1- مسافرت از جاسب به طهران
وقتی بنده در سن یازده سالگی بودم، قرار شد چد روزی به طهران سفر کنیم. با پدرم حرکت کردیم و از راه کرمجگان آمدیم که با ماشین باری به قم برویم. وقتی رسیدیم به کرمجگان ماشین رفته بود و ما ناچار در آنجا ماندیم. من و پدرم را در قهوه خانه راه ندادند که شب بخوابیم. ناچار از ده کرمجگان بیرون آمده و زیر یک درخت مشغول استراحت شدیم و خوابیدیم. ناگهان جمعی از اهالی آنجا دور ما را گرفتند و شروع به ناسزا گفتن کردند و برای ایجاد رُعب و وحشت به همدیگر میگفتند که باید امشب این پدر و پسر را بکشیم. یکی میگفت اول پدر و بعد پسر را میکشیم و تا نزدیکیهای صبح آنجا بودند. ولی از آنجائی که جمال مبارک همیشه بندگان خود را حفظ میکند، آنها نتوانستند آسیبی به ما برسانند و تا صبح خوابیدیم ولی بیدار بودیم. روز بعد یک ماشین که برای حمل بار آمده بود روی بارها سوار شدیم و آمدیم قم و از آنجا هم به طهران.
آمدن به قم برای گرفتن عکس برای گواهینامه پایان ششم ابتدائی
پنج نفر بودیم که سرپرست ما آقای رحمتالله یزدانی بود، روحش شاد که از طرف محفل روحانی کروگان انتخاب شده بود و راهنمای ما بود. پنج شاگرد مدرسه عبارت بودند از آقایان نجاتالله ناصری، عبدالله اعلائی، نورالله یزدانی، عزتالله رزّاقی، بنده توفیق رفیعی و یک نفر دیگر که با ما همکلاس بود و مسلمان به نام آقای سید حسین نصراللهی همراه ما آمد. یک رأس الاغ کرایه کرده بودیم که به نوبت سوار میشدیم. از راه کرمجگان در فصل بهار زیر باران تا کرمجگان آمدیم. وقتی رسیدیم تمام لباسهایمان خیس شده بود. رفتیم قهوه خانه که شب را آنجا بخوابیم و صبح روز بعد با ماشین به قم برویم. بعد از یک ساعت یکی از اهالی کرمجگان که با آقای عمو رحمتالله یزدانی آشنا بود یعنی به قول آن روزها خونه خواه، ما را به منزل خودش بُرد. قهوهچی از این موضوع ناراحت شد چون مشتریهایش را از دست داده بود، شروع به بدگوئی کرد. روز بعد که با ماشین به قم آمدیم آن قهوهچی هم آمد در قم هر کجا میرفتم دنبال ما میآمد و فحش میداد و میگفت اینها بهائی و نجس هستند. آقای یزدانی به او اعتراض کرد و او دیگر دنبال ما نیامد. بعد از گرفتن عکس به دعوت آقای نعمتالله رضوانی که در آن موقع مهاجر قم بود، به منزل او رفتیم و مهمان او بودیم و آن خانه که در اختیار آقای رضوانی بود خانهای بود که در یکی از اطاقهایش قبلاً عرش مطهّر حضرت ربّ اعلی مدّتی در آن محل نگهداری شده بود و ما آن اطاق را زیارت کردیم. جای دوستان خیلی خالی بود.
دوران مدرسه از کلاس اول تا ششم و نام معلمین مدرس
در سال 1324 هنوز در مدرسه مرا قبول نمیکردند برای کلاس اول چون متولد 19/7/1318 بودم و باید صبر میکردم تا سال بعد بروم مدرسه ولی من به عنوان شاگرد آزاد در کلاس اول حاضر شدم و معلم ما آقای رضوی بود. بهر حال بنده را قبول کردند که کلاس اول را بخوانم و همان سال قبول شدم و به کلاس دوم رفتم. در کلاس دوم معلّم ما آقای عبدالحسین روحانی بود که روحش شاد باشد. کلاس سوم آقای رحمانی از نراق معلم بود که به ما جدول خوب یاد داد و سختگیری میکرد و در کلاس چهارم فردی به نام میر معصومی که خیلی متعصب بود و در سر کلاس حرفهای نامربوط در مورد بهائیان و آمدن امام زمان خودشان میگفت. کلاس پنجم آقای محمدی بود و کلاس ششم آقای سید باقر هاشمی که عبا به دوش میانداخت و دختر او بتول خانم و دامادش آقای پیغمبرزاده که بعدها معلم مدرسه جاسب شدند، با بنده هم کلاس بودند و ما چند نفر بچههای بهائی که در کلاس ششم بودیم با بقیه بچهها به نماز جماعت میبردند و ما در یک صف جدا میایستادیم برای خواندن نماز و بعد که برای امتحان نهائی برای گرفتن عکس به قم آمدیم که شرحش را قبلاً نوشتهام. از کلاس ششم که جمعاً 23 نفر شاگرد بودیم فقط 8 نفر قبول شدند که در میان قبول شدگان 4 نفر از بچهها بهائی و 4 نفر هم مسلمان بودند که یک نفرشان از کروگان و 3 نفر دیگر از دهات پائین بودند و از بچههای خودمان آقایان نورالله یزدانی و عزت الله زراقی و عبدالله اعلائی و بنده بودیم که قبول شدیم.