جواد محمدی
جواد محمدی در بحث دینی که با سیفالله خان مهاجر داشته است چنان ضربه ای به صورت او می زند که سیفالله از هوش می رود. با همان دستی که ضربه را می زند بعد از چندی درد می گیرد و روز به روز بدتر میشود و سیاتیک استخوان می گیرد و تمام دست از شانه تا انگشتان به کلی سیاه میشود و درد آن به قدری بود که نه روز آرامش داشته و نه شب و نهایتاً از این درد طاقت فرسا از دنیا می رود.
سیف الله مهاجر بسیار تنومند و قوی بود و براحتی از عهده ده نفر مثل جواد بر میآمد و در آن موقع بهائیان کروگان در ده کاملا مسلط و همه کاره بودند و مخالفین معمولا نمیتوانستند ابراز وجود و مخالفت ظاهری کنند. با این حال سیف الله مقابله به مثل ننموده و این عمل او را به خدا واگذار نمود.
امرالله رزاقی(شوهر خواهر سیف الله مهاجر) حکایت میکند که سیف الله برادر زاده جواد با من شریک آب بود و یک شب در پشت حصار که مشغول آبیاری بودم و باید آب را به او تحویل بدهم به پیش من آمد حال عمویش را از او جویا شدم گفت که دستش درد شدیدی گرفته است طوری که از درد آن نه ما، نه خودش و نه خانواده اش روزگار نداریم خلاصه همه عاصی شده ایم و شب و روز دعا میکنیم که خداوند جان او را بگیرد که هم خودش و هم ما راحت شویم...
سیف الله مهاجر بسیار تنومند و قوی بود و براحتی از عهده ده نفر مثل جواد بر میآمد و در آن موقع بهائیان کروگان در ده کاملا مسلط و همه کاره بودند و مخالفین معمولا نمیتوانستند ابراز وجود و مخالفت ظاهری کنند. با این حال سیف الله مقابله به مثل ننموده و این عمل او را به خدا واگذار نمود.
امرالله رزاقی(شوهر خواهر سیف الله مهاجر) حکایت میکند که سیف الله برادر زاده جواد با من شریک آب بود و یک شب در پشت حصار که مشغول آبیاری بودم و باید آب را به او تحویل بدهم به پیش من آمد حال عمویش را از او جویا شدم گفت که دستش درد شدیدی گرفته است طوری که از درد آن نه ما، نه خودش و نه خانواده اش روزگار نداریم خلاصه همه عاصی شده ایم و شب و روز دعا میکنیم که خداوند جان او را بگیرد که هم خودش و هم ما راحت شویم...
مسیب محمدی
وقتی نورالله اسماعیلی با ضرب چوب و چماق و تهدید زن و بچه و ناموس مسلمان میشود آنقدر قحط الرجال دینی در ده بوده است که او مسئول آموزش دینی نورالله می شود. سید رضا جمالی در خاطراتش می نویسد که با چشم خود دیده که در زیر آفتاب کنار کوچه مسیب به زور به نورالله اسماعیلی نماز یاد میداده و مسیب با اینکه بیسواد بوده و فارسی هم به درستی نمیدانسته درس عربی به نورالله میداده و از نورالله میخواسته که به عربی جمله “لم یَلد و لم یُولد” را تکرار کند و نورالله بیچاره گویا تا حالا نمی دانسته که خداوند نه زائیده شده و نه می زاید، این موضوع را به دستور اجامر(اراذل و اوباش) باید به زور باید بگیرد. همچنین دختر او منیژه را نیز به زور به عقد پسر حبیب غلامعلی در آوردند و منیژه همیشه از این موضوع که نتوانسته با یک نفر بهایی ازدواج کند ناراحت بود و در میانسالی با تحمل همه این فشارها و بیعدالتی هایی که در حقش صورت گرفته بود شب هفتادم نوروز سال 96 سکته کرده و از دنیا رفت. منیژه همیشه میگفت که من بهائی ها را خیلی دوست دارم و پدرم با اجبار کردن من برای ازدواج با یک مسلمان ظلم بزرگی در حق من نمود. مسیب تمام عمر در خانه ملاجعفر جاسبی زندگی می کرد و هرگاه احباء برای زیارت و تبرک به این خانه میرفتند مورد تهدید و توهین او و خانمش قرار می گرفتند. ملکی خانم اعلائی نقل می کرد که یک روز که برای زیارت رفته بود ذکریه(ذکرا) خانم بی نهایت به او توهین میکند و او نیز با چشم گریان از خانه بیرون میآید. چند روز بعد واقعه ناگواری برای ذکریه خانم اتفاق میافتاد که نوشتن آن چندان خوشایند نیست. تاریخ به یاد ندارد که کسی دستی روی یکی از احباء بلند کند، توهین یا تحقیری انجام دهد و خداوند آن دست را نشکند و آن توهین و تحقیر را به عزّت تبدیل نکند و توهین کننده و خاطی را مجازات ننماید.
