یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مرد راست و درستی بود که مردم به او راه می گفتند.
راه, روزی از روزها هوای سفر زد به سرش. اسبی خرید. تهیه و تدارکش را دید و بار و بندیلش را گذاشت تو خورجین و خورجین را بست ترک اسب و از دروازة شهر زد بیرون که چند صباحی برود جهانگردی کند.
یک میدان آن طرفتر دید یک سوار دیگر هم دارد می رود. خودش را رساند به سوار و بعد از سلام و حال و احوال معلوم شد که او هم مسافر است. راه خوشحال شد که همسفری پیدا کرده و سختی راه براش آسان می شود. کمی که رفتند جلوتر, راه از همسفرش پرسید “اسم شریفت چیست؟”
مرد جواب داد “بی راه.”
راه گفت “این دیگر چه جور اسمی است؟”
مرد گفت “من چه کار کنم؟ این اسمی است که بابا و ننه ام روم گذاشته اند.”
راه خیلی تعجب کرد؛ اما دیگر چیزی نگفت.
راه, روزی از روزها هوای سفر زد به سرش. اسبی خرید. تهیه و تدارکش را دید و بار و بندیلش را گذاشت تو خورجین و خورجین را بست ترک اسب و از دروازة شهر زد بیرون که چند صباحی برود جهانگردی کند.
یک میدان آن طرفتر دید یک سوار دیگر هم دارد می رود. خودش را رساند به سوار و بعد از سلام و حال و احوال معلوم شد که او هم مسافر است. راه خوشحال شد که همسفری پیدا کرده و سختی راه براش آسان می شود. کمی که رفتند جلوتر, راه از همسفرش پرسید “اسم شریفت چیست؟”
مرد جواب داد “بی راه.”
راه گفت “این دیگر چه جور اسمی است؟”
مرد گفت “من چه کار کنم؟ این اسمی است که بابا و ننه ام روم گذاشته اند.”
راه خیلی تعجب کرد؛ اما دیگر چیزی نگفت.
بی راه گفت “این از اسم ما! حالا تو بگو اسمت چیست؟”
راه گفت “اسم من راه است.”
راه و بی راه همین طور رفتند تا رسیدند به چشمه ای که درخت پر سایه ای کنارش بود. نگاه کردند دیدند سایه برگشته و فهمیدند ظهر شده. راه گفت “اینجا جای با صفایی است. خوب است پیاده شویم و ناهاری بخوریم.”
بی راه گفت “چه عیبی دارد!”
بعد, پیاده شدند.
بی راه گفت “ما که حالا حالاها شریک و رفیق راه هستیم. تو سفره ات را واکن, هر چه هست با هم بخوریم. هر وقت هم مال تو تمام شد, آن وقت نوبت من باشد.”
راه گفت “خیلی هم خوب است. ما که با هم این حرف ها را نداریم.”
و سفرة نانش را واکرد و قمقمة آبش را گذاشت وسط.
چند روزی که گذشت ته و توی سفرة راه درآمد و نوبت رسید به بی راه که مرد و مردانه سفره اش را جلو رفیق راهش واکند و هر چه دارد با او بخورد. اما, بی راه این کار را نکرد. روز اول, وقت نهار از اسبش پیاده شد و بدون هیچ تعارفی رفت گوشه ای, پشتش را کرد به او و غذاش را خورد.
راه دو روز صبر کرد و به روی خودش نیاورد. آخر سر از گشنگی بی طاقت شد. گفت “رفیق! قرارمان این نبود.”
بی راه گفت “هر چه حسابش را کردم, دیدم اگر تو را شریک آب و نان خودم بکنم, آذوقه ام زودتر تمام می شود و گرسنه می مانم.”
راه دلتنگ شد. گفت “حالا که این جور است, من دیگر آبم با تو به یک جو نمی رود.”
و راهش را کج کرد به یک طرف دیگر و از بی راه جدا شد. رفت و رفت تا دم غروب رسید به آسیابی. اسبش را ول کرد تو علف ها و خورجین را ورداشت رفت تو آسیاب, که شب در آنجا راحت بگیرد بخوابد. به این طرف آن طرف نگاه کرد و دید گوشة آسیاب یک جای پستو مانندی هست که تخته سنگی گذاشته اند جلوش. از بغل تخته سنگ رفت تو, خورجینش را گذاشت زیر سرش و گرفت خوابید.
