگی خود تمامی خاطرات را به یاد دارم درخت بید بزرگی که در آن زمان جلوی حمام بهائیان بود و افرادی مانند بیبی جان مادر عبدالرزاق همسر استاد علی اکبر، میر ابوالقاسم بزرگ عظیمی ها، میر ابوطالب پسر میر جمال، شکر الله وجدانی پسر دوم آقا فضل الله و بدیع الله پسر اول ضیاء الله مهاجر را خوب به یاد دارم. بنده هفت ساله بودم که پدرم مرا به مدرسه شمس کروگان جاسب برد و نام نویسی کرد در دوره من این مدرسه چهار کلاس اول ابتدایی را بیشتر نداشت و تعدادی شاگرد که از واران، هرازجان و وسقونقان برای تحصیل می آمدند و همدرسی های خود را نیز خوب به یاد دارم افرادی مانند سید علی و سید عباس نیکوئی از واران که جد آنها حاجی سید رضا وارانی بود او نیز در جلسه ای که در کروگان منزل میرزا هادی نصراللهی با حضور ملاحسین بشروئه ای منعقد گردید حضور داشت و قبول دیانت بابی را کرده بود و فرد بسیار خوب و نیک خواهی در زمان خود بوده است. دیگر همکلاسی های من حسین بابایی، همزه حیدری، عباسعلی هرازجانی و غلامحسین پسر درویش علی وارانی و برخی دیگر بودند. در ابتدا معلم ما خطیبی نامی بود از قم که او معلم کلاس اول و دوم بنده بود. بعد از خطیبی معلم دیگری به نام آقا حمزه رضوی از وسقونقان که او نیز بسیار معلم قابلی بود و هیچ کینه و دشمنی با بچه ها چه بهائی و چه مسلمان نداشت و مشتاقانه به آموزش بچه های دِه میپرداخت. در آن زمان مدیر مدرسه حسین امیری محلاتی بود و بعد از او آقای صنیعی از کاشان بود.
اینجانب علی اکبر دارای شش خواهر و یک برادر هستم. خواهر های من:
مولود خانم همسر عین الله یزدانی ( ایشان هفت سال از بنده بزرگتر بود و بسیار خواهر مهربانی برای همه ما فرزندان بود که هم حکم خواهر را داشت و هم مادر)
ماهرخ خانم همسر روح الله درخشندگان
اکرم خانم همسر آقا ناصر مسعودی
اعظم خانم همسر عبدالله عینی سیسانی
اشرف خانم همسر عین الله مهاجر
اقدس خانم همسر مصطفی پروین
علی اصغر با همسری از کانادا
من در دوران چهار ساله دبستان شمس جاسب که به مدرسه میرفتم در تعطیلات و اوقات فراغت همیشه به کمک کردن پدر در امور کشاورزی و دامداری مشغول بودم.
پدرم امرالله فردی بسیار خوش اخلاق و بذله گو بود و بسیار علاقه داشت تا موجبات آشنایی جوانان جهت ازدواج با یکدیگر را فراهم نماید. از این رو برای همه افراد و جوانان و حتی دوستانی که همسرشان را از دست داده بودند و نیاز به تجدید فراش داشتند به ایشان مراجعه میکردند و از ایشان راهنمایی میطلبیدند. او سواد و خط بسیار خوبی داشت و شاگرد آقای سید ابوالقاسم فردوسی جاسبی بود او از لحاظ خط و انشاء و تحصیلات در حد یک لیسانسه بود از این رو برخی از قباله های خرید و فروش و یا اجاره را برای دوستان بدون کسب اجرتی مینوشت. او در زمان دوره دوم نظام وظیفه مدرن که رضا شاه ترتیب داده بود بعلت سوادی که داشت در دفتر مشغول به خدمت بود و از رضا شاه کبیر و رسیدگی او به امورات ارتش از صبح زود ساعت ۴ که مشغول به فعالیت میشد بسیار تعریف و تمجید میکرد. پدرم در زمانی که کار کشاورزی در ده نبود و هوا رو به سردی میرفت به تهران میآمد و در آنجا مشغول کار میشد. در ابتدا در اداره انحصار تریاک کار میکرد و شب عید به جاسب برگشته و در فصل بهار به کشاورزی میپرداخت. او همچنین در اداره غله مشغول کار بود و همچنین در شرکت هواپیمایی ملی ایران (هما) مشغول بود و در بانک خاور میانه که بیشتر سهام آن مربوط به حبیب الله ثابت بود نیز فعالیت میکرد. او مدتی نیز کارخانه حلوایی در آران و رحق کاشان داشت و تهیه حلوا و شیره و ارده مینمود.
خاطراتی که بنده از کوچکی دارم در تابستان زمانی که مدرسه تعطیل بود با پدر و دائی(حبیب الله مهاجر) خود و تعدادی کارگر برای درو کردن بعد از گدار و باغ های حاشیه رودخانه رفته بودم تقریبا ۹ ساله بودم آنزمان. در حوالی ظهر به خوابی رفتم که وقتی بیدار شدم دیدم یک ماری به روی سینه من چنبره زد (دور خود پیچیده) و چون پدرم قبلا تذکر داده بود که اگر ماری آمد چطور رفتار کن من هم هیچ حرکتی نکردم و بعد از مدتی مار از روی سینه من حرکت کرد و رفت من که در شوک این موضوع بودم بعد از رفتن مار فریادی زدم که مار مار و تا ۲۴ ساعت در همین حالت بودم تا اینکه کم کم بهتر شدم و خوب به یاد دارم که چقدر مادر و پدرم بابت این پریشان حالی من نگران شده بودند و زحمت کشیدند و من همیشه بابت این مورد ممنون آنها هستم.
