دراین بخش می خواهم از زندگی جناب مسیب یزدانی سخن بگویم. شخصی ناکام و جوانمرد و جوانمرگ که در تاریخ ۱۳۴۷/۴/۱۱ ناگهان فوت نمود و ثمره زندگی او که همه شاهدند؛ او شش ماه زمستان در طهران دور از خانواده به سر می برد و خانمش آغا بیگم سال به دوازده ماه قالی می بافت و دوشادوش همسر خانه داری و کشاورزی میکرد و تمام خانه و املاک را با پول حلال و زحمت کشیده خریده بودند که بعد از فوت مسیب همه املاک را که یک نیمروز و نیم چارکه بود چه مال خودش و چه مال اقوام، تحویل آقا محمد مسعودی که پاک و صدیق بود دادند. منزل او که تمام وسایل رعیتی و زندگی درآن قرار داشت و در تابستانها همسرش و یتیمانش در آن ده به یاد پدر در دشت و صحرا بودند و در تهران تحصیل می نمودند در محله بالا قرارداشت. به هر حال با توجه به اینکه املاک در امانت آقا محمد بود از او به زور گرفتند و به عطالله ثابتی دادند. یک روز عطالله مراجعه کرد و گفت دختر عمه شورای ده املاک شما و عمو نعمت الله را که در دست آقا محمد بوده است را گرفته و به من داده است، حالا چکار کنم. آغا بیگم این زن ستمدیده که ثمره یک عمر زندگی خود و همسرش و اولادهایش را نگهداری کرده بود و از آقا محمد هم راضی بود به عطالله گفت: تو پسر دایی من هستی و ملک ما را اگر به تو داده اند عیبی ندارد، تو هم خون ما هستی حالا چکار می خواهی کنی؟
پاییز ۱۳۵۸ زمانیکه آقای عبدالله اسماعیلی[1] به خاطر اضطراب و ناراحتی سکته کرد در تهران اولادهای ذکور او پدر و مادر و فرزندان کوچک را سر و سامان دادند و در فروردین سال ۱۳۵۹ که اولادها و همسرش دوباره به جاسب رفتند، سر خانه و زندگیشان، چه واحسینایی بلند شد و به آنها گفتند غیر از ضرب و شتم کشته می شوید و آنها مجبور به فرار شدند و شبانه در برف و سرما در جاده به طرف نراق راه افتادند و منزل شان را با اثاثیه به نورالله برادر عبدالله وا میگذارند که نشان میدهد این ملک و خانه بی صاحب نبوده است و چه کسی از برادرش که مسلمان هم شده بود به این آب و ملک مستحق تر و روا تر و بهتر بود. اما آنها این اموال را از نورالله گرفتند و به دامادش محمد اسماعیلی دادند و خانه او خراب شد و بنایی از آن باقی نمانده است. اگر منصف باشند بگذارند وارث او آن خانه را صاف کند و از نو بسازند و در تابستانها لا اقل به یاد والدین خود به آن جا روند و چراغ آن خانه روشن بماند و آباد شود و از هوای پاک جاسب استنشاق نمایند. با توجه به اتفاقاتی که افتاد بسیاری از اموال در تصرف و قُرق افرادی قرار گرفت که سالیان سال قبل از انقلاب بعنوان زارع و رعیت آن املاک فعال بودند و هر ساله با مالکان آن زمینها تجدید قول و قرار می نمودند. این موضوع را به این دلیل عنوان می نمایم که در جریان مصادره و فروش املاک و مستغلات بهائیان؛ عده ای که در این خصوص فعال بودند با مراجعه به ادارات ذیربط عنوان کرده بودند که این افراد یعنی بهائیان از مملکت خارج شده اند و تکلیف این املاک را باید روشن نمود و از این موضوع کذب کار را به نفع خود پیش می بردند به همین منظور بابت روشن شدن بعضی از قضایا مختصری از واقعیت های آن روزها و مالکان و زارعان را عنوان می نمایم: زمانیکه پسر بچه بودیم و رشد میکردیم، تقریباً همه در یک سطح بودیم. بعضی ها بالاتر و بعضی ها پائین تر بودند و عدّه ای از مالکین و به قول معروف اربابان از زندگی مرفّه تری برخوردار بودند. خانه ها یا در نداشت یا اگر داشت شب و روز باز بود و در چوبی ها کلند داشت که قفل کلید هم میگفتند و دزد اصلاً وجود نداشت. همه خانه ها ظرف های مسی مانند دیگ و دیگچه و بادیه و کاسه مسی و مشت آبه داشتند که به حمام می بردند و آفتابه مسی در خانه ها به وفور وجود داشت چون برای ماست و شیر و دوغ و غذا پختن لازم بود. اکثراً از محلّه بالا خانه مهاجری ها تا محله پائین، همه خانه ها حوض داشتند که وقتی آب به دشت پائین میرفت، سر قبرستانها حوض ها پُر بود و داخل هر حوض چند ظرف مسی بود که هرکس ظرف خود را میشناخت و میشستند و به داخل خانه می بردند و آنها به قول جاسبی ها دَمَه رو یا دَمر میگذارند که دوباره کثیف نشود و هر زمان که این مس ها قرمز یا کهنه میشدند، سفیدگرهائی که یا نراقی بودند یا اهل واران یا اهل کاشان و از نظر استادی ماهر بودند، در جاسب همه باهم فامیل بودند و مسلمان و بهائی عید که میگردید صبح تمام فامیل و دوستان خرد و کلان به زیارت اهل قبور میرفتند و معتقد بودند که هرچه داریم از بزرگان داریم. برای آنها فاتحه و دعا و مناجات میخواندند و هرکس به قدر توان خود نقل یا خرمای خشک یا هرچیز خوراکی می آوردند و آقا رضای جمالی که جوانی قد بلند و زرنگ بود بعد از خواندن مناجات و دعا، بین پیر و جوان یک مشت پُر میداد، اگر اضافه می آمد دوباره تقسیم میکرد و به همه یکنواخت میداد. این مرد نازنین آسیابان بود و در کنار آسیاب که معروف به آسیاب رفرف بود، درختهای سیب زمستانی داشت که اطراف آن را دیوار آسیاب و درختهای گردو سایه کرده بود. |
مدیربرگزیده مقالات، خاطرات متفرقه ، گلچین ها بایگانی
September 2023
دسته بندی ها |