نصفه های شب از صدای خش و خش از خواب پرید و دید ای دل غافل, یک شیر, یک پلنگ, یک گرگ و یک روباه آمدند تو آسیاب. شیر گفت “رفقا! بوی آدمی زاد می آید.”
پلنگ گفت “پرت و پلا نگو. آدمی زاد جرئت ندارد پا بگذارد اینجا.”
گرگ گفت “آمدن به این جور جاها دل می خواهد.”
روباه گفت “آدمی زاد عقل دارد؛ جایی نمی خوابد که آب برود زیرش. مطمئن باشید غیر از ما کسی اینجا نیست و می توانیم راحت حرف هایمان را بزنیم.”
شیر گفت “رفقا! هر کس چیز تازه ای می داند, تعریف کند.”
پلنگ گفت “رو پشت بام همین آسیاب یک جفت موش لانه دارند. تو لانة آن ها پر است از اشرفی. شب ها وقتی هوا خوب تاریک می شود, اشرفی ها را از تو لانه شان در می آورند, پهن می کنند رو زمین و تا کلة سحر رو آن ها غلت می زنند. بعد, آن ها را می برند تو لانه شان.”
گرگ گفت “دختر پادشاه دیوانه شده. پادشاه گفته هر کس بتواند این دختر را درمان کند, نصف دارایی و دخترش را می دهد به او. اما تا حالا هیچ حکیمی نتوانسته دوای دردش را پیدا کند.”
شیر پرسید “دوای دردش چیست؟”
گرگ جواب داد “نیم فرسخ بالاتر از اینجا چوپانی زندگی می کند که سگ زبر و زرنگی دارد و این سگ را خیلی دوست دارد. مغز سر این سگ دوای درد آن دختر است.”
حرف گرگ که تمام شد, روباه گفت “در یک فرسخی این آسیاب خرابه ای هست که یک موقع عصر پادشاهان قدیم بوده. در این خرابه هفت خم خسروی طلا و جواهر زیر خاک است و کسی از وجود آن خبر ندارد.”
حرف هاشان که تمام شد کمی استراحت کردند و از آسیاب رفتند.
راه, بعد از رفتن آن ها از پشت سنگ آمد بیرون؛ رفت رو پشت بام آسیاب و دید, بله, موش ها زمین را با اشرفی فرش کرده اند و دارند رو آن ها غلت می زنند.
راه, سنگی ورداشت پرت کرد طرف موش ها, آن ها را فراری داد و همة اشرفی ها را جمع کرد, ریختت تو خورجین و صبح زود رفت سر وقت چوپان.
نیم فرسخی که راه رفت, همان طور که گرگ گفته بود, دید چوپانی آنجاست و سگی دارد که از گله اش مواظبت می کند. رفت جلو حال و احوال کرد و گفت “عموجان! این سگ را می فروشی؟”
چوپان گفت “نه!”
راه پرسید “چرا؟”
چوپان جواب داد “این سگ رفیق باوفا و انیس و مونس من است و از گله و چادرم محافظت می کند؛ مگر عقلم را از دست داده ام که آن را بفروشم.”
راه گفت “بیا و آن را بفروش به من. در عوض پول خوبی به تو می دهم که هر کاری می توانی با آن بکنی.”
چوپان اسم پول را که شنید دست و پاش شل شد. گفت “مثلاً چقدر می خواهی بدهی؟”
راه گفت “خودت بگو.”
چوپان گفت “پنجاه اشرفی.”
راه گفت “دادم.”
و چوپان گفت “فروختم.”
راه پنجاه اشرفی داد به چوپان و قلادة سگ را گرفت و روان شد به طرف شهر.
وقتی رسید به شهر, دید همه غصه دارند. راه از مردی پرسید “چرا اینجا همه رفته اند تو لاک خودشان و این قدر سر در گریبان اند.”
مرد گفت “الان چند روز است دختر پادشاه دیوانه شده و هر کاری می کنند خوب نمی شود. شاه هم حکم کرده مردم غصه دار بشوند.”