زمانی دیگر یاد دارم که روز اول تابستان نظر به عادت قدیمی که در سرچشمه همه به مناسبت روز اول تابستان جشنی بر پا میکردند همه جمع شده بودند در آنجا هدایت الله پسر ضیاءالله که پدرش در احمد آباد نراق مشغول کار و زندگی بود به من پیشنهاد کرد که با هم به احمد آباد برویم و ما بدون اطلاع دادن به پدر و مادرمان به احمد آباد رفتیم از ده ما تا احمد آباد حدود ۲۰ کیلومتر راه بود که ما حدود سه ساعت طول کشید تا به آنجا رسیدیم. خلاصه در ده وقتی همه متوجه عدم حضور ما میشوند شروع به جستجو میکنند و پدرم تمام چالون های آسیاب را نگاه میکند که شاید بتواند ما را پیدا کند سپس الاغ را سوار میشود و برای پیدا کردن ما تا اِزنا پیش میآید در مسیر جاده اِزنا رودخانه ای وجود داشت که در هفت قسمت با جاده تلاقی میکرد که پدرم فکر میکرد ممکن است ما در این مسیر آب رودخانه غرق شده باشیم و خلاصه با هزار دلواپسی به جستجو میپردازد. وقتی رسیدیم یادم هست که دائیم ضیاءالله از من پرسید که آیا به مادرم اطلاع داده ام که به اینجا آمدم و من گفتم خیر من به پیشنهاد هدایت الله به اینجا آمدم خلاصه دایی با یک ترکه حسابی هدایت الله را کتک زد تا اینکه اول شب با دایی و خانواده در احمد آباد مشغول غذا خوردن بودیم که پدرم سوار بر الاغ رسید و وقتی دید من آنجا هستم خوب یادم هست که به من هیچ چیز نگفت و صبح ما با هم برگشتیم تا مادرم را از نگرانی در بیاوریم.
در دوازده سالگی در تابستان با بچه ها در بیرون از ده مشغول بازی بودیم که ضربه ای به پاشنه پای من وارد شد و بعد از مدتی پای من عفونت کرد و شدت جراحت به حدی بود که دیگر نمیتوانستم پایم را بروی زمین بگذارم. از این رو به همراه پدر و دائی به نراق رفتیم من بروی الاغ نشستم و به راه افتادم در بین راه مزرعه صفرعلی نامی بود که با دایی بنده در نظام وظیفه رفیق شده بود پس به دیدن او رفتیم و او نیز برای ناهار پذیرای ما بود و بعد از ناهار همگی در سایه یک درخت خوابیدند. همسر صفر علی مشغول پنبه ریسی بود که به من گفت بیا اینجا من هم النگه کنان (لی لی) با یک پا رفتم پیش او. آنها سگ گله ای داشتند که در آنجا بود و قتی من به این صورت به بالا و پایین میپریدم و به طرف آن خانم حرکت میکردم سگ واکنش نشان دارد و حالت حمله به من گرفت من هم همان پایی که دو ماه بود به زمین نگذاشته بودم را بر زمین گذاشتم و دویدم پیش همسر صفر علی و به جلوی او افتادم. این سر و صدا باعث شد که پدرم و بقیه هم از خواب پریدند و سراغ من آمدند که ببینند چه شده است که دیدند پای من که چرک کرده بود بر اثر فشار دویدن پاره شده و همه عفونت ها به بیرون آمده و آنها نیز کمک کردند و کامل آن را فشار دادند تا بطور کامل از عفونت خالی شود. خلاصه بعد از آن به سمت نراق رفتیم و در نراق به دیدن استاد علی جراح رفتیم که او هم با لهجه نراقی گفت که : به به سگه کار خودش رو کرده دیگه من چه کار بکنم. خلاصه او هم شست و شو داد و پماد گذاشت و بست و گفت که زودِ زود خوب میشود و ما هم به جاسب برگشتیم و پای من به تدریج خوب شد...
روز دیگری در مدرسه در کلاس چهارم بودم در آن سال معلمی داشتیم به نام آقای خطیبی قمی که او بسیار علاقه به اردو بردن بچه ها به بیرون از مدرسه داشت و چندان به درس دادن توجهی نمیکرد و کلا یک سال نیز بیشتر در ده معلم مدرسه نبود تا اینکه باز گشت و رفت.
روزی پدرم با یکی از رفقای خودش به شکار رفتند نزدیک های غروب شکار را میزنند که به اطلاح تیر دار میشود و فرار میکند ولی میدانستند که چون خون زیادی از آن خواهد رفت نتیجتا در جایی متوقف میشود. فردا صبح که قافله از جاسب به کاشان میرفت پدرم به من پیشنهاد کرد که امروز به مدرسه نرو و با من و رفیق من بدنبال شکار دیشب به همراه قافله بیا تا شکار تیردار شده را پیدا کنید تا رفیقش شکار را بیاورد و من در حمل تفنگ، کمک او کنم و خودش نیز به کاشان با قافله برود. خلاصه شکار پیدا نشد و ما هم از آن محل که قرار شد من با رفیقش بروم خیلی دور شده بودیم برای همین پدرم اجازه نداد که من تنهایی از آنجا به ده برگردم پس من هم همراه او به کاشان رفتم. در بین راه پدرم یادداشتی نوشت و به قافله ای که از کاشان به جاسب میرفت و متعلق به دهات دیگر جاسب بود داد که به دست مادرم بدهند تا او بداند که من با او به سمت کاشان رفته ام و منتظرم نباشد و نگران نگردد.
