کروگان جاسب مقدار زیادی از زمین های دیم اطراف آبادی را دارد که بدون آب هستند و مالک آنها کل آبادی هستند ولی طبق توافق اهالی در آن زمان در این زمین ها هرکسی در هر جایی از آنها کشت و کاری میکرده محصول آن متعلق به خود او بوده است... معمولا در این زمین ها مارهای سمی بسیاری وجود داشت که اهالی جاسب هیجکدام از نیش آنها در امان نبوده اند و خاطرات زیادی از آنها نقل میکنند یکی از این خاطرات مربوط به یکی از پسران آقای امرالله رزاقی میباشد که شنیدن آن خالی از لطف نیست ...
در جاده گدار و یک کیلومتر بعد از کَنده (آقل)گوسفندان آقای امرالله رزاقی با برادر زن خود آقای حبیب الله مهاجر در قسمتی از زمین های ذکر شده گندم دیم کاشته بودند موقع درو گندم ها، پسر بچه او که در آن زمان حدود یازده سال داشته در کنار سایه یکی از بافه های گندم چیده شده میخوابد ... این پسر بچه تعریف میکند که در خواب احساس میکند که جسمی روی سینه او سنگینی میکند از آنجایی که میگویند مار از نفس انسان خوشش میآید آن بچه میبیند که یک مار بزرگ روی سینه او خوابیده است و چون قبلا از پدر خود شنیده یوده است که اگر ماری دیدی و کاری با آن نداشته باشی خود او میرود و صدمه ای به تو نمیزند برای همین یکمی خو.دش را تکان میدهد تا مار برود چون میدانسته که اگر واکنش سریع نشان بدهد ممکن است با نیش مار روبرو شود. خواست خدا مار بدون اذیت و هیج صدمه ای از روی سینه او حرکت میکند و میرود و این بچه وقتی بلند میشود بنا میکند به جیغ و داد زدن و فریاد کردن . پدر و دایی او میآیند که ببینند چی شده. که او میگوید مار مار مار ... او بیست و چهار ساعت شبانه روز را در شوک و توهم مار به سر میبرد به نحوی که وقتی دست به هر جای بدن او میگذاشتند ناخوداگاه میگفته مار، مار، تا اینکه کم کم آرامش برقرار میکند و بهبود میابد.