راه پرسید “چرا براش حکیم نمی آورند؟”
مرد جواب داد “خدا پدرت را بیامرزد! کجای کاری؟ دیگر تو این شهر حکیم پیدا نمی شود.”
راه گفت “چطور؟”
مرد جواب داد “برای اینکه دانه به دانه حکیم ها را آوردند بالای سر این دختر و چون نتوانستند او را درمان کنند, پادشاه داد سرشان را بریدند.”
راه گفت “خانة پادشاه را نشان من بده, برم دخترش را درمان کنم.”
مرد گفت “به نظرم می خواهی مادرت را به عزای خودت بنشانی.”
راه گفت “به این کارها چه کار داری. نشانی خانة پادشاه را بده.”
مرد نشانی داد و راه رفت به دربان باشی قصر پادشاه گفت “برو به پادشاه بگو حکیمی که می تواند دخترت را درمان کند, آمده.”
دربان باشی خبر رساند به پادشاه و پادشاه راه را به حضور خواستت و گفت “اگر دخترم را درمان کنی, دختر و نصف داراییم مال تو, اگر نه, جانت مال من.”
راه گفت “حکم قبلة عالم را قبول دارم.”
و رفت دختر را دید و گفت حمام را گرم کنند و یک کاسه شیر گاو هم بیارند بگذارند دم دستش. بعد, سگ را کشت؛ مغز سرش را درآورد و آن را خوب با شیر قاتی کرد و مالید به سر دختر.
هنوز کارش تمام نشده بود که دختر یواش یواش حالش جا آمد و گفت “ای وای! خاک عالم بر سرم. این مرد غریبه اینجا چه کار می کند.”
راه خوشحال شد و رفت به پادشاه گفت “قربانت گردم! مشتلق بده که دخترت خوب شد.”
پادشاه, خوشحال شد و حکم کرد بساط عروسی راه و دخترش را به راه انداختند. هفت شبانه روز شهر را آیین بستند و شب هفتم دست دخترش را گرفت گذاشت تو دست راه و چون پسر نداشت, او را جانشین خودش کرد.
فردای آن روز راه رفت سراغ گنج هایی که روباه صحبتش را کرده بود و آن ها را از زیر خاک درآورد. بعد, همان جا عمارت قشنگی ساخت و کوه و کمر زیبای اطرافش را کرد شکارگاه خودش.
یک روز, راه با چند تا از غلام هاش مشغول شکار بود که دید سواری دارد می آید به طرفش. خوب که نگاه کرد, دید رفیقش بی راه است.
وقتی به هم رسیدند, بی راه خیلی تعجب کرد. دید حال و روز رفیقش زمین تا آسمان فرق کرده. خیلی سرحال آمده؛ بر اسب زین و برگ طلایی نشسته؛ لباس زربفت پوشیده؛ چکمة ساغری پا کرده و بیست قدم دورتر از او ده غلام زرین کمر سوار بر اسب پشت سرش صف بسته.
بی راه گفت “رفیق, بد نگذرد! این دم و دستگاه را از کجا به هم زدی؟”
راه به تفصیل همه چیز را برای او تعریف کرد. بی راه این حرف ها را که شنید, نزدیک بود از حسادت بترکد. زود خداحافظی کرد و راه افتاد سمت آسیاب و تنگ غروب رسید به آنجا و یکراست رفت تو همان جایی که راه قبلاً خوابیده بود, پناه گرفت.
از قضا, آن شب هم حیوانات قرار داشتند به آسیاب بیایند و با هم صحبت کنند.
نصفه های شب, بی راه دید, بله, سر و کلة شیر, پلنگ, گرگ, و روباه پیدا شد.
شیر تا پاش راگذاشت تو آسیاب, گفت “رفقا! باز هم بوی آدمی زاد می آید.”
پلنگ گفت “نقداً این خبر را بشنوید تا بعد! امروز آن دو تا موشی را دیدم که رو پشت بام این آسیاب لانه دارند. حال و روزشان خیلی بد بود. خوب که پرس و جو کردم, معلوم شد یکی رفته با سنگ زده ناکارشان کرده و اشرفی هاشان را ورداشته رفته.”