در کاشان و در راه جاده برگشت به جاسب برف سنگینی باریده بود و جاده بسته شده بود و ما مجبور به ماندن در کاشان برای مدت بیشتری شدیم تا جاده باز شد و ما برگشتیم در قدیم فرش های دست باف را از ده بار میکردیم و با خود به کاشان میبردیم و در آنجا میفروختیم... وقتی من از جاسب آمدم و به مدرسه برگشتم مدیر مدرسه که متوجه غیبت من شده بود چون بدون اطلاع او رفته بودم مرا از مدرسه اخراج کرد. معلمی داشتیم از اهل وسقونقان جاسب به نام سید همزه رضوی که بسیار مرد خوب و نیک نفسی بود خدا بیامرز هیچ فرقی بین بهائی و مسلمان نمیگذاشت و منزلی از سیف الله که دائی من اجاره کرده بود و زندگی میکرد در طول حیات خود سه بار ازدواج کرد و هر سه زن با او زندگی میکردند. وقتی او میشنود که من از مدرسه اخراج شده ام به پیش مدیر میرود و از مدیر میخواهد تا مرا مجددا به مدرسه راه بدهد و این مشکل من حل شد تا اینکه من مدرسه کلاس چهار ابتدایی را تمام کردم و با اینکه آن کلاس آخرین کلاس موجود در ده بود بسیار این خوبی سید همزه رضوی را همیشه به خاطر دارم و برای او دعا میخوانم. چرا که او بود که مشوق و حامی من برای تحصیل بود و معلم مورد علاقه من بود.
بعد از دوره مدرسه به توصیه مادرم به همراه دایی اجناسی از جاسب به کاشان، آران و قم میبردیم و یا از آنجا خریده به جاسب میآوردیم من هم از دايی خود این کار را یاد میگرفتم. در آن زمان حدود ۱۴ سال داشتم و بیشتر از سن خودم کارهای کشاورزی و سفر کردن را یاد گرفته بودم. پدرم بسیار علاقهمند بود که من در جاسب بمانم و در کارها به او کمک نمایم ولی مادر من از آنجایی که اصل و نسب او شهری بودند میگفت که من باید بروم در شهر و یک حرفه ای یاد بگیرم و در همانجا زندگی کنم تا اینکه به همراه پدر و مادر مسافرتی به تهران کردیم و بعد از چند روز چون دایی زاده من معمار خوبی بود بنده را توصیه نمودند که زیر دست ایشان کار کنم و کار بنایی را یاد بگیرم. و من در خانه خاله ام خانم نصرت یزدانی در طهران ماندم و پدر و مادرم به جاسب برگشتند. بعد از حدود دو ماه که در کنار دائی زاده به کار بنایی مشغول بودم تا اینکه قسمت روزگار و توصیه مادرم به بازار تهران راه یافتم و با پسر دایی دیگرم لطف الله مهاجر که شرکت چرم فروشی داشت شروع به کار کردم و با انواع چرم در این صنعت آشنا شدم و مهارت کسب کردم و کاملا به روال کارهای داد و ستد بازار آشنا شدم و خود نیز مشغول کار بودم و شب ها نیز درس میخواندم. در این زمان من جوانی بیست و پنج ساله و پر انرژی بودم با یکی از آشنایان خود تماس داشتم او توصیه ازدواج به بنده کرد و همسری مهربان و دلسوز را به من معرفی نمود و من هم پذیرفته و ازدواج کردم همسر بنده خانم بهجت صفاتی از خانواده نیکجو بود که حاصل این ازدواج سه فرزند دو دختر و یک پسر که هر سه تحصیل کرده و قائم به خدمت امر جمال مبارک هستند و الحمدالله هم از لحاظ مادی و هم معنوی زندگی بسیار خوبی دارند. در سال ۱۳۳۹ شمسی سی ساله بودم که بنابر توصیه و راهنمایی یکی از دایی زاده های خود به نام آقا عبدالله مهاجر که مشغول کارهای ساختمانی و داد و ستد زمین بود از بازار خارج و به این کار مشغول شدم و این کار را برای مدت ۱۵ سال انجام دادم و در این کار بسیار هم موفق بودم تا اینکه نقشه پنج ساله بیت العدل اعظم به عالم بهائی اعلام شد و جناب دکتر رحمت الله خان مهاجر احباء را تشویق به مهاجرت از ایران به سایر کشورها و نقاط مهاجرتی در سراسر دنیا نمودند و در سال ۱۳۵۴ شمسی طبق فرمایش ایشان و امر به مهاجرت به کشورهای خارجی بنده کار و همه چیز را رها کردم و به شمال اسپانیا به همراه خانواده رفتیم و شانزده سال در آنجا زندگی کرده و به خدمت امرالله در آن سامان پرداختیم مردم آن کشور بسیار انسانهای خوب و محترمی بودند و در طول شانزده سال زندگی ما در آنجا همیشه به ما محبت نمودند و ما را دوست داشتند و بنده خاطرات بسیاری از آنجا و مردمان آنجا داشته و دارم و تا سال ۱۳۷۱ شمسی که من در آنجا زندگی میکردم جمعیت بهائی اسپانیا به حدود ۲۰۰۰ نفر رسیده بود. دو تا از فرزندان من در زمان زندگی در اسپانیا ازدواج نمودند دختر اولم رویا درآنجا تحصیل کرد و دکتر شد و سپس با جناب داور شمس آشنا شد و ازدواج نمودند. دختر دیگرم رزا در همانجا تحصیل کرد و خدمات فراوانی نمود و با جناب برزو پرستاران ازدواج نمود و فرزند دیگرم رامین تا اول کالج در آنجا درس خواند و سپس برای تحصیل به آمریکا رفت و بعد از تحصیل به چین رفته و مشغول کار شد و در همانجا بعد از چند سال کار با یک دختر خانم چینی ازدواج کرد. رامین علاقه زیادی به زبان یاد گرفتن داشت و توانست چهار زبان فارسی، انگلیسی، اسپانیولی و چینی را بخوبی یاد بگیرد و در کنار کار اهل هنر نیز بود و به نواختن ویلون پرداخت و هم اکنون نیز در ونکوور کانادا مشغول کار و خدمت میباشد.
