داستان زیر از مولوی در خصوص تهمت زدن و دل شکستن قابل تامل است و پیشنهاد می شود اگر زمانی فردی دل شما را بخاطر یک موضوع ساده و پیش پا افتاده شکست داستان زیر را بخوانید.
درویشی همراه جمعیتی از دزدان به کشتی درآمد. از مال و ثروت چیزی نداشت، بلکه ثروت و توانگری او، غنای روحی و معنوی او بود. در گوشهای به خواب رفته بود که ناگهان سر و صدایی بلند شد. کیسهْ زری به سرقت رفته بود. همهْ اهل کشتی را وارسی کردند. سپس به سراغ درویش آمدند. درویش از این گمان بد و تهمت بیجهت، دلشکسته شد و به بارگاه الهی عرضه داشت: پروردگارا! بندهات را متهم کردهاند، هر چه صلاح میبینی عمل کن. در این میان هزاران ماهی سر از آب دریا بیرون آوردند و هر یک مرواریدی گرانبها بر دهان داشتند. آن درویش، چند دانه از آن مروارید را گرفت و در کف کشتی انداخت و سپس بر هوا پرواز کرد. هوا برای او همچون تختی روان شده بود. به اهل کشتی گفت: کشتی مال شما و حق از آن من.
درویشی همراه جمعیتی از دزدان به کشتی درآمد. از مال و ثروت چیزی نداشت، بلکه ثروت و توانگری او، غنای روحی و معنوی او بود. در گوشهای به خواب رفته بود که ناگهان سر و صدایی بلند شد. کیسهْ زری به سرقت رفته بود. همهْ اهل کشتی را وارسی کردند. سپس به سراغ درویش آمدند. درویش از این گمان بد و تهمت بیجهت، دلشکسته شد و به بارگاه الهی عرضه داشت: پروردگارا! بندهات را متهم کردهاند، هر چه صلاح میبینی عمل کن. در این میان هزاران ماهی سر از آب دریا بیرون آوردند و هر یک مرواریدی گرانبها بر دهان داشتند. آن درویش، چند دانه از آن مروارید را گرفت و در کف کشتی انداخت و سپس بر هوا پرواز کرد. هوا برای او همچون تختی روان شده بود. به اهل کشتی گفت: کشتی مال شما و حق از آن من.
اهل کشتی به او رو کرده و گفتند از کجا چنین مقام عظیمی بدست آورده ای؟ او گفت خداوند این مقام را به من داده بخاطر اینکه شما بخاطر چیز کوچک و بی ارزش بارها به من تهمت زده اید و دل مرا بخاطر هیچ شکسته اید و من تحمل کرده ام و به رو نیاورده ام....
بود درویشی درون کشتیای ساخته از رخت مردی پشتیای
یاوه شد همیان زر او خفته بود جمله را جستند و او را هم نمود
کین فقیر خفته را جوییم هم کرد بیدارش ز غم صاحبدرم
که درین کشتی حرمدان گمشده است جمله را جستیم نتوانی تو رست
دلق بیرون کن برهنه شو ز دلق تا ز تو فارغ شود اوهام خلق
گفت یا رب مر غلامت را خسان متهم کردند فرمان در رسان
چون به درد آمد دل درویش از آن سر برون کردند هر سو در زمان
صد هزاران ماهی از دریای ژرف در دهان هریکی دری شگرف
صد هزاران ماهی از دریای پر در دهان هریکی در و چه در
هریکی دری خراج ملکتی کز اله است این ندارد شرکتی
در چند انداخت در کشتی و بجست مر هوا را ساخت کرسی و نشست
گفت رو کشتی شما را حق مرا تا نباشد با شما دزد گدا
بانگ کردند اهل کشتی کای همام از چه دادندت چنین عالی مقام
گفت از تهمت نهادن بر فقیر وز دلآزاری پی چیزی حقیر
بود درویشی درون کشتیای ساخته از رخت مردی پشتیای
یاوه شد همیان زر او خفته بود جمله را جستند و او را هم نمود
کین فقیر خفته را جوییم هم کرد بیدارش ز غم صاحبدرم
که درین کشتی حرمدان گمشده است جمله را جستیم نتوانی تو رست
دلق بیرون کن برهنه شو ز دلق تا ز تو فارغ شود اوهام خلق
گفت یا رب مر غلامت را خسان متهم کردند فرمان در رسان
چون به درد آمد دل درویش از آن سر برون کردند هر سو در زمان
صد هزاران ماهی از دریای ژرف در دهان هریکی دری شگرف
صد هزاران ماهی از دریای پر در دهان هریکی در و چه در
هریکی دری خراج ملکتی کز اله است این ندارد شرکتی
در چند انداخت در کشتی و بجست مر هوا را ساخت کرسی و نشست
گفت رو کشتی شما را حق مرا تا نباشد با شما دزد گدا
بانگ کردند اهل کشتی کای همام از چه دادندت چنین عالی مقام
گفت از تهمت نهادن بر فقیر وز دلآزاری پی چیزی حقیر