گرگ گفت “خیلی عجیب است! مدتی است سگ چوپان غیبش زده. حتماً یکی او را کشته و مغزش را درآورده.”
روباه گفت “حالا این را بشنوید! آن خرابه ای را که گفتم هفت تا خم خسروی طلا و جواهر دارد, هنوز ده روز نشده یک عمارت روش ساخته اند به چه قشنگی.”
شیر گفت “معلوم می شود آدمی زادی اینجا بوده و حرف های ما را شنیده. الان هم بوی آدمی زاد می آید.”
روباه پاشد, این ور آن ور سرکشید و داد زد “رفقا! پیداش کردم.”
و بی راه را که داشت از ترس قبض روح می شد, از پشت تخته سنگ کشید بیرون.
شیر و پلنگ و گرگ هم پریدند روی او, تکه پاره اش کردند و هر کدام یک تکه اش را خوردند.
این بود عاقبت بی راه و سرگذشت راه. قصة ما تمام شد. ان شاءالله غصة ما هم تمام بشود.
راه گفت “اسم من راه است.”
راه و بی راه همین طور رفتند تا رسیدند به چشمه ای که درخت پر سایه ای کنارش بود. نگاه کردند دیدند سایه برگشته و فهمیدند ظهر شده. راه گفت “اینجا جای با صفایی است. خوب است پیاده شویم و ناهاری بخوریم.”
بی راه گفت “چه عیبی دارد!”
بعد, پیاده شدند.
بی راه گفت “ما که حالا حالاها شریک و رفیق راه هستیم. تو سفره ات را واکن, هر چه هست با هم بخوریم. هر وقت هم مال تو تمام شد, آن وقت نوبت من باشد.”
راه گفت “خیلی هم خوب است. ما که با هم این حرف ها را نداریم.”
و سفرة نانش را واکرد و قمقمة آبش را گذاشت وسط.
چند روزی که گذشت ته و توی سفرة راه درآمد و نوبت رسید به بی راه که مرد و مردانه سفره اش را جلو رفیق راهش واکند و هر چه دارد با او بخورد. اما, بی راه این کار را نکرد. روز اول, وقت نهار از اسبش پیاده شد و بدون هیچ تعارفی رفت گوشه ای, پشتش را کرد به او و غذاش را خورد.
راه دو روز صبر کرد و به روی خودش نیاورد. آخر سر از گشنگی بی طاقت شد. گفت “رفیق! قرارمان این نبود.”
بی راه گفت “هر چه حسابش را کردم, دیدم اگر تو را شریک آب و نان خودم بکنم, آذوقه ام زودتر تمام می شود و گرسنه می مانم.”
راه دلتنگ شد. گفت “حالا که این جور است, من دیگر آبم با تو به یک جو نمی رود.”
و راهش را کج کرد به یک طرف دیگر و از بی راه جدا شد. رفت و رفت تا دم غروب رسید به آسیابی. اسبش را ول کرد تو علف ها و خورجین را ورداشت رفت تو آسیاب, که شب در آنجا راحت بگیرد بخوابد. به این طرف آن طرف نگاه کرد و دید گوشة آسیاب یک جای پستو مانندی هست که تخته سنگی گذاشته اند جلوش. از بغل تخته سنگ رفت تو, خورجینش را گذاشت زیر سرش و گرفت خوابید.
نصفه های شب از صدای خش و خش از خواب پرید و دید ای دل غافل, یک شیر, یک پلنگ, یک گرگ و یک روباه آمدند تو آسیاب. شیر گفت “رفقا! بوی آدمی زاد می آید.”
پلنگ گفت “پرت و پلا نگو. آدمی زاد جرئت ندارد پا بگذارد اینجا.”
گرگ گفت “آمدن به این جور جاها دل می خواهد.”
روباه گفت “آدمی زاد عقل دارد؛ جایی نمی خوابد که آب برود زیرش. مطمئن باشید غیر از ما کسی اینجا نیست و می توانیم راحت حرف هایمان را بزنیم.”
شیر گفت “رفقا! هر کس چیز تازه ای می داند, تعریف کند.”