مهاجرت به اسپانیا
همانطور که گفته شد بنا بر نقشه پنج ساله بیت العدل و توصیه جناب مهاجر که مرتب در باغ تژه به همه میگفتند که از ایران به نقاط مختلف دنیا برای اعلان امرالله بروید بنده به لجنه مهاجرت مراجعه کردم در آن ایادی امر جناب مهاجر نشسته بودند و ایشان اسپانیا، اردن را به من معرفی کردند و گفتند که هر کدام را میخواهید انتخاب کنید و بروید من هم با مشورت با خانم و بچه ها اسپانیا را انتخاب کردیم و همه کار و امورات در ایران را رها کرده و به اسپانیا رفتیم. در آن زمان دختر بزرگم رویا هفده ساله بود و تازه دیپلم گرفته بود. فرزند دومم رزا پانزده ساله بود که هنوز مشغول درس خواندن بود و پسرم هفت ساله بود که تازه سه ماه بود که به مدرسه رفته بود. آری دل کندن و رفتن از کشور به قصد خدمت و مهاجرت کار ساده ای نبود ولی این تصمیمی بود که ما به اطاعت از فرمان بیت العدل اعظم و اعلان امرالله برای خود انتخاب نمودیم. خلاصه در تاریخ دیماه ۱۳۵۴ با هواپیمای ایبریای اسپانیایی به اسپانیا رفتیم. در آن هواپیما ما تنها بهائیانی بودیم که به اسپانیا میرفتیم ولی بعد از ما کم و بیش احبای دیگری نیز به ما در اسپانیا پیوستند. در ابتدا که به اسپانیا وارد شدیم نظر من در این بود که در مادرید که پایتخت اسپانیا بود بمانیم و در آنجا کارهای صادرات و واردات با ایران داشته باشم چرا که اسپانیا با ایران از قدیم روابط تجارتی بسیار خوبی داشت. در آنجا محفل ملی اسپانیا برنامه مهاجرت در سراسر کشور را تنظیم مینمود که چون کسی برای رفتن به شمال اسپانیا نبود ما داوطلب شدیم که به استان آستوریا (اویه دو) برویم. هزینه زندگی در این استان نسبت به بقیه استانها مخصوصا شهر های جنوبی چون هم کارخانه جات صنعتی داشت و هم تجارت و صادرات و توریست حدوداً ۲۵٪ گرانتر بود شاید برای همین بود که کسی زیاد به آنجا نمیرفت خلاصه یک هفته بعد از ورود به مادرید به شمال اسپانیا رفتیم و در طبقه سوم یک خانه ی پنج طبقه مجهز به همه امکانات ساکن شدیم و چون من در ایران درآمد و کار و بار خوبی نسبت به دیگران داشتم برای پرداخت کرایه و هزینه های زندگی در آنجا مشکلی نداشتم. در آن منطقه هیچ بهائی وجود نداشت و من هم حتی یک کلمه اسپانیایی بلد نبودم. در آن زمان چون روابط کشور اسپانیا با ایران خیلی خوب بود ما به ویزا برای اقامت در آنجا احتیاج نداشتیم ولی محفل به همه مهاجران گفته بود که حتما برای دریافت اجازه کار اقدام کنیم من هم چون تصمیم داشتم که کار صادرات و واردات انجام دهم به اداره کار آنجا رفتم و درخواست خود را با دو سه کلمه ای که قبل از رفتن از دخترم پرسیده بودم عنوان کردم و خانمی که مسئول آن بود به من کمک کرد و من توانستم که ظرف مدت کوتاهی حدوداً سه هفته اجازه کار برای صادرات و واردات را بگیرم که خوب یادم هست که در مادرید همه دوستان تعجب کرده بودند که به این زودی من توانسته ام اجازه کار صادرات و واردات را در شمال اسپانیا بگیرم. در آن زمان اواخر سال ۱۳۵۵ بود و من در ۴۴ سالگی بلافاصله شروع به یادگرفتن زبان اسپانیایی کردم به این منظور که بتوانم هر چه زودتر تجارت خود را با ایران آغاز کنم چرا که در بازار ایران بسیاری از افراد و تاجران را میشناختم و در همه صنف ها دوستان و آشنایانی داشتم تا با آنها به همکاری بپردازم تا اینکه در سال ۱۳۵۷ انقلاب شد و همه چیز از هم پاشیده شد و دیگر تجارت با ایران در آن دوران دیگر مطرح نبود. در همه این دوران بچه هایم ادامه تحصیل دادند دختر بزرگم بعد از شش سال تحصیل در رشته دکتری عمومی در اسپانیا به کانادا رفت و تخصص خود را در کانادا گرفت. در آن زمان اسپانیا حدود ۴۰ میلیون جمعیت داشت و وضع کار چندان خوب نبود و حتی میگفتند که حدود بیست هزار دکتر در خود کشور بیکار هستند. خلاصه دختر من به توصیه محفل ملی به گینه اکواتوریال در آفریقا برای خدمت رفته و بعد از دو سال به اسپانیا برگشت و با آقای داور شمس اهل شیراز که برای ادامه تحصیل به کانادا رفته بود