غضنفر محمدی
در محله دروازه بحث دینی بین سید عبدالله ناشری و چند نفر دیگر در میگیرد و چون در ارائه دلیل و برهان عاجز میشوند و جوابی نداشته اند آنها تصمیم می گیرند که سید عبدالله را بزنند یا بکشند. سید عبدالله فرار کرده از طرف خانه دکتر محمودی به طرف خانه محمد نصیر و نهایتاً به سه راه ساختمان اداره می رسد و از آنجا به طرف محله پائین فرار می کند. مهاجمین که به این سه راهی می رسند خبری از سید عبدالله نبوده است و در همان حال مشهدی غضنفر روی تختگاه خانه شیخ محمد قربانی (شیخ حسن) نشسته بودند. از او می پرسند ناشری از کدام طرف فرار کرده است. او فورا با انگشت اشاره می گوید از این طرف همان انگشت بعد از مدتی زخم میشود و تا دوا و درمان مؤثر واقع شود نصف انگشت از بین می رود که تا آخر عمر اثر آن باقی بود. سید رضا جمالی در خاطراتش می نویسد که در جریان آتش زدن خانه او یا غضنفر مسئول بوده یا محرک و یا می توانسته بنحوی جلوی مسببین آن را بگیرد که نگرفته است و چون نه از داستان پدر و نه از داستان ناشری متنبه نشده بود، بعد از مدّتی از این واقعه بر اثر انفجار سوخت حمام از بین می رود. بر اثر این حادثه و ضرب و شتم مفصل و تهدید، سید عبدالله ناشری با زن و 13 فرزند مجبور میشود که برای همیشه از جاسب برود و بعد از سالها آوارگی نهایتا در یکی از دهات اطراف تهران (حسین آباد کروس) ساکن میشود. در حالی که جناب غضنفر وقتی مهاجمین را میبیند میتوانسته آنها را یا نرم کرده و یا جلوی آنها را بگیرد و یا حد اقل بگوید ای آقای من (جمله ای که همیشه ورد زبان او بود) این سید بیچاره عیال وار که کشتن و یا زدن ندارد اینها پدر اندر پدر اهل محراب و منبر بوده اند جدیدا عقاید تازه ای یافته اند و درست و غلط آن هم به خودشان مربوط است ...
علی مرتضی محمدی
علی مرتضی محمدی هیچ وقت در ظاهر دشمنی و مخالفتی با بهائیان نداشت. فقط سید رضا جمالی می نویسد که چندین مرتبه برای آگاهی او درباره دیانت جدید با او صحبت دینی داشته است و برای تنبه و بیداری او داستان فداکاری و ایمان و ایقان و علم ملاجعفر جاسبی را ذکر کرده که شما از آن خاندان هستید اولین کسی که این امر را در جاسب قبول کرد و باید قدر این موهبت بزرگ را بدانید. او از اولین کسانی بود که قائم آل محمد را شناخت و هادی بقیه شد و نهایتاً جان و مال و اسم و رسم را فدای قائم موعود نمود.
علی مرتضی در جواب می گوید که او دیوانه بود و بی جهت خود را بکشتن داد. سید رضا می نویسد که به او گفتم دیوانه آنهائی بودند که قائم آل محمد را انکار نمودند و پیروانش را کشتند نه کسانی که جان خود را فدای او نمودند.
به هر حال علی مرتضی از بقیه برادرها به مراتب بیشتر عمر کرد و هنوز هم (1396) زنده است و طبق معمول مشغول کشاورزی و گرفتن عسل و شغل اجدادی است و کام اقوام و آشنایان را شیرین می کند. امیدواریم که سالهای سال دیگر هم زندگی کند و عظمت این امر را که عموی بزرگش جان خود را فدا نمود، ببیند و برای او کاملاً واضح و روشن شود که دیوانه واقعی کیست.
آیا آنهائی هستند که شعار جنگ جنگ تا پیروزی را سر می دهند و جنگ را نعمت میداند و جنگهای 8 ساله و 20 ساله و 40 ساله راه می اندازند و جان و مال و زندگی همه ملت و ملتهای دیگر را به خطر می اندازند و ملتی را ذلیل و مریض و معتاد و آواره و عزادار کرده اند یا آنهائی که صلح و صلاح و خدمت و فداکاری را شعار خود ساخته و با تمام ناملایمت ها ساخته و می سازند.