پلنگ گفت “رو پشت بام همین آسیاب یک جفت موش لانه دارند. تو لانة آن ها پر است از اشرفی. شب ها وقتی هوا خوب تاریک می شود, اشرفی ها را از تو لانه شان در می آورند, پهن می کنند رو زمین و تا کلة سحر رو آن ها غلت می زنند. بعد, آن ها را می برند تو لانه شان.”
گرگ گفت “دختر پادشاه دیوانه شده. پادشاه گفته هر کس بتواند این دختر را درمان کند, نصف دارایی و دخترش را می دهد به او. اما تا حالا هیچ حکیمی نتوانسته دوای دردش را پیدا کند.”
شیر پرسید “دوای دردش چیست؟”
گرگ جواب داد “نیم فرسخ بالاتر از اینجا چوپانی زندگی می کند که سگ زبر و زرنگی دارد و این سگ را خیلی دوست دارد. مغز سر این سگ دوای درد آن دختر است.”
حرف گرگ که تمام شد, روباه گفت “در یک فرسخی این آسیاب خرابه ای هست که یک موقع عصر پادشاهان قدیم بوده. در این خرابه هفت خم خسروی طلا و جواهر زیر خاک است و کسی از وجود آن خبر ندارد.”
حرف هاشان که تمام شد کمی استراحت کردند و از آسیاب رفتند.
راه, بعد از رفتن آن ها از پشت سنگ آمد بیرون؛ رفت رو پشت بام آسیاب و دید, بله, موش ها زمین را با اشرفی فرش کرده اند و دارند رو آن ها غلت می زنند.
راه, سنگی ورداشت پرت کرد طرف موش ها, آن ها را فراری داد و همة اشرفی ها را جمع کرد, ریختت تو خورجین و صبح زود رفت سر وقت چوپان.
نیم فرسخی که راه رفت, همان طور که گرگ گفته بود, دید چوپانی آنجاست و سگی دارد که از گله اش مواظبت می کند. رفت جلو حال و احوال کرد و گفت “عموجان! این سگ را می فروشی؟”
چوپان گفت “نه!”
راه پرسید “چرا؟”
چوپان جواب داد “این سگ رفیق باوفا و انیس و مونس من است و از گله و چادرم محافظت می کند؛ مگر عقلم را از دست داده ام که آن را بفروشم.”
راه گفت “بیا و آن را بفروش به من. در عوض پول خوبی به تو می دهم که هر کاری می توانی با آن بکنی.”
چوپان اسم پول را که شنید دست و پاش شل شد. گفت “مثلاً چقدر می خواهی بدهی؟”
راه گفت “خودت بگو.”
چوپان گفت “پنجاه اشرفی.”
راه گفت “دادم.”
و چوپان گفت “فروختم.”
راه پنجاه اشرفی داد به چوپان و قلادة سگ را گرفت و روان شد به طرف شهر.
وقتی رسید به شهر, دید همه غصه دارند. راه از مردی پرسید “چرا اینجا همه رفته اند تو لاک خودشان و این قدر سر در گریبان اند.”
مرد گفت “الان چند روز است دختر پادشاه دیوانه شده و هر کاری می کنند خوب نمی شود. شاه هم حکم کرده مردم غصه دار بشوند.”
راه پرسید “چرا براش حکیم نمی آورند؟”
مرد جواب داد “خدا پدرت را بیامرزد! کجای کاری؟ دیگر تو این شهر حکیم پیدا نمی شود.”
راه گفت “چطور؟”
مرد جواب داد “برای اینکه دانه به دانه حکیم ها را آوردند بالای سر این دختر و چون نتوانستند او را درمان کنند, پادشاه داد سرشان را بریدند.”
راه گفت “خانة پادشاه را نشان من بده, برم دخترش را درمان کنم.”
مرد گفت “به نظرم می خواهی مادرت را به عزای خودت بنشانی.”
راه گفت “به این کارها چه کار داری. نشانی خانة پادشاه را بده.”
مرد نشانی داد و راه رفت به دربان باشی قصر پادشاه گفت “برو به پادشاه بگو حکیمی که می تواند دخترت را درمان کند, آمده.”
دربان باشی خبر رساند به پادشاه و پادشاه راه را به حضور خواستت و گفت “اگر دخترم را درمان کنی, دختر و نصف داراییم مال تو, اگر نه, جانت مال من.”