و بسیار جوان مومن و خادمی بود ازدواج نمود. دختر دومم رزا دبیرستان را در مقطع کلاس یازده به بعد طی کرد و بعد در رشته حسابداری تحصیل کرد و در همان اسپانیا با آقای برزو پرستاران ازدواج نمود. پسرم کلاس اول ابتدایی را در محل مهاجرتی شروع کرد و تا کلاس دوازده بهترین شاگرد آنجا بود و چون علاقه به زبان داشت خواندن و نوشتن زبان فارسی را نیز در کنار زبان اسپانیایی یاد گرفت. به خاطر علاقه ای که به موسیقی داشت به دنبال یادگیری موسیقی رفت جالب اینجاست که در اسپانیا اهمیت خاصی برای موسیقی قائل هستند و برای همین یاد گیری موسیقی در اسپانیا برای عموم رایگان هست. رامین نیز از همان دوران کودکی ساز ویلون را نواخت و در نواختن این ساز مهارت پیدا کرد.
تقریبا همزمان با آمدن ما به مرکز استان این شهر (اویه دو) یک خانواده ایرانی دیگر به نام آقای مجیدی به آنجا آمد و ما دو خانواده شروع به فعالیت امری و معرفی دیانت بهائی و رساندن پیام آسمانی حضرت بهاءالله به دوستان نمودیم. حدود دو سال طول کشید تا اولین محفل بهائیان آن منطقه که جمعیتش در آن دوران حدود یکصد و پنجاه هزار نفر بود تشکیل شد. و هر روز تعداد استقبال کنندگان به امر حضرت بهاءالله بیشتر و بیشتر میشد. نحوه شروع فعالیت من در آن شهر به این صورت بود که با خود بروشور هایی تهیه کرده بودم که به داخل صندوق پستی های همه افراد می انداختیم. یادم هست که آقای مجیدی نیز که فردی تحصیل کرده و مومن بود و در زبان انگلیسی مهارت داشت شروع به آموزش زبان انگلیسی نمود و تعالیم دیانت بهائی را نیز به شاگردانش معرفی مینمود. از جمله اقدامات دیگر ما برای تبلیغ دعوت کردن دوستان و همسایگان به سالن اجتماعات بانک ها بود و در آنجا برای آنها سخنرانی ترتیب میدادیم و صحبت میکردیم و با افرادی که مستعد بودند و علاقه داشتند در تماس بودیم و با آنها به گفتگو میپرداختیم تا اینکه تصمیم میگرفتند که خودشان بهائی بشوند و در کنار دیگران به خدمت بپردازند...
از جمله دیگر اقدامات برنامه ای بود که در حدود نیم ساعت برای معرفی دیانت بهائی از تلویزیون و رادیو محلی پخش میشد که ما در این برنامه به معرفی دیانت بهائی و تعالیم آسمانی این آئین نازنین میپرداختیم و با مخاطبان برنامه در ارتباط بودیم که از این طریق بسیاری با دیانت بهائی آشنا شدند و اقدام بسیار موثری بود.
در شمال اسپانیا بارندگی بسیار زیاد بود لذا به یاد دارم که در یک روز بارانی به تلفن خانه رفتم تا با پدر و مادرم در ایران تماس بگیرم. (حدود یکسال از انقلاب اسلامی ایران گذشته بود) قبل از ورود چتر خود را بیرون از کیوسک گذاشتم و به داخل رفتم نهایتا بعد از پایان تماس وقتی از کیوسک تلفن بیرون آمدم متوجه شدم که احتمالا به اشتباه چتر نو من را برده اند و بجای آن چتری وصله دار قرار داده اند که این خاطره را به خوبی به یاد دارم.
به یاد دارم که آقای ابدی موقتا به اسپانیا آمده بود ایشان افسر خلبان در نیروی هوایی رژیم شاهنشاه آریامهر بود که بعد از انقلاب به جرم بهائی بودن پاکسازی شده بود و چون اسپانیا برای ایرانیان نیازی به ویزا نداشت به اسپانیا آمده بود. در میان صحبت هایی که با همدیگر میکردیم او عنوان مینمود که آخوند جماعت که نمیتواند حکومت کند اینها شش ماه بیشتر سر کار نیستند امروز که من این خاطره را مینویسم غریب به چهل سال از آن ماجرا گذشته فکر میکنم او درست میگفت آنها نتوانستند بر کشور ایران حکومت کنند و کشور را مدیریت کنند بلکه حدود چهل سال تنها بر جهل مردم حکومت نمودند و حال که چهل سال از آن تاریخ میگذرد حکومت آخوند ها بر سرزمین ایران همچنان پابرجا هست و هر روز اوضاع کشور بد و بدتر میشود. ایشان یعنی آقای ابدی بعد از دو سال اقامت در اسپانیا به کانادا مهاجرت نمود. همچون ایشان ایرانیان بسیار دیگری نیز بودند که از ترس جانشان بالاجبار به اسپانیا آمده بودند تا از آنجا به کشورهای دیگر بروند که طبق آماری که ما شنیدیم تعداد آنها به حدود شصت هزار نفر میرسید.