آیا دیوانه مربیان و معلمان افرادی چون دخیل رجب، رحمت الله صادقی، رضا حدادی، رضا نصراللهی و غیره هستند یا کسانی که پیرو خط ملاجعفر بودند مثل سید رضا، سید رضی، سید آقا، سید میرزا، رضوانی ها، مهاجری ها، روحانی ها و غیره؟ آیا دیوانه ملاجعفر، سیف الله مهاجر، آقا میر، استاد علی اکبر و آغلامرضا بودند که بانی ساخت حمام، مدرسه، مسجد، قنات، آب انبار و صدها کار عام المنفعه عمومی دیگر بودند یا آنها که نه تنها مدرسه، حمام، مزارع و خانه های بهائیان را خراب کردند بلکه حمام، مدرسه و حسینیه خودشان را که کلی قدمت تاریخی نیز داشت را هم خراب کردند.
خوشبختانه نه تنها علی مرتضی فهمیده بلکه اکثریت ملت و حتی جهانیان فهمیده اند که دیوانه کیست. آنهائی هستند که دیوانه زور و قدرت و چپاول می باشند نه آنهائی که مجنون وار و عاشقانه به دنبال صلح و صفا و خدمت می باشند. در قرآن میفرمایند: "فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ" به این مضمون که اگر راستگو هستید از جان خود بگذرید. گذشتن از جان همانند ملاجعفر طبق کتاب حق علامت راستگوئی است. راستگو آن است که از جان می گذرد نه آنان که جان دیگران را می گیرند.
علی مرتضی در جواب می گوید که او دیوانه بود و بی جهت خود را بکشتن داد. سید رضا می نویسد که به او گفتم دیوانه آنهائی بودند که قائم آل محمد را انکار نمودند و پیروانش را کشتند نه کسانی که جان خود را فدای او نمودند.
به هر حال علی مرتضی از بقیه برادرها به مراتب بیشتر عمر کرد و هنوز هم (1396) زنده است و طبق معمول مشغول کشاورزی و گرفتن عسل و شغل اجدادی است و کام اقوام و آشنایان را شیرین می کند. امیدواریم که سالهای سال دیگر هم زندگی کند و عظمت این امر را که عموی بزرگش جان خود را فدا نمود، ببیند و برای او کاملاً واضح و روشن شود که دیوانه واقعی کیست.
آیا آنهائی هستند که شعار جنگ جنگ تا پیروزی را سر می دهند و جنگ را نعمت میداند و جنگهای 8 ساله و 20 ساله و 40 ساله راه می اندازند و جان و مال و زندگی همه ملت و ملتهای دیگر را به خطر می اندازند و ملتی را ذلیل و مریض و معتاد و آواره و عزادار کرده اند یا آنهائی که صلح و صلاح و خدمت و فداکاری را شعار خود ساخته و با تمام ناملایمت ها ساخته و می سازند.
آیا دیوانه مربیان و معلمان افرادی چون دخیل رجب، رحمت الله صادقی، رضا حدادی، رضا نصراللهی و غیره هستند یا کسانی که پیرو خط ملاجعفر بودند مثل سید رضا، سید رضی، سید آقا، سید میرزا، رضوانی ها، مهاجری ها، روحانی ها و غیره؟ آیا دیوانه ملاجعفر، سیف الله مهاجر، آقا میر، استاد علی اکبر و آغلامرضا بودند که بانی ساخت حمام، مدرسه، مسجد، قنات، آب انبار و صدها کار عام المنفعه عمومی دیگر بودند یا آنها که نه تنها مدرسه، حمام، مزارع و خانه های بهائیان را خراب کردند بلکه حمام، مدرسه و حسینیه خودشان را که کلی قدمت تاریخی نیز داشت را هم خراب کردند.
خوشبختانه نه تنها علی مرتضی فهمیده بلکه اکثریت ملت و حتی جهانیان فهمیده اند که دیوانه کیست. آنهائی هستند که دیوانه زور و قدرت و چپاول می باشند نه آنهائی که مجنون وار و عاشقانه به دنبال صلح و صفا و خدمت می باشند. در قرآن میفرمایند: "فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ" به این مضمون که اگر راستگو هستید از جان خود بگذرید. گذشتن از جان همانند ملاجعفر طبق کتاب حق علامت راستگوئی است. راستگو آن است که از جان می گذرد نه آنان که جان دیگران را می گیرند.