راه گفت “حکم قبلة عالم را قبول دارم.”
و رفت دختر را دید و گفت حمام را گرم کنند و یک کاسه شیر گاو هم بیارند بگذارند دم دستش. بعد, سگ را کشت؛ مغز سرش را درآورد و آن را خوب با شیر قاتی کرد و مالید به سر دختر.
هنوز کارش تمام نشده بود که دختر یواش یواش حالش جا آمد و گفت “ای وای! خاک عالم بر سرم. این مرد غریبه اینجا چه کار می کند.”
راه خوشحال شد و رفت به پادشاه گفت “قربانت گردم! مشتلق بده که دخترت خوب شد.”
پادشاه, خوشحال شد و حکم کرد بساط عروسی راه و دخترش را به راه انداختند. هفت شبانه روز شهر را آیین بستند و شب هفتم دست دخترش را گرفت گذاشت تو دست راه و چون پسر نداشت, او را جانشین خودش کرد.
فردای آن روز راه رفت سراغ گنج هایی که روباه صحبتش را کرده بود و آن ها را از زیر خاک درآورد. بعد, همان جا عمارت قشنگی ساخت و کوه و کمر زیبای اطرافش را کرد شکارگاه خودش.
یک روز, راه با چند تا از غلام هاش مشغول شکار بود که دید سواری دارد می آید به طرفش. خوب که نگاه کرد, دید رفیقش بی راه است.
وقتی به هم رسیدند, بی راه خیلی تعجب کرد. دید حال و روز رفیقش زمین تا آسمان فرق کرده. خیلی سرحال آمده؛ بر اسب زین و برگ طلایی نشسته؛ لباس زربفت پوشیده؛ چکمة ساغری پا کرده و بیست قدم دورتر از او ده غلام زرین کمر سوار بر اسب پشت سرش صف بسته.
بی راه گفت “رفیق, بد نگذرد! این دم و دستگاه را از کجا به هم زدی؟”
راه به تفصیل همه چیز را برای او تعریف کرد. بی راه این حرف ها را که شنید, نزدیک بود از حسادت بترکد. زود خداحافظی کرد و راه افتاد سمت آسیاب و تنگ غروب رسید به آنجا و یکراست رفت تو همان جایی که راه قبلاً خوابیده بود, پناه گرفت.
از قضا, آن شب هم حیوانات قرار داشتند به آسیاب بیایند و با هم صحبت کنند.
نصفه های شب, بی راه دید, بله, سر و کلة شیر, پلنگ, گرگ, و روباه پیدا شد.
شیر تا پاش راگذاشت تو آسیاب, گفت “رفقا! باز هم بوی آدمی زاد می آید.”
پلنگ گفت “نقداً این خبر را بشنوید تا بعد! امروز آن دو تا موشی را دیدم که رو پشت بام این آسیاب لانه دارند. حال و روزشان خیلی بد بود. خوب که پرس و جو کردم, معلوم شد یکی رفته با سنگ زده ناکارشان کرده و اشرفی هاشان را ورداشته رفته.”
گرگ گفت “خیلی عجیب است! مدتی است سگ چوپان غیبش زده. حتماً یکی او را کشته و مغزش را درآورده.”
روباه گفت “حالا این را بشنوید! آن خرابه ای را که گفتم هفت تا خم خسروی طلا و جواهر دارد, هنوز ده روز نشده یک عمارت روش ساخته اند به چه قشنگی.”
شیر گفت “معلوم می شود آدمی زادی اینجا بوده و حرف های ما را شنیده. الان هم بوی آدمی زاد می آید.”
روباه پاشد, این ور آن ور سرکشید و داد زد “رفقا! پیداش کردم.”
و بی راه را که داشت از ترس قبض روح می شد, از پشت تخته سنگ کشید بیرون.
شیر و پلنگ و گرگ هم پریدند روی او, تکه پاره اش کردند و هر کدام یک تکه اش را خوردند.
این بود عاقبت بی راه و سرگذشت راه. قصة ما تمام شد. ان شاءالله غصة ما هم تمام بشود.
نه هرکس سزاوار باشد به مال یکی مال باید یکی گوشمال (سعدی)