فردی در اسپانیا به شغل کفش فروشی مشغول بود که تصمیم گرفت مغازه خود را جمع کند و به کار دیگری بپردازد. رزا دخترم خبر این را به من داد که فلان مغازه قیمت اجناسش را بعلت تغییر شغل حراج کرده و اگر کفشی لازم داری به آنجا برو و برای خودت با قیمت مناسب بخر. فردا که به مغازه رفتم در پشت ویترین نظرم را پوتینی که از جرم بسیار عالی تهیه شده بود به خود جلب کرد از این رو آن را خریدم و چون باران زیاد در آنجا داشتیم بعد از مدتی بند آن پوتین پاره شد و من در جستجوی بند برای پوتین بودم تا اینکه در پشت ویترین یک مغازه کفّاشی همان پوتین را دیدم. وارد مغازه شدم و زنگ بالای در به صدا آمد. مردی سرش را از پشت میز کارش بلند کرد و از صدای زنگ متوجه شد که مشتری آمده من که اسپانیایی بسیار کم بلد بودم به او سلام کردم و گفتم که آیا شما بند دارید و به اشتباه بجای بند کلمه پرده را بکار بردم او که متوجه شده بود من خارجی هستم و منظورم چیست گفت بله داریم بفرمایید چهارپایه کنار دستش را جلو کشید و گفت بفرما بنشین. من نشستم و با هم گپ و گفتی زدیم و از من پرسید که کیستی و در اینجا چه میکنی و از کجا آمده ای من نیز با زبان شکسته به او فهماندم که بهائی هستم و برای مهاجرت آمده ام و تصمیم دارم که در اینجا بمانم ایشان چون اداری بود و سواد خوبی داشت و قرآن را خوب میدانست و قبلا در مورد دیانت بهائی نیز کمی شنیده بود سوالات دیگری را نیز پرسید که همین باعث ایجاد یک دوستی بین ما شد. او سپس بلند شد و بند کفش را به من داد و گفت که به این بند میگویند نه پرده و ما با هم کلی خندیدیم و او به من گفت که باز هم به اینجا بیا شما دوست من هستی... خلاصه کلام گاهی اوقات وقتی از آن خیابان رد میشدم به او سر میزدم و با هم صحبت میکردیم تا اینکه یک روز به او کتابچه مناجاتی به زبان اسپانیولی هدیه دادم او خیلی از این هدیه من خوشش آمد و کم کم سوالات بیشتری را در مورد امر پرسید و من هم با کمک دخترم رویا که دانشکده طب میرفت و اسپانیولی بسیار خوب بلد بود با او صحبت کردیم و مطالب را در اختیارش میگذاشتیم. در این فاصله نیز گاهی اوقات او را به سالن های عمومی جلسات بهائی دعوت میکردیم و او میآمد و به صحبت ناطق در این جلسات نیز گوش میداد. چند سالی گذشت و یک روز به من گفت که من فکر میکنم این دیانت بر حق است ولی من تنها مشکلم این است که قبول ندارم که خدایی وجود دارد و اگر کسی این را به من اثبات کند من هم قبول امر پیامبرش را میکنم ایشان چند پسر تحصیل کرده داشت که من فکر میکردم که اگر او قبول کند بقیه بچه ها هم بالاتفاق ایمان میآورند. از این رو با محفل تماس گرفتم و از آنها راهنمایی خواستم که آنها خانمی را معرفی نمودند که معمولا در اینگونه موارد او با افرادی که چنین دغدغه های ذهنی دارند صحبت میکند آن خانم فرانسوی بود و بسیار در اثبات وجود خداوند مهارت داشت. من و دخترم نیز این دوستمان را به این خانم معرفی کردیم و امکان ملاقات ایشان را با دوستمان فراهم کردیم بعد از دو یا سه جلسه گفتگو به دوست ما ثابت شد که بله خدایی وجود دارد و او بسیار خوشحال بود و بعد به من گفت که علی من بیست و نه سال خدمت کرده ام و اگر بگویم که میخواهم بهائی شوم ممکن است بخاطر تعصبی که مسیحیان در اسپانیا دارند تمامی مزایای حقوق و بازنشستگی خود را از دست بدهم از این رو یک سال دیگر هم صبر میکنم تا بازنشسته شوم سپس کارت امضا میکنم که من بهائی هستم و تا آنزمان قلباً بهائی خواهم بود و تعالیم امر بهائی را اجرا میکنم.
بعد از گذشت یک سال ایشان کارت را امضا کرد و بهائی شد حال که این خاطره را مینویسم از او هیچ خبری ندارم که آیا در قید حیات است یا خیر و اینکه چه میکند آری کل این داستان از روز آشنایی تا بهائی شدن او هفت سال طور کشید و این بود نتیجه گشتن دنبال بند کفش و خریدن بند کفش.
مهاجرت در اسپانیا به همین منوال گذشت و از این ملت اسپانیا بسیار خاطرات خوب و خوشی دارم و آنها بسیار مردم خوب و خوش برخوردی بودند و با اینکه اکثر آنها مسیحی بودند ولی بدون تعصب به همه عشق میورزیدند و همه اماکن اسلامی باقی مانده از هشتصد سال دوران اسلام در اسپانیا را به نحو احسن نگاه داشته و همچنان نیز نگاهداری میکنند. برخلاف متعصبان مذهبی حاکم بر ایران که در تخریب آثار باستانی و قدیمی کشورمان از هیچ اقدامی دریغ ننمودند.
من حدود هفده سال در این مملکت ساکن بودم و در طول این هفده سال یک بار یک دعوا و یا حرف درشت از کسی نشنیدم یک روز در یک سفر توریستی که از شمال اسپانیا به مراکش و جبل الطارق رفتم روز اول در بازار مراکش دو نفر مسلمان را دیدم که با همدیگر دعوا کرده و زدو خورد میکردند که در جوانی مشابه آن را بارها در بازار تهران دیده بودم و این نوع رفتار خشن من را یاد روزگاران سپری شده در ایران میانداخت. با توجه به کارم که خرید و فروش فرش بود بنده تمام اسپانیا را به جز برخی از دهات رفته و از نزدیک دیدم. بسیار کشور زیبا و دوست داشتنی بود.
مهاجرت به آمریکا
بعد از گذشت هفده سال از دوران مهاجرت در اسپانیا و بعد از ازدواج دخترانم و به کالج رفتن پسرم در آمریکا بنده نیز در سال ۱۹۹۲ از اسپانیا به آمریکا رفتم و حدود چهار سال در آنجا بودم. در بدو ورود به ایالت ایدونویز در دویست کیلومتری شیکاگو رفتم و در آنجا به همراه دخترم رزا و دامادم برزو زندگی کردیم و برای اغلب مناسبت های بهائی با همسرم به مشرق الاذکار شیکاگو میرفتیم. بسیار خاطرات خوشی از آن زمان داشتم دامادم در آن ایالت شرکت حمل و نقل داشت من هم اغلب با راننده های شرکت او به سفر میرفتم تمام ایالت های آمریکا را بجز هاوایی و آلاسکا را برای تحویل بار سفر کردم. یکی از خاطرات آن دوران را نقل میکنم روزی ما برای تحویل بار به همراه دامادم و یک راننده از کالیفرنیا به شرق آمریکا به سمت نیویورک میرفتیم که در بین راه در یک تراک استاپ (مجتمع های بین راهی) بسیار بزرگ توقف کردیم که دارای فروشگاه و امکانات بسیاری از جمله سینما و فروشگاه و پمپ بنزین و حمام و غیره بود. قرار شد من در یک ساعتی که در آنجا توقف کردیم به حمام بروم و بعد در سالن سینما برای تماشای فیلم بنشینم تا آنها کار های ماشین را انجام بدهند و بیایند دنبال من تا برویم. فیلم یادم هست که چندان جذاب نبود از این رو به سالن دیگه ای رفتم که فیلم دیگری داشت و به تماشای آن نشستم وقتی بدنبال من آمدند دیدند که من در سالن سینمایی که قرار گذاشته بودیم نیستم برای همین در همه جا به دنبال من میگردند و تعجب میکنند که چرا من نیستم و نتوانستند مرا پیدا کنند با این حال من گه گاهی به ساعتم نگاه میکردم و منتظر بودم که زمان مقرر به سر قرار بروم ولی گویا آنها کمی زودتر آمده بودند برای همین بعد از کلی گشت و گذار به منزل تلفن میزنند که من آیا با خانه تماس گرفتم یا نه و آنها را نیز در جریان قرار میدهند که اگر من تماس گرفتم به آنها اطلاع بدهند خلاصه بعد به ایستگاه پلیس مراجعه میکنند و نشانی من را میدهند و از پلیس جویا میشوند در این بین در کنار ورودی فروشگاه فردی که متوجه نگرانی آنها میشود از آنها سوال میکند که بدنبال چی هستید و میگوید که من آن کسی را که شما دنبال او میگردید را دیده ام خلاصه آن فرد که مرا زیر نظر داشت آنها را پیش من آورد و ما همدیگر را در سالن سینما ملاقات کردیم. و بعد هم حرکت کردیم و رفتیم.
روز دیگری باری را باید به ایالت اورگان در مرکز پرتلند تحویل میدادیم وقتی به آنجا رسیدیم چهل و نه تراک برای تحویل بار در جلوی ما بودند. ما دیدیم که حالا حالا ها نوبت ما نمیشود برای همین تصمیم گرفتیم به جایی برویم و ناهاری بخوریم. به رستورانی در یک مرکز خرید بزرگ در بهترین جای پرتلند رفتیم. من رفتم تا دست هایم را بشورم که متوجه شدم در رستوران آهنگ سنتی ایرانی پخش میشود که دیدم در این رستوران تنور نانوایی و انواع غذاهای ایرانی از جمله چلوکباب را دارند. خلاصه چلوکبابی خوردیم و بعد برای تحویل بار رفتیم.
ما در نزدیک لسآنجلس در مورنو ولی (دره قهوه ای) در هشتاد کیلومتری لس آنجلس خانه بزرگی داشتیم که سه قسمت بود یکی ساختمان یکی باغ و یکی هم مزرعه که در آن مرغ و گوسفند و خرگوش نگهداری میکردیم. من روزی بیست تخم مرغ جمع میکردم و این تخم مرغ ها را به همسایه ها و آشنایان نیز میدادیم و کلا سرگرم این کارها بودم.
یک روز یکی از آشنایان ما که اصالتاً اهل سنگسر سمنان بود برای ما دو بزغاله نر و ماده آورد. این دو بزغاله بزرگ شدند و نر قوی شده بود و بز ماده نیز دو بزغاله دیگر بدنیا آورد ولی چون ما زیاد وارد نبودیم این دو بزغاله که نتوانستند توسط مادرشان تغذیه شوند از بین رفتند.
چون ما اغلب مسافر بودیم و کسی باید میبود تا از این حیوانات نگهداری کند همه آنها را به یک نفر آمریکایی بهائی دادیم زندگی در آمریکا به همین منوال گذشت تا اینکه بعد از چهار سال زندگی در آمریکا در سال ۱۹۹۶به کانادا رفتیم. پسرم در شرف اتمام تحصیلاتش در آمریکا بود و بعد
مهاجرت به کانادا
از پایان تحصیلاتش او نیز به ما در کانادا پیوست و سپس برای کار و مهاجرت به چین رفت. و در چین نیز چون استعداد هنری داشت در یکی دوتا فیلم نیز بازی کرد. این سفر های او باعث شد که او بتواند چهار زبان اسپانیایی، انگلیسی، فارسی و چینی را به خوبی صحبت کند و در همان چین نیز با یک دختر چینی ازدواج کرد و به کانادا آمدند و در کانادا مشغول کار و زندگی شدند و هنوز نیز در کانادا هستند و دو فرزند یک پسر و یک دختر نیز دارد.
در اوایل زمان زندگی در کانادا با توجه به هدایت محفل ملی کانادا ما به شهری رفتیم به نام کلونا چون بهائی ایرانی آنجا نبود. زمان ورود به این شهر من ۶۷ سال سن داشتم. حدود یکسال در آن منطقه بودیم و سپس در سال ۱۹۶۷ به آفریقای جنوبی رفته و در کنار دخترم رویا و همسرش آقای داور شمس در ژوهانسبورگ زندگی کردیم تا اینکه در اواخر سال ۱۹۹۸ به کانادا و کلونا برگشتیم. حدود شانزده سال در آن شهر بودیم و محفل آن شهر بعد از مدت کوتاهی تشکیل شد و بسیار تشکیلات خوبی داشتیم و بسیاری نیز قبول امر کرده و بهائی میشدند و روز بروز بر جمعیت بهائیان آن منطقه افزوده میشد. تا اینکه در سال ۲۰۱۵ به همراه همسرم برای برنامه ریزی جهت نوشتن تاریخ جاسب به آفریقا جنوبی و سپس به بوتسوانا آمدیم در این میان به اتفاق دکتر منوچهر روحانی، ابوالفضل جمالی و دیگر دوستان در قید حیات اقدامات شایانی را جهت تکمیل این اطلاعات و ثبت آنها در تاریخ انجام دادیم.
مهاجرت به آفریقای جنوبی و بوتسوانا
چون همزمان دختر دیگرم رزا و همسرش آقای برزو پرستاران در بوتسوانا زندگی میکردند از آفریقای جنوبی به بوتسوانا آمدیم و تا امروز در بوتسوانا ساکن هستیم. بوتسوانا کشوری است که از لحاظ آب و هوا خشک است و گاوداری در این مملکت بسیار رونق دارد و تعداد گاوها حدوداً دو برابر تعداد جمعیت آدمها در بوتسوانا هست در مقابل آفریقای جنوبی از لحاظ آب و هوا کمی متفاوت تر هست و بسیار در زمینه کشاورزی فعال و موفق هستند.
در بوتسوانا جلسات مختلف گفتگو و دعا داشته و با آنها در خصوص مطالب امری به بحث مینشینیم و آنها بسیار از امر استقبال میکنند. در این لحظه که بنده هشتاد و شش سال زندگی کرده ام شکر الهی از نظر وضعیت جسمانی سالم هستم و تنها کمی از لحاظ پا قدری مشکل در پیاده روی دارم و حافظه بسیار خوبی برای یادآوری تمامی خاطرات در گذشته تا حال دارم. در جوانی حدود هزار شعر از تمام شعرا از بر بودم و امروز با این سن حدود هفتصد فقره از آنها را هنوز به خاطر دارم. از لحاظ نوشتن دست من کمی لغزش دارد و مثل سابق نمیتوانم خوب بنویسم. از زندگی ام بسیار راضی هستم و همیشه زحمت فوق العاده در زندگی ام کشیده ام و در جوانی و میانسالی هیچ مشکل جسمانی نداشتم و نسبت به خودم بسیار فعال بودم و خدا را شکر میکنم که در ظل امر بوده و از مواهب آن هم خودم و هم فرزندانم همگی برخوردار بودیم و خداوند رحمت کند پدران و گذشتگان ما را که این موهبت بهائی بودن و دیانت بهائی را برای ما به ودیعه گذاشتند و در این راه نیز صدمات و مشقّت های بسیاری را به جان خریدند و همین امر دلیل آن شد که گوشه ای از این خاطرات و این وقایع را با همراهی دوستان عزیزم نوشته و به یادگار باقی بگذاریم.
امضاء: علی اکبر رزاقی